رو به قبله مینشینم با دیدن عکس حرم
امام حسین (ع) عزیز...
من از کودکی عاشقت بوده ام...
قبولم نما گرچه آلوده ام...
مبادا برانی مرا از درت...
به پهلوی بشکسته مادرت...
ای زمانه من از این گردش تو سیر شدم
بس که آزرده شدم خسته و دلگیر شدم
ای مرگ چرا در آغوش نمی گیری مرا ؟
به خیالت جوانم ؟ به خدا پیر شدم
شب جمعه کنار شش گوشه
دل من حالت عجیبی داشت
می شنیدم صدای قلبم را
چشم من حس بی شکیبی داشت
حرمش از ملائکه پر بود
انبیا در طواف شش گوشه
و ثواب هزار حج را داشت
به خدا هر طواف شش گوشه
شب جمعه ضریح اطهر او
غرق نور حضور فاطمه بود
به خودم آمدم و فهمیدم
بر لبم این نوا و زمزمه بود:
با نور خود سرشت مرا ناب ناب کن
من را برای نوکری ات انتخاب کن
هر چند بد حساب شدم، بی وفا شدم
اما مرا ز گریه کنانت حساب کن
من را به حق مادرت ارباب رد مکن
امشب بیا به خاطر زهرا ثواب کن
اول به دست خالی من یک نگاه ... آه
درمانده را اگر دلت آمد جواب کن
در فتنه خیز غفلت و آفات و ابتلاء
قلبم ز دست می رود آخر، شتاب کن
یک گوشه از تجلی خود را نشان بده
یک شب برای عاشق خود فتح باب کن
در آتش فراق حریم الهی ات
این قلب بیشکیب مرا کم عذاب کن
من را ببر به جنت الاحرار کربلا
با مسلم و حبیب و وهب ، هم رکاب کن
ما تشنهی بصیرت عباس گونه ایم
در قلب های سینه زنان انقلاب کن
شیب الخضیب فاطمه ! من کشتهی توام
این چهره را ز خون گلویم خضاب کن
تا خیمهی تقرّب تو پر کشیده ایم
تو نور محض و ما ز تبار سپیده ایم
آقا اگر «مَصارِعُ عُشّاق» کربلاست
در عاشقی به منزل آخر رسیده ایم
با عطر سیب پیرهنت مست می شویم
شیدائی قبیلهی عشق و عقیده ایم
دل بر شکوه جنت الاعلی نبسته ایم
وقتی بهشت را به نگاه تو دیده ایم
در بذل جان به راه تو مشتاق تر ز هم
عشق تو را به قیمت جان ها خریده ایم
لب تشنه ایم و در صف پیکار میرویم
وقتی که چشمه چشمه حقیقت چشیده ایم
کی دست میکشیم از این طوف عاشقی؟
با آنکه صد جراحت شمشیر دیده ایم
جان میدهیم و یک سر مویت نمیدهیم
در کربلا حماسهی عشق آفریده ایم
هفتاد و دو صحیفهی با خون نوشته ایم
هفتاد و دو کتیبهی در خون تپیده ایم
در جسم ما هنوز تب جانفشانی است
«هَل مِن مُعِین» بی کسی ات را شنیده ایم
خورشید نیزه ها شدی و در هوای تو
بر روی نیزه مثل ستاره دمیده ایم
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
در راه عشق مقصد آئینه ها یکی ست
میعادگاه و قبلهی اهل ولا یکی ست
در سیر خلق، راه وصال خدا یکی ست
یعنی حقیقت نجف و کربلا یکی ست
این دو سپیدهی ازلی نور واحدند
از ابتدا حسین و علی نور واحدند
الله راز مشترک این دو رهبر است
عرش عروجشان روی دوش پیمبر است
خورشیدشان تبسم زهرای اطهر است
در دستشان زمام تمامی محشر است
از مشرق تجلی توحید سر زدند
از یک افق شبیه دو خورشید سر زدند
چشم وا کردم و پرپر شدنت را دیدم
نیزه در نیزه غریبانه تنت را دیدم
زیر پامال کبود سم مرکب ها، نه
به روی دست ملائک بدنت را دیدم
گرچه نشناختمت وقت عبور از گودال
عمه میگفت تن بی کفنت را دیدم
گیسویت بر سر نی شعر غریبی میخواند
زلف خونین شکن در شکنت را دیدم
قاری من سر نیزه ز عجائب گفتی
شام، تفسیر غریب سخنت را دیدم
آه یعقوب شده چشم من از روزی که
به تن تیره دلی پیرهنت را دیدم
خیزران شیفتهی ساحت لب هایت شد
چشم وا کردم و زخم دهنت را دیدم
تا سحر قلب تنور از غم تو آتش بود
قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرحمان بخوان پیغمبرانه
قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگیرد
همچون درخت روشنی در هر کرانه
باید بلرزانی وجود کوفیان را
قرآن بخوان با آن شکوه حیدرانه
خورشید زینب شام را هم زیر و رو کن
قرآن بخوان با لهجه ای روشنگرانه
کوثر بخوان تا رود رود اینجا ببارم
در حسرت پلک کبودت خواهرانه
قرآن بخوان شاید که این چشمان هرزه
خیره نگردد سوی ما خیره سرانه
اما چه تکریمی شد از لب های قاری
تشت طلا و بوسه های خیزرانه
گل داده از اعجاز لب های تو امشب
این چوب خشک اما چرا نیلوفرانه
در حسرت لب های خشکت آب میشد
ریحانه ات با التماسی دخترانه
آن شب که میبوسید چشمت را سه ساله
خم شد ز داغت نیزه هم ناباورانه
از داغ تو قلب تنور آتش گرفته
تا صبح با غمناله هایی مادرانه
دروازه ورودی شهر است و ازدحام
بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام
این ازدحام و هلهله ها بی دلیل نیست
یک کاروان سپیده رسیده به شهر شام
یک آسمان ستارهی آتش گرفته و
یک کاروان شراره و غم های ناتمام
در این دیار، هلهله و پایکوبی است
انگار رسم تسلیت و عرض احترام
چشمان خیره و حرم آل فاطمه
سرهای روی نیزه و سنگ از فراز بام
خاکستر است تحفهی پس کوچه های شهر
بر زخم های سلسله ، شد آتش التیام
بر ساحت مقدس لب های پرپری
با سنگ کینه سنگدلی می دهد سلام
پیشانی شکسته و خونی که جاری است
بر روی نی خضاب شده چهرهی امام
با کینه علی همهی شهر آمدند
بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام
با شیون و شین یا قدیم الاحسان
با این همه دِیْن یا قدیم الاحسان
ما آمده ایم تا ببخشی ما را
امشب به حسین یا قدیم الاحسان
*
این دل شده هیأت اباعبدالله
سینه زن غربت اباعبدالله
یارب مچشان حرارت آتش را
بر زائر تربت اباعبدالله
*
با دست تهی و کوله باری از آه
این بار هم آمده گدایت از راه
از کار دلم گره گشایی فرما
با دست سه سالهٔ اباعبدالله
*
من آمده ام توشه ای از آهم ده
سوز نفس و اشک سحرگاهم ده
هرچند تمام کرده ای نعمت را
یک بار دگر به کربلا راهم ده
***
من و شور و نوا شبهای جمعه
و قلبی مبتلا شبهای جمعه
قیامت می شود در صحن قلبم
به یاد کربلا شبهای جمعه
نگاهی کن به چشم بیقرارم
که بارانی تر از ابر بهارم
فقط یک آرزو مانده به سینه
هوای دیدن ششگوشه دارم
نگاهی کن به اشک و آه جاری
ندارم توشه ای غیر از نداری
مرام توست لطف و دستگیری
مگر ما را تو تنها می گذاری؟
رها از ما و من بودیم یک عمر
غریب یک وطن بودیم یک عمر
نزن حرف جدایی با من آخر
که یک جان و دو تن بودیم یک عمر
بمیرم کوهی از دردی برادر
چه بر روز من آوردی برادر
مزن آتش به جانم بیش از این
نگو که بر نمی گردی برادر
فدای اشک هایت خواهر تو
مرا کشته نگاه آخر تو
کمی آهسته تر تا جای مادر
بگیرم بوسه ای از حنجر تو
نمی شد آن همه اندوه تسکین
مگر با «یا غیاث المستغیثین»
ربوده صبر او را اشتیاقِ
ملاقات خدا با روی خونین
به موج خون رها در قتلگاهی
به سوی آسمان داری نگاهی
نمی افتد ز لب هایت نوایِ
«الهی یا الهی یا الهی»
قنوتت: روی دستت اصغرت را ...
رکوعت: خم شدی تا اکبرت را ...
نهادی صورتت را بر روی خاک
نه تنها زخم ها بی التیام است
حدیث غربت او نا تمام است
میان قتلگاه افتاده اما
نگاه آخرش سوی خیام است
دل من داغدار رفتن تو
به روی خاک این صحرا تن تو
تمام گرگ ها در قتلگاه و ...
چه دعوایی سر پیراهن تو ...
اسیر غربتی جانکاه، زینب
دلش بی تاب شد ناگاه، زینب
صدایی می رسد از بین گودال
إلَیَّ ، یا اُخَیَّ ، آه زینب
دلِ عالم گرفت از هُرم آهت
فدای کودکان بی پناهت
الهی قلب من آتش بگیرد
شب آخر شبیه خیمه گاهت
تمام خیمه ها می سوخت یا رب
امان از بی پناهی در دل شب
تمام دشت پر بود از سیاهی
چه آمد تا سحر بر روز زینب
تو که رفتی کشید آتش زبانه
حرامی حمله ور شد وحشیانه
امان از بی حیائی های دشمن
امان از طعنه های تازیانه
ندارد وسعت داغم مساحت
ندیدم بعدِ تو یک روز راحت
مرا از کربلا بردند اما
دلم جا ماند بین قتلگاهت
ندارد شام غم هایم سپیده
من و یک کاروان قد خمیده
رسیده وقت آغاز جدایی
خداحافظ تن در خون تپیده
خزان شد پیش چشمم باغی از یاس
منم تنها در این هنگام حساس
مهیای سفر هستم ولی آه
مصیبت، طاقتش را سر می آورد
که با خود یک دل پرپر می آورد
از آن تن های غرق خون! بمیرم
هزاران تیر باید در می آورد
تنت خورشیدِ دشت کربلا بود
نه غسل و نه کفن در خون رها بود
بگو ای زینت دوش پیمبر
کجا شایسته ی تو بوریا بود؟
چه باید کرد با این خون جاری
تن خورشید و صدها زخم کاری
به روی خاک گفتم صورتت را ...
غم و درد و بلا کوچه به کوچه
تب و اشک و عزا کوچه به کوچه
میان کوفه گرداندند سر را
به روی نیزه ها کوچه به کوچه
خروش ناله در عرش است برپا
قیامت می شود از اشک زهرا
سری را خولی آورده به کوفه
تنی مانده رها بر خاک صحرا
دلش بی تاب از آهی پر شرر سوخت
شبیه چشم هایی شعله ور سوخت
به پای حنجری آتش گرفته
تنورخولی آن شب تا سحر سوخت
نگاهش را به چشمت دوخت زینب
ز چشمان تو صبر آموخت زینب
به لب های تو می زد چوب ، بوسه
به پیش چشم تو می سوخت زینب
فدای ذکر یارب یا رب تو
چه اشکی دارد امشب زینب تو
به لب آورده جان کاروان را
به هر چوبی که می زد بر لب تو
تمام روضه آن شب بر ملا بود
گمانم کربلا در کربلا بود
بمیرم بوسه های خیزرانی
فقط یک روضه ی طشت طلا بود
نگاه دشت خیره سوی نیزه
چه غوغایی شده پهلوی نیزه
فدای چشم های بیقرارت
نگاهی کن به من از روی نیزه
نگاهت دارد اعجاز مسیحا
قیامت می کند صحرا به صحرا
بخوان قرآن به روی نیزه و بعد
ببین تازه مسلمان های خود را
نه فریاد و نه شیون حرف می زد
شبیه روز ، روشن حرف می زد
چه از خورشید می فهمد مگر شام؟
نگاهت با دل من حرف می زد
تا آبشار زلف تو را شب نوشته اند
ما را اسیر خال روی لب نوشته اند
در اعتکاف گیسوی تو سالهای سال
مشغول ذکر و سجده و یا رب نوشته اند
در مسجد الحرام خم ابروان تو
مثل فرشتگان مقرب نوشته اند
در محضر نگاه الهی تو مرا
در خیل نوکران مهذَب نوشته اند
شبهای جمعه که دل من مست کربلاست
از اشتیاق وصل لبالب نوشته اند
با یک نگاه مادرت اینجا رسیده ایم
با این دلی که فاطمه مذهب نوشته اند
به دریای غمت پیوسته ام من
به بال پرچمت دل بسته ام من
اسیر چشم هایت کن دلم را
که از دنیای بی تو خسته ام من
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
تمام عمر جا ماندم ولی کاش
به تو امسال دیگر می رسیدم
کبوتر می شوم تا آستانت
پرستویم به شوق آسمانت
سفر کردم من از دلبستگی ها
که باشم خاک راه کاروانت
چشم من محفل اشک و غم و اندوه و عزاست
در حسینیه ی دل ، هیئت عشق تو به پاست
مَحرَم روضه ی تو مُحرِم بیت الله است
تا ابد پرچم سرخ حرمت قبله نماست
در شکوه و شرف و مرتبه و منزلتت
جز خدایی به خدا هر چه بگوئیم رواست
همه ی هستی خود را به میان آوردی
بی سبب نیست بهای تو و خون تو خداست
«کشتگان غم تو زنده ی جاویدانند»
بی گمان فانی عشق تو شدن عین بقاست
دل بریدن، پر ِ پرواز حسینیّون است
هر که از خود گذرد در سفر کرب و بلاست
در خون تپیده آسمان در بین گودال
جان تمام کاروان در بین گودال
می دوخت سمت خیمه ها چشمان خود را
با پلک هایی نیمه جان در بین گودال
دار و ندار خواهری از دست می رفت
در ازدحامی بی امان در بین گودال
گرم طواف قبله ی آمال زینب
سر نیزه و سنگ و سنان در بین گودال
در موج خون گم کرده تنها هستیاش را
یک بانوی قامت کمان در بین گودال
سر می زد از سمت غروبی خون گرفته
خورشید زینب ناگهان در بین گودال
ماجرا هر چه بود پایان یافت
هر کسی بود عازم کویش
زنی انگار چشم در راه است
از سفر، چه می آورد شویش
لحظه ها بی قرار و دلواپس
غصه هایش بدون حد می شد
مرد او از سفر نیامده بود
شب هم از نیمه داشت رد می شد
السلام ای پناه مُلک و مکان
در ید قدرتت عنان جهان
رفته قنداقه ات به عرش خدا
تشنه ی پای بوسیات همگان
در طوافت قیامتی شده است
میرسد هر فرشته با هیجان
پَر قنداقه ی تو میبخشد
پر و بالی به فطرس نگران
مرا از بند این دنیا رها کن
رها از این همه چون و چرا کن
دلم را زیر و رو کن با نگاهی
دلم را با نگاهی کربلا کن
ببین این اشک و این شور و نوا را
خدایا دوست دارم روضه ها را
بگیر از من هر آنچه خواهی اما
نگیر از من حسین و کربلا را
رها کن قلب من را از غم امشب
نگاهی کن به اشک شوقم امشب
اگر کامل کنی احسان خود را