معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2004557
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

صبح روز بعد والفجر (1) كه براي انتقال شهدا و بقيه مجروحان به منطقه رفتيم با يك صحنه عجيب رو به رو شدم. در بين شهدا، برادري بود كه ديشب مجروح شده بود. اين برادر روي سجاده‌اي نشسته بود. قرآن و مهرش روي سجاده و هر دو دستش شديداً مجروح بود. او با همين حالت شهيد شده بود. از خودم پرسيدم: اينها با اين وضع، نماز شبشان را ترك نكردند، ما كجاي راه هستيم؟

شب بود و همه رزمنده‌ها خواب بودند. شهيد كليم الله فلاح نژاد براي اداي نماز شب برخاست ناگهان شيء آتش زايي را مي‌بيند كه گوشه مهمات افتاده و آتش گرفته است. دلش نمي‌آيد بچه‌ها را از خواب بيدار كند. پتو بر مي‌دارد و با دست و پا، تند تند آتش را خاموش مي‌كند. تمام دست و پا و كفش ايشان دچار سوختگي مي‌شود اگر او بيدار نمي‌شد و اين از خود گذشتگي را انجام نمي‌داد همه مهمات‌ها از بين مي‌رفت و هم جان عزيزان رزمنده به خطر مي‌افتاد.

يكي از همرزمان پسرم "رامين عبقبري" تعريف مي‌كرد كه رامين شب‌هايي را كه پست نگهباني نداشت، به كسي كه نوبتش بود مي‌گفت: مرا براي رزم شبانه (نماز شب) بيدار كن! چون در سنگر جا براي ايستادن نبود، "شهيد رامين عبقري" نماز شب را به طور نشسته مي‌خواند. در آن ‌سوز سرما جاي گرم را رها مي‌كرد و با آب منبع وضو مي‌ساخت و نماز را با حضور قلب و خلوص نيت به جا مي‌آورد.

شهيد حسين صنعتكار بسيار مقيّد به خواندن نماز شب بود. و اين روحيه را در عمل به سايرين منتقل مي‌كرد هر كس دو روز با حسين بود نماز شب خوان مي‌شد. يكبار از او پرسيدم: شبي شده است كه از خواب بيدار نشوي؟

با تبسمي مليح گفت:‌ يك شب از شدت ضعف و بي‌خوابي، خواب ماندم. با نيش پشه‌اي از خواب بيدار شدم. ساعت سه بامداد است. به قدري خوشحال شدم كه نهايت نداشت چرا كه يك پيك حق در قالب پشه مرا از خواب بيدار كرده بود تا نمازم فوت نشود.

يك روز ديدم دارد جايي را حفر مي‌كند گفتم: چه مي‌كني؟ گفت: دارم قبر مي‌كنم. من رفتم كمكش. حفره‌اي شد به عمق دو متر، طوري كه دو نفر راحت بتوانند در آن بنشينند. شب‌ها "شهيد عباس صالح" با چراغ قوه مي‌رفت آنجا و با خداي خويش خلوت مي‌كرد چه زيبا بود ترنم عشق از لبهاي او كه نجوا مي‌كرد قرآن را و مناجات علي (ع) را و ديدني بود نماز شب و سوز نيمه شبش!


نزديك سنگر جايي را كه به عنوان قبر و محراب كنده بود و در آنجا به عبادت و راز و نياز مشغول مي‌شد. شب عمليات و الفجر هشت مهتابي بود و ما داشتيم با برادران و عزيزان خود وداع مي‌كرديم "شهيد عباسعلي شكوري" ما را رها كرده بود و در آن جايگاه هميشگي‌اش به سجده نشسته و داشت مناجات مي‌خواند. چهره‌اش آفتابي بود و دلش آسماني و چشمش دريايي. قلبش التهاب يك سفر را داشت و دستانش دو بال پرواز.

شب قبل ازعمليات محرم "مهدي سامع" تا بعد از نيمه شب به شناسايي رفته بود و دير وقت خسته و كوفته برگشت و به خواب رفت. بچه‌ها كه براي نماز شب بيدار شده بودند او را بيدار نكردند چون او خسته بود و شب بعد هم بايد در عمليات شركت مي‌كرد. صبح براي نماز بيدار شد با ناراحتي گفت:‌ مگر سفارش نكرده بودم مرا براي نماز بيدار كنيد؟ وقتي دليلش را گفتند. آه سردي كشيده و گفت:‌ افسوس، شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد

"شهيد سيدقاسم ذبيحي فر" هنگام عبادتش هميشه تنها بود. هنگام غروب معمولاً بالاي خاك ريز يا تپه مي‌نشست و پايين رفتنِ خورشيد را نگاه مي‌كرد. شايد ما اصلاً نمي‌توانيم او را درك كنيم. هرگاه به مسجد مي‌رفت، ساعت‌ها به همان صورت و آن قدر گريه مي‌كرد كه چشمانش متورم مي‌شد. در نيمه‌هاي شب بعد از لختي دعا و خواندن نماز، همه ما را بيدار مي‌كرد بعد مي‌گفت: ‌بيدار شويد، نمازتان دير شده ولي ديگر نمي‌گفت چه نمازي. ما همگي بر مي‌خاستيم و بعد از گرفتن وضو، به چادر بر مي‌گشتيم. هنگام بستن قامت براي نماز، او مي‌گفت:‌ حال نيت نماز شب كنيد.

نيمه شب‌ها و در اوج سرما از سنگر بيرون مي‌زد و وضو مي‌گرفت و در يك گوشه دنج و تاريك روي خاك مي‌نشست و با معبود و معشوقش راز و نياز مي‌كرد. "حسين حيدر" بود و يك كهكشان اشك. او بود نماز شفع و وتر. او بود و يك دنيا تمنا و نياز به درگاه بي‌نياز.

در عمليات كربلا سه، وقتي دچار مد و امواج متلاطم آب شده بوديم، نگران و متحير، ستون در حال حركت در آب را كنترل مي‌كردم. وقتي ديدم كه يكي از بچه‌ها سرش را بدون حركت در آب قرار داده است، بيشتر نگران شدم. شانه‌ ايشان را گرفتم و تكان دادم، سرش را بلند كرد و با نگراني و تعجب پرسيدم:‌ چي شده؟ چرا تكان نمي‌خوري؟

خيلي خونسرد و بدون نگراني گفت:‌ مشغول نماز شب بودم و ضمناً با طناب متصل به ستون، بقيه را همراهي مي‌كردم. اطمينان و آرامش خاطر بسيجي «شهيد غلامرضا(اكبر) تنها» زبانم را بند آورده بود گفتم: «اشكالي نداره، ادامه بده! التماس دعا» صبح روز بعد، روي سكوي الاميه اولين شهيدي بود كه به ديدار معشوق نايل آمد.

شب‌ها وقتي همه در خواب بوديم، ناگهان با صداي قرآن بيدار مي‌شديم. خوب كه دقت مي‌كرديم اكبر باقري رو به قبله ايستاده و با دلي آسماني و با چشماني دريايي نماز شب مي‌خواند و با خداي خويش راز و نياز مي‌كرد.

"شهيد مالك اوزوم چلويي" در شبانه روز بيش از چند ساعتي نمي‌خوابيد او در انجام مستحبات به خصوص نماز شب تأكيد بسيار داشت و خودش نيز در انجام آن سخت مي‌كوشيد. حتي به خانواده مي‌گفت:‌ شما چقدر مي‌خوابيد؟ قدري از خوابتان را كم كنيد و به عبادت بپردازيد. به خدا قسم آنقدر در قبر خواهيد خوابيد كه حد و حصر ندارد.

ساعت يازده شب بود كه (شهيد ابوالفضل امين راد) وضو گرفت. خواهرم نگاه معني داري به او كرد و گفت: "يك فرد مسلمان رزمنده نمازش تا اين وقت شب نمي‌ماند". برادرم پاسخ داد: ‌من نمازم را خوانده‌ام، چه اشكال دارد آدم با وضو و پاك و مطهر باشد؟ خواهرم قانع شد و رفت كه بخوابد. ولي من مي‌دانستم كه او با خدا وعده ملاقات دارد. "نماز شب".

نيمه شب صدايي را مي‌شنيدم. مي‌فهميدم وعده ملاقات دارد. بستر خواب را رها مي‌كردم و آهسته بيرون مي‌رفت و وضو مي‌ساخت و با حالتي عجيب به نماز مي‌ايستاد و براي اينكه ديگران نفهمند نشسته نماز مي‌خواند و در تاريكي كه كسي او را نمي‌بيند. وقتي "شهيد علي كاظم امكاني يگانه" راز و نياز را تمام مي‌كرد، به بالين من مي‌آمد و من را صدا مي‌كرد و مي‌گفت‌: برادر عزيز بلند شو و نمازي بخوان من كه حال ندارم، براي منهم دعا و طلب مغفرت نما!

نيمه شب صداي آشنايي با لحني شيرين و كامي شيوا مرا از خواب بيدار كرد. خوب دقت كردم كلمه‌هايي كه در خواب و بيداري به وضوح به گوش مي‌خورد: ‌معبودا، محبوبا، خدايا... مطمئن شدم يك نفر به تهجد مشغول است. كنجكاوي بيش از حد وادارم ساخت از رختخواب بيرون آمده و خود را به صاحب صدا نزديك كنم گويا "علي محمد اربابي" بود، رئيس ستاد لشگر ولي مطمئن نبودم، در تاريكي جلوتر رفتم تا چهره‌اش را بهتر تشخيص بدهم. ناگهان او متوجه من شد و تبسم كرد. تبسم هميشه بر لبانش بود ولي من خجالت كشيدم و شرمنده شدم. چون عارف را از خدا، سالكي را از مراد، زاهدي را از معبود و مؤمني را از محبوب جدا كرده بودم. در حالي كه وجودم را "خسي در ميقات" مي‌ديدم در جاي خود برگشتم و با خود عهد كردم ديگر مزاحمتي براي گوشه‌نشينان خلوت انس ايجاد نكنم.

بارها متوجه مي‌شدم كه همسرم (شهيد ابوالحسن حسني) نيمه شب از خانه خارج شده بعد از نماز صبح به منزل باز مي‌گردد. ابتدا خود را به خواب زده، فكر مي‌كردم به دنبال مأموريت‌هاي سپاه شب‌ها از خانه بيرون مي‌رود. يك شب طاقتم تمام شد و خيلي آرام مؤدبانه گفتم. "دلم مي‌خواهد بدانم شب‌ها كجا مي‌روي؟" وقتي متوجه شد كه من نيز مي‌دانم از شب‌ها از خانه خارج مي‌شود با خونسردي تمام گفت: امشب با هم مي‌رويم. نيمه شب پتويي برداشته به اتفاق از خانه خارج شديم. يك راست به گلستان شهدا رفت. كنار قبر "شهيد اسدالله باغبان" پتو را پهن كرد و مشغول خواندن نماز شد. در نماز او را نظاره‌گر بودم. اصلاً مثل اين كه با تكبير الاحرام از آسمان نيز بالاتر مي‌رفت و با سلام نماز دوباره به زمين باز مي‌گشت.
 

نيمه‌هاي شب از سردي هوا، از خواب بيدار شدم هنوز تكان نخورده بودم كه متوجه شدم «شهيد غلامرضا ابراهيمي» نيز بيدار است. او آرام از جا برخاست و هر سه پتوي خود را، روي بچه‌ها كه از شدت سرما مچاله شده و به  خواب رفته بودند، انداخت. من نيز بي‌نصيب نماندم. يك پتو هم روي من انداخت. فكر كردم صبح شده كه حاجي از خواب برخاسته  و ديگر قصد خواب ندارد ولي او وضو ساخت و به نماز ايستاد. او آن شب مثل همه شب‌ها تا اذان صبح به تهجد و راز و نياز مشغول بود.

X