باز كن بر روى من آغوش جان را اى بقيع
تا ببينم دوست دارى ميهمان را اى بقيع
خاكى امّا برتر از افلاك دارى جايگاه
در تو مىبينم شكوه آسمان را اى بقيع
پنج خورشيد جهانافروز در دامان توست
كردهاى رشك فلك اين خاك دان را اى بقيع
مى رسيم از گرد ره با كوله بار اشك و آه
بار ده اين كاروان خسته جان را اى بقيع
جز تو غم هاى على را هيچ كس باور نكرد
مى كشى بر دوش خود بارى گران را اى بقيع
باز گو با ما، مزار كعبه ي دلها كجاست
در كجا كردى نهان آن بى نشان را اى بقيع
قطرهاى، امّا در آغوش تو دريا خفته است
كرده اى پنهان تو موجى بي كران را اى بقيع
چشم تو خون گريد و «پروانه» مىداند كجاست
چشمه ي جوشان اين اشك روان را اى بقيع