امشب به رنگ فصل خزان گريه مي كنيم
هم ناله با زمين و زمان گريه مي كنيم
هر چند گفته اند كه آرام گريه كن
اما بلند و ضجه زنان گريه مي كنيم
امشب كه خانه ي دلمان غم گرفته است
مانند ابرهاي روان گريه مي كنيم
هم پاي كوچه هاي مدينه نشسته ايم
با روضه هاي تازه جوان گريه مي كنيم
تازه جوان و قد كماني تعجب است
از غصه هاي قد كمان گريه مي كنيم
داريم پاي روضهءتان پير مي شويم
اما هنوز از غمتان گريه مي كنيم
اين خانهء غمي است پر از غربت بقيع
از داغ قبر هاي نهان گريه مي كنيم
آري دوباره بر سر سفره نشسته ايم
امشب براي مادرمان گريه مي كنيم
به حال خانه ي ما غم گرفتند
كه روزي روزگاري خانه ي ما
صفايي داشت آن را هم گرفتند
كنون افتاده ناله در دل باد
و حتي آسمان هم ناله سر داد
نمي داني چه شد در آن سياهي
خودم ديدم كه بين كوچه افتاد
ز چشمش سيلي كين سو گرفته
كه حتي از علي هم رو گرفته
خودم ديدم كه مادر زير چادر
دو دستي دست بر پهلو گرفته
به قلب مادرم زخم فدك خورد
دل ريش پدر جانم نمك خورد
خرابم شد به سر انگار دنيا
كه پيش چشم من مادر كتك خورد
كمي با درد و شبنم راه مي رفت
و با دنيايي از غم راه مي رفت
اگر چه دست بر ديوار مي زد
ولي با قامتي خم راه مي رفت
شدم اين روزها غمخوار زهرا(س)
و مديون سوال چشم بابا
همين الان حدود چند روز است
كه مي ترسم ببوسم صورتش را
و دارد مي رود از خانه كم كم
و چشمان پدر با اشك نم نم
و در زانوي او ديگر رمق نيست
به روي شانه اش دنياي ماتم
دلم ز روز ازل مبتلاي زهرا بود
غلام خانه به دوشي براي زهرا بود
نه من ، كه عالم امكان سراسرش هر دم
ز روز اوّل خلقت گداي زهرا بود . . .
باز كن بر روى من آغوش جان را اى بقيع
تا ببينم دوست دارى ميهمان را اى بقيع
خاكى امّا برتر از افلاك دارى جايگاه
در تو مىبينم شكوه آسمان را اى بقيع
پنج خورشيد جهانافروز در دامان توست
كردهاى رشك فلك اين خاك دان را اى بقيع
مى رسيم از گرد ره با كوله بار اشك و آه
بار ده اين كاروان خسته جان را اى بقيع
جز تو غم هاى على را هيچ كس باور نكرد
مى كشى بر دوش خود بارى گران را اى بقيع
باز گو با ما، مزار كعبه ي دلها كجاست
در كجا كردى نهان آن بى نشان را اى بقيع
قطرهاى، امّا در آغوش تو دريا خفته است
كرده اى پنهان تو موجى بي كران را اى بقيع
چشم تو خون گريد و «پروانه» مىداند كجاست
چشمه ي جوشان اين اشك روان را اى بقيع
اي دوست در بهشت، تو را راه داده اند
پروانه ي زيارت دل خواه داده اند
صدها هزار سوخته دل بود از ميان
در روضه ي مدينه تو را راه داده اند
سوگند مي خورم به گل روي مجتبي
اين جا به خار، منزلت و جاه داده اند
اين لحظه ها غنيمت عمر من و شماست
غفلت مكن كه فرصت كوتاه داده اند
شيرينيِ زيارتت از شير مادر است
اين جلوه را ز پرتو آن ماه داده اند
منّت خداي را كه به ما پر شكستگان
پروانه ي عروج در اين ماه داده اند
فيض حضور دوست به قدر خلوص ماست
گاهي گرفته اند ز ما، گاه داده اند
از غربت بقيع به چشم و دل شما
باران اشك و بارقه ي آه داده اند
يعقوب وار از چه نگريد پيامبر
وقتي به چار يوسف او چاه داده اند
سوغات ما به سوي وطن عطر فاطمه ست
عطري كه با نسيم سحرگاه داده اند
تخريب كرده اند حرم و بارگاهتان
آنها كه زنده اند به لطف نگاهتان
بر روي مهربانيتان چشم بسته اند
با خود نگفته اند چه بوده گناهتان
از نسل هيزم آورشان كه عجيب نيست
آتش زنند دوباره دل پر ز آ هتان
روز سقيفه بود اگر بي حرم شديد
يا بين كوچه بود كه بستند راهتان؟
اول زدند مادر و بعدش حسينتان
افتاد بين تيغ و نيزه و شد قتلگاهتان
وقتي رسيد يوسف كنعان فاطمه
با او بنا كنيم حرم دل بخواهتان
فعلا نشسته است و زغم آه مي كشد
كنج بقيع در شب تار و سياهتان
نگاه، آينه ي اشك و آستين، ديوار
دلم پياله ي درد ست پشت اين ديوار
غبارها به خدا اشك هاي منجمدند
ببين چه سان شده با اشك ها عجين ديوار
چه ماجراي غريبي! چه بهت سنگيني!
سكوت آينه سرشار و شرمگين، ديوار
اگر چه قصّه ي ديوارها غم انگيزست
چه قدر حك شده بر شانه ي زمين، ديوار
ميان اين همه داغ و ميان اين همه رنج
شده ست با من دل خسته هم نشين ديوار
به خون ريخته از چشم لاله مي ماند
ميان مردم مشتاق، چون نگين، ديوار
به سوي عرش خداوند تا ابد باز ست
چهار پنجره آن سوي آخرين ديوار
هر وقت كه مي كنم ز دل ياد بقيع
مي سوزدم اي بقيع! فرياد بقيع
همراه مدينه بي امان مي گريم
در چشم كبوتران ناشاد بقيع
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه همسر علي است.
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه مادر حسين است.
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه مادر زينب است.
باز ديدم كه فاطمه نيست.
نه، اينها همه هست و اين همه فاطمه نيست.
« فاطمه، فاطمه است »
تو مرد هردو سرا را به گريه آوردي
رواست اينكه پيمبر به مرتضي گويد : ...
به خنده برده اي يـارا به گريه آوردي ؟
به ياد غربت زهرا شبي بهانه گرفت
شبانه ، بغض گلوگير من كنار بقيع
شكست و ديده ، ز دل اشك دانه دانه گرفت
ز پشت پنجره ها ديدگان پُر اشكم
سراغ مدفن پنهان و بي نشانه گرفت
نشان شعله و دود و نواي زهرا را
توان ، هنوز ، زِ ديوار و بام خانه گرفت
مصيبتي است علي را كه پيش چشمانش
عدو اميد دلش را به تازيانه گرفت
چه گفت فاطمه كان گونه با تأثر و غم
علي مراسم تدفين او شبانه گرفت ؟فراق فاطمه را بوتراب باور كرد
شبي كه چوبه ي تابوت را به شانه گرفت
حضرت محمد (ص) بسيار مي فرمود :فاطمه پاره تن من است ، كسي كه او را مسرور كند ، مرا مسرور گردانيده و
هركس با او بدي كند ، با من بدي نموده است. انوار البهيه ( شيخ عباس قمي
ره ) صفحه 38
بگذار به يـــــاد دل پاك تــــو بسوزد در كوره ي اين تب بدنــــم حضرت زهراܓ✿
از قافله ي شام غريبان عـــــزايت امروز،يكي،منـــــم حضرت زهراܓ✿
با يـــاد تو هر باغ گلي را كه ببينم خــــون مي چكد از پيرهنم حضرت زهراܓ✿
بگذار چو ابر شفق يــــــادتو باشم از داغ تو خــــون گريــــــــه كنم حضرت زهراܓ✿
السلام عليك يا فاطمة الزهرا،
السلام عليك يا بنت رسول الله،
سلام بر تو اي مادر سادات،سلام بر تو اي انسيه هورا،سلام بر تو....
سلام بر تو اي والاترين هدف خلقت...
سلام بر تو اي منشأ خير و بركت...
سلام بر تو اي ام ابيها...
سلام بر تو اي حامي ولايت...
سلام بر تو اي مادر پهلو شكسته...
سلام بر تو اي مادر سه شهيد...
سلام بر تو اي همسر شهيد...
سلام بر تو اي شهيدة راه ولايت...
چند وقت بود محمد دور از خديجه توي حرا نماز ميخواند. فرمان خدا بود. بعد از چهل روز جبرئيل سيبي از بهشت آورد و داد به محمد. گفت: «بخور محمد!»
سيب را باز كرد نوري از آن بيرون آمد، ترسيد.