اي دل، قدمي به راه حق ننهادي
شرمت بادا كه سخت دور افتادي
صد بار عروس توبه را بستي عقد
نايافته كام از او، طلاقش دادي
شيخ بهايي
هر چند كه رند كوچه و بازاريم
اي خواجه مپندار كه بيمقداريم
سري كه به آصف سليمان دادند
داريم، ولي به هركسي نسپاريم
شيخ بهايي
افسوس كه عمر خود تباهي كرديم
صد قافلهٔ گناه، راهي كرديم
در دفتر ما نماند يك نكته سفيد
از بس به شب و روز سياهي كرديم
شيخ بهايي
از بس كه زدم به شيشهٔ تقوي سنگ
وز بس كه به معصيت فرو بردم چنگ
اهل اسلام از مسلماني من
صد ننگ كشيدند ز كفار فرنگ
شيخ بهايي
بر درگه دوست، هر كه صادق برود
تا حشر ز خاطرش علائق برود
صد ساله نماز عابد صومعهدار
قربان سر نياز عاشق برود
شيخ بهايي
هر قصه كه گويد همه دلكش باشد
تو قصهٔ عاشقان، همي كم شنوي
بشنو، بشنو كه قصهشان خوش باشد
شيخ بهايي
آن حرف كه از دلت غمي بگشايد
در صحبت دل شكستگان ميبايد
هر شيشه كه بشكند، ندارد قيمت
جز شيشهٔ دل كه قيمتش افزايد
شيخ بهايي
تا منزل آدمي سراي دنياست
كارش همه جرم و كار حق، لطف و عطاست
خوش باش كه آن سرا چنين خواهد بود
سالي كه نكوست، از بهارش پيداست
شيخ بهايي
دنيا كه از او دل اسيران ريش است
پامال غمش، توانگر و درويش است
نيشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ
نوشش، چو نكو نگه كني، هم نيش است
شيخ بهايي