خبری می رسد از راه خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
طبق آیات و روایات رسیده ای قوم
جمعۀ آمدن او به نظر نزدیک است
عاقبت فصل زمستان به سر آید روزی
باز هم گل دهد این باغ ثمر نزدیک است
قطره چون رود شود راه به جایی ببرد
به دعای فرج جمع اثر نزدیک است
با ظهورش حرم فاطمه را می سازیم
بار بر بند برادر که سفر نزدیک است
راه دور دل ما تا به در خیمۀ او
از در خانۀ زهرا چقدر نزدیک است
آه گفتم که در خانه و یادم آمد
غربت مادر و اندوه پدر نزدیک است
گر چه از آتش در سوخته جانم اما
بیشتر روضۀ کوچه به جگر نزدیک است
باز کابوس سراغ پسری آمده است
باز می لرزد و انگار که شر نزدیک است
مادرت را ببر از رهگذر نامردان
کوچه بند آمده از کینه خطر نزدیک است
تا که افتاد زمین زلزله در عرش افتاد
هاتفی گفت: قیامت به نظر نزدیک است
دو قدم رفته نرفته نفسش بند آمد
پسرش گفت بیا، خانه دگر نزدیک است
داغ مادر به جگر می رسد اما انگار
اثر داغ برادر به کمر نزدیک است
دلداه باید بود و از دلدار باید خواند
مانند مرغی دور از گلزار باید خواند
از گفتنِ یکبار نامِ تو هزاران حیف
یعنی تو را تکرار در تکرار باید خواند
یک عمر از دردِ فراقت شعر باید گفت
از شادی وصلت دو صد طومار باید خواند
تکبیره الاحرام ما کِی می زند آقا؟
حرفِ نمازی را که پشتِ یار باید خواند
این روزها امّا به همراهِ نگاهِ تو
با گریه از احوالِ یک بیمار باید خواند
ما را ببخش آقا، کمی امشب تحمل کن
این روضه ها سخت است پس خونبار باید خواند
یا حرف از سیلی یک نامرد باید زد
یا از جراحاتِ در و دیوار باید خواند
آهت اگر دامانِ آدم را بگیرد
آتش تمامِ اهلِ عالم را بگیرد
آنروز، غیر از دست هایت نیست دستی
که باز هم از لطف، دستم را بگیرد
بین غم و شادی اگر که غم، غم توست
قلبم همیشه جانب غم را بگیرد
جز اشک، بِین چنته ام چیزی ندارم
ای کاش، چشمانِ تو این کم را بگیرد
باید تقاصی را بگیری تا خدا هم
اینگونه از قلبِ تو ماتم را بگیرد
وقتی به یاد مادرت از دیده آید
این آب، حکم آب زمزم را بگیرد
چشمان من هم آمده در فاطمیّه
خرجیِّ ایّام محرّم را بگیرد
زهرا برای زخم پهلو، زخم بازو
باید که از دستِ تو مرهم را بگیرد
این روزها زینب دعا دارد؛ خدا کاش
از مادرم این قامت خم را بگیرد
آشفته بود این دل و بیمار هم شدیم
بیمار که شدیم گرفتار هم شدیم
ما برای تو نه که باری نبرده ایم
تازه برای تو همه سربار هم شدیم
ما جای اینکه دلخوشی حضرتت شویم
ماندیم در گناه و دل آزار هم شدیم
آزرده بود از دل ما قلب یوسف و
دست تهی روانه ی بازار هم شدیم
وقتی نمیشناسمت آقا چه فایده
گیرم اگر که دعوت دیدار هم شدیم
ما سنگ بر زلالی آیینه ریختیم
روشن که هیچ بلکه همه تار هم شدیم
وقتِ گناه، ما جلویش در نیامدیم
گاهی برای معصیت ابزار هم شدیم
ما را به حال خویش دمی تو رها مکن
غافل شدیم تا که ز تو خوار هم شدیم
انگار که بدی دلم را ندیده ای
تازه غریق رحمت بسیار هم شدیم
گرچه گناهکار ولی فاطمیه ها
گریان روضه ی در و دیوار هم شدیم
وقتی برای مادر ما گریه می کنید
با درد و آه و شرم و حیا گریه می کنید
کی دیده اشک مادر خود را به کوچه ها
این قصّه را ندیده چرا گریه می کنید؟
زیبا برای مادر ما ضجّه می زنید
خیلی شبیه با شهدا گریه می کنید
مسمار را شنیده ولیکن ندیده اید
امّا چه خوب داغ مرا گریه می کنید
با این حساب مرهم غم های ما شوید
گویی کنار آل عبا گریه می کنید
ما از خدا عطای شما را گرفته ایم
دیگر چرا ز غصّه شما گریه می کنید
عمری به سوگ ماه مدینه نشسته اید
عمری برای کرببلا گریه می کنید
آخر زمان روز فرج میرسد ز راه
از بس شما به سوز و دعا گریه می کنید
به پا شود رستخیز، چو رخ هویدا کند هزارها مرده را، به یک دم احیا کند
از رخ تابان خود، صد ید بیضا کند بنده درگاه او، کار مسیحا کند
اللهم عجل لولیک الفرج
حلال تمام مشکلاتی ای عشق
تنها تو بهانۀ حیاتی ای عشق
برگرد که روزمرّگی ما را کشت
الحق که سفینة النجاتی ای عشق
دلتنگ و غریب و جان به لب رفتی تا ...
خورشید علی نیمهی شب رفتی تا ...
قلب تو ز بغض عدّه ای مالامال
ای رحمت محض! با غضب رفتی تا ...
... تا آن مه غائب از نظر برگردد
با داغ هزار خون جگر برگردد
تا منتقم خون تو و فرزندت
یک جمعه غروب از سفر برگردد
مولای یا مولای!
چه می شد لحظه ای یار تو بودم
دمی یار وفادار تو بودم
از این شرمندگی می مردم ای کاش
تمام عمر سربار تو بودم
الهی!
ماندیم در این شب سیه سرگردان
آن صبح سپید را مقدر گردان
ما قوم خطاکار پشیمان هستیم
مولامان را دگر به ما برگردان
در این شب غم ، صبح حیاتی بفرست
از عرش عطوفت نفحاتی بفرست
چشمان امید شیعه تنها بر توست
یا فاطمه ! کشتی نجاتی بفرست
*
این آل خلیفه نسل بوسفیان است
اسلام نه این پیروی از شیطان است
آن خانه در سوخته شاهد باشد
مظلوم کشی برایشان آسان است
*
ای با تو خروش رود و دریا برگرد
ای وارث واقعی دنیا برگرد
سیراب شده زمین ز خون شیعه
ای صاحب ذوالفقار مولا برگرد
*
ای مونس هر ندبه و هر آه بیا
در این شب خون گرفته ای ماه بیا
بحرین شده ست کربلایی دیگر
ای صاحب شیعه! غیرت الله! بیا
شکسته از غم این روزگار میآیم
پر از تلاطم غم، بیقرار میآیم
به پای بوسی دریا، به محضر خورشید
شبیه قطره شبیه غبار میآیم
شهود اشک و تماشای آه و آئینه ست
به شوق رؤیت این جلوه زار میآیم
چقدر تشنة صبح زیارتش هستم
چهل شب است که من روزه دار می آیم
دوباره جمعة سردی گذشت اما باز ...
وَ با حقیقت تلخی کنار میآیم
□□□
ز جمکران خیالش جدا نخواهم شد
که آفتاب شب انتظار می آید
به روی بیرق او نقش یا لثارات است
ز سمت سرخی مشرق سوار می آید
بگو به دشمن مولا، بگو به بد عهدان
عزیز فاطمه با ذوالفقار می آید
دلگیرم از زمانه بیا مهربان من
بر لب رسیده از غم ایّام جان من
دنیا مرا به بند اسارت کشیده است
رنگ قفس شده همه ی آسمان من
عمرم به سر شد و نشدم آنچه خواستی
باران شرم می چکد از دیدگان من
عشّاق را به رنج و بلا آزموده اند
ای وای اگر «فراق» بود امتحان من
دستی بگیر تا نرود نوکری ز دست
هجران تو ببین که بریده امان من
در عالم خیال شدم با تو همسفر
تعبیر شد اگر سحری، داستان من ...
شبگرد فاطمه، شب جمعه برای تو
شب های چارشنبه ی هفته از آن من
«یک شب به خاطر سفر کربلای تو
یک شب به خاطر سفر جمکران من»
با خود ببر مرا سحر جمعه کربلا
تا تلّ زینبیه شوی روضه خوان من
با یک نگه برای دلم فتح باب کن
گردم فدائی تو، امام زمان من
یا این دل شکسته ی ما را صبور کن
یا که به خاطر دل زینب ظهور کن
با کوله بار غربت و اندوه خود بیا
از کوچه های سینه زنی مان عبور کن
امشب بیا که روضه بخوانی برایمان
امشب بساط گریه ی ما را تو جور کن
یا چند صفحه مقتل کرب و بلا بخوان
یا خاطرات عمه تان را مرور کن
هم از وفای ساقی لب تشنگان بگو
غریبی، بی قراری، عصر جمعه
دو قطره اشک جاری، عصر جمعه
تو می دانی چه آورده به روزم
همین چشم انتظاری عصر جمعه
بیا تا قلب خسته جان بگیرد
بیا تا غصه ها پایان پذیرد
بیاور با خودت مشک عمو را
بیا تا کودکی عطشان نمیرد
بیا مرهم شوی بال و پری را
نگاه نیمه جان و پرپری را
شده چشمان مقتل حلقه ی اشک
بیا و پس بگیر انگشتری را
صبح جمعه که می رسد از راه
در فراق تو بر لبم آه است
ندبه ی چشمهای بارانی
ذکر «أین بقیة الله» است
بی تو دلهای ما چه سرگردان
بی تو احوالمان پریشان است
«العجل یا بن فاطمه» دیگر
جان به لب های ندبه خوانان است
شبهای بی قراری چشمم سحر نشد
دلواپسی و غربت و اندوه سر نشد
آهم کشید شعله ولی بال و پر نشد
اصلاً کسی ز حال دلم با خبر نشد
فرموده ای که شرط وصالت صبوری است
وقتی زمان زمانهی هجران و دوری است
ای طلعة الرشیدهی من أیها العزیز
ای غرة الحمیدهی من أیها العزیز
ای نور هر دو دیدهی من أیها العزیز
خورشید من سپیدهی من أیها العزیز
این جمعه هم غروب شد اما نیامدی
ای آخرین سلالهی زهرا نیامدی
وقتی که هست چشم تر تو مطاف اشک
گم می شود دوباره دلم در طواف اشک
چشمان بی قرار من و اعتکاف اشک
آقا بخر مرا به همین دو کلاف اشک
این اشک ها شده همهی آبروی من
چشمی گشا به روی من ای آرزوی من
آمد محرم و غم عظمای کربلا
خون می تراود از دل صحرای کربلا
چشمان توست مصحف غم های کربلا
داری به دوش پرچم آقای کربلا
هر صبح و شام غرق عزا گریه میکنی
با روضه های کرب و بلا گریه میکنی
در حیرتم که با دلت این غم چه میکند
شب های داغ و شیون و ماتم چه میکند
با چشمهات اشک دمادم چه میکند
زخمی ترین غروب محرم چه میکند
امشب بیا که روضه بخوانی برایمان
صاحب عزای خون خدا صاحب الزمان
امشب بیا و با دل خونین جگر بخوان
از ماه خون گرفته و شق القمر بخوان
از شام بی کسی و شب بی سحر بخوان
از روضه های عمه تان بیشتر بخوان
وقتی که چشمهای تو از غم لبالب است
آئینهی غریبی و غمهای زینب است
این خاک غرق ندبه و آه است العجل
هر صبح جمعه چشم به راه است العجل
آل عبا بدون پناه است العجل
بر روی نیزه ها سر ماه است العجل
یا این دل شکستهی ما را صبور کن
یا که به خاطر دل زینب ظهور کن
وقت است که از چهره ی خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شب های جدایی»
اسپندم و در تاب و تب از آتش هجران
«چون عودم و از سوختنم نیست رهایی»
«من در قفس بال و پر خویش اسیرم»
ای کاش تو یکبار به بالین من آیی
در بنده نوازی و بزرگی تو شک نیست
من خوب نیاموختم آداب گدایی
عمری ست که ما منتظر آمدنت، نه
تو منتظر لحظه ی برگشتن مایی
می خواستم از ماتم دل با تو بگویم
از یاد رود ماتم و دل چون تو بیایی
امشب شده ای زائر آن تربت پنهان؟
یا زائر دلسوخته ی کرب و بلایی
ای پرسشِ بی پاسخِ هر جمعه ی عشّاق
آقا تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟فريب ما مخور آقا دروغ مي گوييـــــــــــــــم
به جـان حضرت زهرا (س) دروغ مي گوييــم
چه ناله اي چه فراقـــي چه درد هجـــــــــــراني
نيا نيا گل طــــــــــاهــــــــــا دروغ مي گوييـــــــــم
تمام چشـــــــــم براهي و انتظـــــــــــــــــــار و فراق
و ندبـــــــه هاي فـــــــــــــــــــــرج را دروغ مي گوييـــم
دلي كه مامن دنيــــــــــاست جـــــــــــــاي مولـا نيست
اسيــــــــر شـهــــــــــــــــــــــــوت دنيــــا دروغ مي گوييـــم
زبان سخن ز تو گويد ولـي بــــــــــــــــــــــــــراي مقــــــــام
به پيش چـشم خـــــــــــــــدا هم دروغ مي گوييـــــــــم
كدام نالـــــه غـربــــــــت كــــــــدام درد فــــــــــــــراق
قســـم بــــه ام ابيــــــــها دروغ مي گوييـــــــــم
خلاصه اي گل نرگس كسي به فكرتو نيست
و مـا به وسعت دريا دروغ مي گوييــــــــم
مرا ببخش عـــــزيزم كه باز مي گويم
نيا نيا گل طاها دروغ مي گوييـم
در اضطراب چه شبها كه صبح شان گم شد
چـه روزهـا كــــه گـرفـتـــــار روز هـفــــتـم شد
چه قدر هفته پر از شنبه شد، به جمعه رسيد
و جـمـعــــه روز تـفــــرّج بـــــراي مـــــردم شـد!
چه قــدر شنبـه و يـك شنبـه و دوشنـبه رسيد
ولي همـيشه و هـر هـفـتـه جـمـعـه هـا گم شد
چه هفتهها كه رسيد و چه هفتهها كه گذشت
شمـارشي كــه خلاصـه بـه چـنـد و چـنـدم شد
و هـفـتـهاي كه فـقـط ريـشه در گذشتن داشت
بـراي شعـله كـشيـدن بـه خـويـش هـيـزم شد
نـه شنـبـه و نـه بـه جـمـعـه، نـه هيـچ روز دگر
در انتــظار تـو قـلـبـي پـــر از تـلاطـــــم شد !؟
كـــدام جــمـعـه مـــوعـــود ميزنـي لـبـخـنـد
بـه اين جـهـان كـه پـر از قـحطي تبسم شد؟
بــراي آمــدنـت جـــمــعــهاي مـعـــيــن كـــن
كـه هـفتـهها همـهشـان خـالي از تـرنـم شد
عـمـري به انتظار نشــستـم نيــامــدي
چـشم از همه به غير تو بستم نيامدي
اي مـايـه امــيـد بــشــر، رشــتــه امـيـد
از هركســي بجـز تو گـسـستم نيامدي
اي خضر راه گمشدگان در مسير عشق
چشم انتظـار هرچـه نـشستم نيامدي
اي سـرو سـرفـراز گــلــستـــان زنــدگي
ديدي مگر حقـيرم و پـســتــم نــيـامدي
گفتي دل شكـسته بـود جـاي من فقط
اين دل به خـاطـر تـو شكســتم نيامدي
عـمــري در آرزوي تــو آخــر شــد و هـنوز
در آرزوي روي تــو هــســتـم نــيــامــدي
مست گنــاه، مـرد حــقـيقــت نمي شود
ديدي هميشه غافل و مــستــم نـيامدي
زندان تن كلـيــد نـــدارد به غـــيـــر مـــرگ
چــون از رگ حــيــات نـرستــم نـيـامـدي