... نيمه شب عمليات كربلاي پنج است. هادي حسن گروهانش را در بلندي كانالها در راه رسيدن به مواضع پيش بيني شده هدايت ميكند. پيامي از سر ستون به عقب فرستاده ميشود و از پياش صداي شالاپ شالاپ كف دستها كه برخاك كانالهامينشيند به گوش ميرسد. سپس پيشاني و پشت دستها لمس ميگردد. چهرهها خاكي ميشود و دستهاهي خاكي تواماً بالا ميرود آنچنان كه عظمت خداي را بيانگر ميشود:الله اكبر و بعد دستها ميافتاد بدن متواضع ميشود ميشكند و از شدت فقر و حقارت در برابر معبود بدن مچاله ميگردد و دستها به زانو ميرسد. مجتبي طاهرخاني كه پيشاپيشم در حركت است. آرام سرش را بر ميگرداند و پيام رسيده را در گوشم زمزمه ميكند:نمازه سرم را بر ميگردانم و پيام را در گوش او زمزمه ميكنم نمازه
بچهها مشغول شدهاند. همه در حين راه رفتن تيمم ميكنند و در حين راه رفتن نماز ميگزارند. حتي شيخ علي كه پيثشنماز گردانمان است نميماند و در حين راه رفتن نماز ميخواند كه اگراينگونه نبود از ره ميماندم. چنانچه عدهاي ماندند. غافل از اينكه نماز براي رفتن است نه ماندن. آنها ماندند تا با آب وضو بگيرند و سر فرصت مهرشان را روي زمين بگذارند اذان و اقامهشان را بگويند و با گشادگي خاطر نمازشان را بخوانند ولي وقتي كه سر از سجده برداشتند قافله رفته بود...
امير در نيمه شب 22 آبان ماه 62 در جريان عمليات آزادساز ي زندان مرزي دوله تو در منطقه عمليات سردشت بر اثر اصابت گلولهي دشمن مجروح شد. در لحظات آخر عمر پيوسته بامعبود خويش راز و نياز ميكرد و گل سرود عشق را ازكلام پروردگارش ميجست:
رب اشرح لي صدري و يسرلي امري... از هم سنگرانش خواست تا او را در حالتي بخوابانند كه سر بر سجده بگذارد و دو ركعت نماز عشق اقامه كند. چه با شكوه بود شهادت و ناز عارفانهي شهيد امير ملكي.
از همان سنين كودكي اغلب فرايض ديني مانند اصول و فروع دين و دوازده امام را كاملاً يادگرفته بود و كنجكاوانه با اينكه كودكي نابالغ بود از وظايف شرعي ميپرسيد . وقت نماز هم به من اقتداء ميكرد و من هم شمردهتر ميخواندم تا او بتواندبهتر ياد بگيرد از همان سنين نوجواني روزه گرفتن و نماز خواندن را شروع كرد. و از سن چهارده سالگي نه نماز قضايي داشت و نه حتي به ياد ميآورم يك روز هم روزه نگرفته باشد. پسرم اميرحمزه بارلقي واقعاً تقيد عجيبي به رعايت مسائل شرعي داشت و خيلي در انجام واجبات و مستحبات دقت ميكرد.
تا نزديكيهاي غروب آفتاب مسيري طولاني را به طور مخفيانه شناسايي كرده بوديم. موقع مغرب شهيد محمدعلي شاهمرادي گفت:ميخواهم نماز بخوانم.
من گفتم: ميان مواضع دشمن؛ ممكن است هر لحظه شناسايي شده يا حتي اسير شويم؛ ولي او بدون اعتنا به حرف من آرام مشغول ساختن وضو بود . با خودم فكر كردم كه اصلاً جنگ ما به خاطره نماز است. همانگونه كه امام حسين (ع) نيز وسط ميدان كربلا در ظهر عاشورا نماز خواند.
يك پتو كف قايق پهن كرده به محمد علي اقدا كرديم و نماز را همانجا برپاداشتيم.
وقتي كه شهيد محسن ساري به جبهه اعزام ميشد هيچ وقت به من اجازه نميدادكه حتي قرآن را بالاي سرش بگيرم. ميگفت: برويد قرآن را بخوانيد و به آن عمل كنيد.
محسن ساري نه ساله بود كه شروع كرد به نماز خواندن در حاليكه من اصلاً اطلاعي نداشتم. تا اينكه يك روز برادرش نعمت گفت:مامام محسن يك كاري ميكند. من ناراحت شدم و گفتم:چه كاري؟ گفت: روزي دو ريال به من ميدهد و ميگويد به مامان نگو كه نماز ميخوانم. از بچگي كارهايي كه خداپسندانه بود از من پنهان ميكرد.
عارف قرآن و اسوه اخلاق در عمليات ظفر مند بدر به شهداي هشت سال دفاع مقدس پيوست.
علي درويش خيلي زود با خدا رابطهاي عاشقانه يافت. هنوز پنج سالش نشده بود كه نماز خواندن را آغاز كرد از كلاس دوم ابتدايي يعني- هشت سالگي- همره بزرگها براي سحري بر ميخواست و روزه كامل ميگرفت. چند دقيقه به اذان هميشه وضو ميگرفت و آماده ميشد كه برود مسجد براي نماز جماعت.
هوا هنوز گرگ و ميش بود. پس از سپري كردن يك شب سخت عملياتي، آتش شديد دشمن حكايت از يك پاتك سنگين داشت. رزمنده عراف و دلاور حسن توكلي كنار من آمده تيربارش را به من داد گفت:با اين سر عراقيها را گرم كن تا من نماز بخوانم. شروع به تير اندازي كردم و با گوشهي چشم مراقب احوال و خضوع و خشوع او بودم. بر روي خاكريز تيمم كرد و رد حالت نشسته به نماز عشق پرداخت. كمي تيراندازي كردم و باز متوجه توكلي شدم.
ركعت دوم بود دستهايش را بالا آورده بود قنوت ميخواند .از شدت گريه شانههايش را كه به خود ميلرزيد بخوبي ميديدم. تيراندازي را قطع كردم ببينم چه دعايي ميخواند شنيدم كه ميگفت: اللهم ارزقني شهاده في سبيلك
به حال خوش افسوس خوردم دوباره به دشمن پردختم. باز نگاهي به توكلي كردم جلوي لباسش خوني بود و به آرامي جوي خون از زير لباسش روي زمين جاري و او در حال خواندن تشهد و سلام بود.
مترصد شدم سلام بدهد و به كمكش بروم. در حاليكه ميگفت:السالم عليكم و رحمه الله... و بركاته به حالت سجده بر زمين افتاد.
پيكر آغشته به خون اين شهيد عاشق را كناري خواباندم در حاليكه از اين دعاي سريع الاجابه متحير بودم.
در جزيره مجنون در عمليات خيبر توفيق شركت داشتم. يك روز عراق از ساعت پنج صبح پاتك زد و شورع كرد به ريختن آتش و تا ظهر هم ادامه داشت. در اينكه حتماً بايد نماز را به جا ميآورديم شكي نداشتيم. وقتي نماز را تمام كرديم ديديم تانكها به ما نزديك ميشوند. به سرعت شروع كرديم به آر.پبي.جي. زدن. من و يكي از دوستانم به اسم ذوالفاق بوربوراني در كنار هم بوديم.
بعد از چند لحظه وقتي سرم را به طرف ايشان برگرداندم ديدم به حالت سجده سرش را روي خاك گذاشته است. در همان حالت گفت: مگر نمازت را نخواندهاي؟
او تكاني نخورد. حرفي هم نزد. بالاي سرش كه رفتم ديدم گلوله دوشگاه درست خورده بود وسط گلويش. خواستم بلندش كنم اما نگذاشت. ميخواست در همان حالت سجده به ديدار معبود بشتابد...
در بيمارستان مشهد بستري بودم و شهيد عبدالحسين ايزدي نيز در اتاق ديگري بود. گاهي به او سر ميزدم از ناحيه سر مجروح شده حالش خوب نبود. يك شب نزديكي اذان صبح مادرش سراسيمه نزد من آمد و گفت:عبدالحسين حالش هيچ خوب نيست.
سريعاً بالاي سرش رفتم. او را به نرده هاي تختش بسته بودندكه به زمين پرتاب نشود. گاهي تكانهاي شديدي ميخورد و سپس بيهوش ميافتاد. پزشك را بالاي سرش آوردم با داروهاي آرام بخش تا حدودي آرام گرفت و بيهوش روي تخت افتاد. مدتي بعد ناگاه بلند شد و نشست مرا صدا زد و گفت: خاك تيمم بياور.
مردد بودم بياورم يا نه چون بعيد ميدانستم وقت و حالش را درست تشخيص بدهد به هر حال آوردم. تيمم كرد و مهر خواست.
مهر را روي زانوي پايش گذاشت. تكبيره الاحرام بست و نماز عشق را بپا داشت. با حالتي عجيب با خداي خود حرف ميزد مترصد بودم سلام نماز را بدهد تا با او صحبت كنم قبول باشد بگويم و از احوال او جويا شوم.
نماز عشق با تكبيره الاحرام شروع ولي با سلام تمام نميشود در نماز عاشق نزد معشوق ميرود. با دادن سلام نماز در بستر افتاد و به شهادت رسيد.
چهار سال بيشتر نداشت كه به من اصرار ميكرد نماز خواندن را به او ياد بدهم سعي ميكرد با تقليد از من و پدرش حركات نماز را به خوبي النجام دهد براي اثبات حرفم عكسي از چهارسالگي هوشنگ ابوالحسني داريم كه دارد نماز ميخواند مرتب هم ميپرسيد چرا به سجده مي رويم؟ الله اكبر يعني چه؟ و از اين قبيل سئوالات...