مقدمه:
امام علي بن موسيالرضا (عليه السلام) هشتمين امام شيعيان از سلاله پاك رسول خدا و هشتمين جانشين پيامبر مكرم اسلام ميباشند.
ايشان در سن 35 سالگي عهدهدار مسئوليت امامت و رهبري شيعيان گرديدند و حيات ايشان مقارن بود با خلافت خلفاي عباسي كه سختيها و رنج بسياري را بر امام رواداشتند و سر انجام مأمون عباسي ايشان را در سن 55 سالگي به شهادت رساند. در اين نوشته به طور خلاصه، بعضي از ابعاد زندگاني آن حضرت را بررسي مينماييم.
اين مطلب خاطره كوتاه و ناب از فرمانده دريا دل لشكر27 محمدرسول الله (ص) سردار شهيد حاج «سعيد مهتدي» از عمليات آبي - خاكي خيبر كه به محضرتان تقديم مي كنيم . به سعادت او و ياران سفر كرده اش در آن پرواز جاوداني به آسمان قرب ربوبي، رسيدن شان به سدره المنتهاي سعادت ابدي و نشستن بر سفره ضيافت الهي قبيله نور خواران و نور آشامان.
با يكي از دوستانم وارد قهوهخانهاي كوچك شديم و سفارش داديم به سمت ميزمان ميرفتيم كه دو نفر ديگر وارد قهوهخانه شدند و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفاً، دوتا براي ما و سه تا هم قهوه مبادا!سفارششان را حساب كردند، دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند. از دوستم پرسيدم: «ماجراي اين قهوههاي مبادا چي بود؟» دوستم گفت: «اگه كمي صبر كني بزودي تا چند لحظه ديگه حقيقت رو ميفهمي.»
آدمهاي ديگري وارد كافه شدند. دو تا دختر آمدند، نفري يك قهوه سفارش دادند، پرداخت كردند و رفتند. سفارش بعدي هفتتا قهوه بود از طرف سه تا وكيل، سه تا قهوه براي خودشان و چهارتا قهوه مبادا! همانطور كه به ماجراي قهوههاي مبادا فكر ميكردم و از هواي آفتابي و منظرهي زيباي ميدان روبروي كافه لذت ميبردم، مردي با لباسهاي مندرس وارد كافه شد كه بيشتر به گداها شباهت داشت. با مهرباني از قهوهچي پرسيد: قهوهي مبادا داريد؟
خيلي ساده است! مردم به جاي كساني كه نميتوانند پول قهوه و نوشيدني گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا ميخرند. سنت قهوهي مبادا از شهرناپل ايتاليا شروع شد و كمكم به همهجاي جهان سرايت كرد. در بعضي مكانها شما نه تنها ميتوانيد نوشيدني گرم به جاي كسي بخريد، بلكه ميتوانيد پرداخت پول يك ساندويچ يا يك وعده غذاي كامل را نيز تقبل كنيد.
چه زيباست ما هم كمي بيشتر به اين “مبادا”ها در زندگي فكر كنيم لبخند “مبادا”، سخاوت “مبادا”، مهرباني “مبادا”،محبت “مبادا”
چه بسا كساني در اطراف ما باشند كه با اين”مبادا”ها جان دوباره اي بگيرند، يادمان باشد كه: امروز همان روز “مبادا” است، همان فردايي كه ديروز نگرانش بوديم.
پرنده بر شانههاي انسان نشست. انسان با تعجب روبه پرنده كرد و گفت: اما من درخت نيستم. تو نميتواني روي شانههاي من آشيانه بسازي.
پرنده گفت: من فرق درختها و آدمها را خوب ميدانم اما گاهي پرندهها و انسانها را اشتباه ميگيرم.
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگترين اشتباه ممكن بود.
پرنده گفت: راستي، چرا پر زدن را كنار گذاشتي؟
انسان منظور پرنده را نفهميد اما باز هم خنديد.
پرنده گفت: نميداني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است. انسان ديگر نخنديد.
انگار تهته خاطراتش چيزي را به ياد آورد؛ چيزي كه نميدانست چيست. شايد يك آبي دور، يك اوج دوست داشتني.
پرنده گفت: غير از تو پرندههاي ديگري را هم ميشناسم كه پر زدن از يادشان رفته است. درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است اما اگر تمرين نكند، فراموشش ميشود.
پرنده اين را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اينكه چشماش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانههاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت:يادت ميآيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود اما تو آسمان را نديدي. راستي عزيزم، بالهايت را كجا گذاشتي؟
انسان دست بر شانههايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد.
آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست
حضرت فاطمه معصومه (س) در روز اول ذيقعده سال 173 هجري، در شهر مدينه چشم به جهان گشود. اين بانوي بزرگوار، از همان آغاز، در محيطي پرورش يافت كه پدر و مادر و فرزندان، همه به فضايل اخلاقي آراسته بودند. عبادت و زهد، پارسايي و تقوا، راستگويي و بردباري، استقامت در برابر ناملايمات، بخشندگي و پاكدامني و نيز ياد خدا، از صفات برجسته اين خاندان پاك سيرت و نيكو سرشت به شمار مي رفت. پدران اين خاندان، همه برگزيدگان و پيشوايان هدايت، گوهرهاي تابناك امامت و سكان داران كشتي انسانيت بودند.
سرچشمه دانش
حضرت معصومه (س) در خانداني كه سرچشمه علم و تقوا و فضايل اخلاقي بود، پرورش يافت. پس از آنكه پدر بزرگوار آن بانوي گرامي به شهادت رسيد، فرزند ارجمند آن امام، يعني حضرت رضا (ع) عهده دار امر تعليم و تربيت خواهران و برادران خود شد و مخارج آنان را نيز بر عهده گرفت. در اثر توجهات زياد آن حضرت، هر يك از فرزندان امام كاظم (ع) به مقامي والا دست يافتند و زبانزد همگان گشتند. ابن صباغ ملكي در اين باره مي گويد: �هر يك از فرزندان ابي الحسن موسي معروف به كاظم، فضيلتي مشهور دارد�.بدون ترديد بعد از حضرت رضا (ع) در ميان فرزندان امام كاظم(ع) حضرت معصومه (س) از نظر علمي و اخلاقي، والا مقام ترين آنان است. اين حقيقت از اسامي، لقب ها، تعريف ها و توصيفاتي كه ائمه اطهار (ع) از ايشان نموده اند، آشكار است و اين حقيقت روشن مي سازد كه ايشان نيز چون حضرت زينب (س) �عالمه غير معلمه� بوده است.
معلم اومد سر كلاس و حاضر غايب كرد:
بزرگراه همت....................حاضر
غيرت همت.................غايب
ورزشگاه همت.............حاضر
مردونگي همت............غايب
مرام همت..............غايب
سمينار همت.............حاضر
اقايي همت................غايب
صداقت همت.............غايب
همايش همت............حاضر
صفاي همت...........غايب
عشق همت............غايب
آرمان همت............غايب
ياران همت.............غايب
تيپ همت.............حاضر
غايبا از حاضر ها بيشتر بودن.......كلاس تعطيل
روز قسمت بود. خداهستي را قسمت مي كرد. خدا گفت : چيزي از من بخواهيد. هر چه كه باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب كنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.
و هر كه آمد چيزي خواست. يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز. يكي دريا را انتخاب كرد و يكي آسمان را.
«لعنت بر تو اي زبان نفرين شده من! اي كاش لال شده بودم و هرگز آن حرف نابجا را در پيشگاه امام صادق بر زبان نمي آوردم اما آيا همه گناه ها بر گردن زبان من است؟ نه. بي شك زبان وسيله اي براي بيان افكار، عواطف و احساسات انسان است. نعمت بزرگي است كه بايد هميشه در مهار عقل باشد. پس چه طور شد كه من براي لحظه اي از خود بي خود شدم و مستي قدرت و ثروت باعث شد تا گرفتار چنين عذاب دردناكي شوم. عذابي كه چون سوهان، روح مرا مي تراشد و به ياد آوردن آن چون پتكي سنگين مغز مرا در هم مي كوبد.» مرد بازرگان سال ها بود كه در خلوت و انزواي غم انگيز خويش اين كلمات را با خود زمزمه مي كرد و گاه چون ديوانگان، گريبان خويش را در تنهايي مي گرفت و براي لحظه اي غفلت كه او را به چنين سرنوشت دردناكي دچار كرده بود بر خود و بر زبان خود لعنت مي فرستاد. او چه بسيار شب ها كه تا سپيده صبح به خاطر همين لغزش با چشماني اشكبار و دلي اندوهگين به درگاه خدا تضرع و استغاثه كرده بود تا او را مورد عفو و بخشايش خويش قرار دهد و از خطاي بزرگ او درگذرد.
امام صادق (عليه السلام) در روز 17 ربيع الاول سال 83 هجري قمري در مدينه متولد گرديد. پدر گرامي آن حضرت، امام محمد باقر (عليه السلام) و مادر ارجمندش ام فروه، دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر مي باشد. نام شريفش جعفر و لقب معروفش صادق و كنيه اش ابوعبدالله مي باشد. شهادت آن حضرت در 25 شوال سال 148 هجري قمري، در 65 سالگي، به دستور منصور دوانيقي، خليفه ستمگر عباسي، به وسيله سمي كه به آن بزرگوار خوراندند، در شهر مدينه اتفاق افتاد، و محل دفنش در قبرستان بقيع است.
امام جعفر صادق (عليه السلام) تلاش و كوشش خود را با مساعي علمي آغاز و حوزه فكري و ثمربخش خويش را كه بزرگان فقها و متفكران از آن بيرون آمدند، در صفوف امت، افتتاح كرد و با تربيت شاگرداني دانشمند، ذخيره علمي بزرگي براي امت برجاي گذاشت. بعضي از شاگردان نامي آن بزرگوار عبارتند از: هشام بن حكم و مؤمن طاق و محمد بن مسلم و زرارة بن اعين و ... كه هر يك چهره هاي درخشاني از تربيت شدگان مكتب آن حضرتند. حركت علمي او آن سان گسترش يافت كه سراسر مناطق اسلامي را دربر گرفت و مردم از علم او سخن ها مي گفتند و شهرتش در همه شهرها و ديارها پيچيده بود.
نشسته بود رو زمين و داشت يه تيكه هايي رو از رو زمين جمع مي كرد . بهش گفتم : كمك مي خواي ؟
گفت : نه
گفتم خسته ميشي بزار خوب كمكت كنم؟
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشهاي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديدهاند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.
چند سال پيش در يك روز گرم تابستان پسر كوچكي با عجله لباسهايش را درآورد و خندهكنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش ميكرد و از شادي كودكش لذت ميبرد.مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي فرزندش شنا ميكند، وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود!
تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آب بكشد. مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت ميكشيد ولي عشق مادر به كودكش آنقدر زياد بود كه نميگذاشت بچه را رها كند. كشاورزي كه در حال عبور از آن حوالي بود صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را كشت و پسر را سريع به بيمارستان رساندند.
دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بيابد. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري كه با كودك مصاحبه ميكرد از و خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: اين زخمها را دوست دارم اينها خراشهاي عشق مادرم است.
مردى متوجه شد كه گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش كم شده است. به نظرش رسيد كه همسرش بايد سمعك بگذارد ولى نميدانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دكتر خانوادگىشان رفت و مشكل را با او در ميان گذاشت. دكتر گفت براى اين كه بتوانى دقيقتر به من بگويى كه ميزان ناشنوايى همسرت چقدر است آزمايش سادهاى وجود دارد.
اين كار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا درفاصله ۴ مترى او بايست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنيد همين كار را در فاصله ۳ مترى تكرار كن. بعد در ۲ مترى و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان كنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟ جوابى نشنيد. بعد بلند شد و يك متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم پاسخى نيامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال كه تقريباً ۲ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم جوابى نشنيد. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتكرار كرد و باز هم جوابى نيامد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزيزم شام چى داريم؟ زنش گفت: مگه كرى؟ براى پنجمين بار ميگم: خوراك مرغ!
نتيجه اخلاقى:
مشكل ممكن است آنطور كه ما هميشه فكر ميكنيم در ديگران نباشد و شايد در خود ما باشد
پدري همراه پسرش در جنگلي مي رفتند. ناگهان پسرك زمين خورد و درد شديدي احساس كرد.او فرياد كشيد آه… در همين حال صدايي از كوه شنيد كه گفت: آه… پسرك با كنجكاوي فرياد زد «تو كي هستي؟» اما جوابي جز اين نشنيد «تو كي هستي؟» اين موضوع او را عصباني كرد.
يك مورچه در پي جمع كردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديك كندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي كندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي كرد از ديواره سنگي بالا رود و به كندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يك جوانمرد پيدا شود و مرا به كندوي عسل برساند يك «جور» به او پاداش مي دهم.»
يك مورچه بالدار در هوا پرواز مي كرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها… كندو خيلي خطر دارد!»
زيارت از شيوه هاي مهمّ زنده نگه داشتن نام و ياد و خاطره پاكان و صالحان است كه همواره در فرهنگ اسلامي بر آن تاكيد شده است. تشويق هاي بسياري در مجموعه روايات نسبت به زيارت مرقد رسول اكرم صلي الله عليه و آله وسلم و زيارت سيدالشهداء عليه السلام و ائمه اطهار و امام زادگان به چشم مي خورد كه اين كار علاوه بر آثار تربيتي بركات معنوي فراواني در پي دارد. از جمله كساني كه در روايات نسبت به زيارت او سفارش شده است، حضرت عبدالعظيم عليه السلام است كه از اين سفارش تا حدودي عظمت شخصيت و جايگاه والاي او در نزد اهل بيت عليهم السلام معلوم مي گردد. حتي در ضمن يكي از روايت هاي حضرت هادي عليه السلام آمده است كه فرمودند: «هركس قبر اباالقاسم [حضرت عبدالعظيم عليه السلام ] در ري(با شروط آن) زيارت كند، خداوند پاداش او را بهشت قرار مي دهد».
بخشي از زيارت حضرت عبدالعظيم عليه السلام
سلام بر تو اي بنده شايسته و وارسته خدا؛ سلام بر تو اي اباالقاسم، فرزند امام مجتبي عليه السلام ؛ سلام بر تو اي كه در زيارت تو اميد پاداش زيارت سيدالشهداء هست؛ سلام بر تو. خداوند ميان ما و شما در بهشت، آشنايي برقرار كند و ما را در گروه شما محشور گرداند و از حوض كوثر جدّتان پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم به دست علي بن ابي طالب عليه السلام سيراب سازد ... از خداوند مي خواهم كه در راه شما به ما شادي و گشايش دهد و ما و شما را در جوار جدّتان محمد صلي الله عليه و آله وسلم گردآورد و معرفت شما را از ما نگيرد ... .
با دوستي شما و بيزاري از دشمنانتان و تسليم بودن در برابر خدا به شما تقرّب مي جوييم اي سرور من، براي ورود به بهشت شفيع من باش؛ چرا كه تو نزد خداوند مقام بلندي داري. خدايا، از تو مي خواهم سرانجامم را به سعادت ختم سازي و ايمان و ولايتي را كه دارم از من نگيري ... خدايا به كرم، عزّت، عافيت و رحمتت قسم دعايم را مستجاب و زيارتمان را قبول كن و بر محمّد خاندانش درود فرست.
ابوالقاسم عبدالعظيم بن عبدا... حسني(ع) در سال 173 ه.ق در شهر مدينه به دنيا آمد. پدر وي «عبدا...» و مادرش «فاطمه» دختر «عقبةبنقيس» بود. نسبت وي با چهار واسطه به امام حسن مجتبي(ع) باز ميگردد. به همين علت حسني شهرت يافت.
در كتاب «عمدهالطالب» نام برادران حضرت عبدالعظيم اينگونه بيان شده است: «احمدبن عبدا...»، «حسنبن عبدا... (معروف به مهفهف)»، «محمدبن عبدا...»، «حسنبن عبدا...».او محضر مبارك «امام رضا(ع)»، «امام موسي كاظم(ع)»، «امام عليالنقي(ع)» «امام محمدتقي(ع)» را درك و از «امام رضا(ع)»، «امام هادي(ع)» و «امام محمدتقي(ع)» روايات و احاديث بسياري نقل كرده است. وي در نظر ائمه معصومين و علماي شيعه به عنوان فردي دانشمند، راوي حديث، مورد اعتماد (ثقه)، آگاه در مسايل ديني، آشنا به احكام قرآني، داراي اعتقادات نيكو، صفاي باطن شناخته شده است.«امام هادي(ع)» اشخاصي كه براي سوالات و مشكلات خود به آن حضرت مراجعه ميكردند به پيش وي ميفرستاد و ميفرمود: از وي راهنمايي بخواهيد. سخن حضرت در نظر مردم به منزله سخن امام به حساب ميآمد.
نقل شده است روزي حضرت سيدالكريم به خدمت «امام هادي(ع)» رسيد و عقايد ديني خود را به آن حضرت عرضه داشت. «امام هادي(ع)» ايشان را تأييد كردند و فرمودند. تو از دوستان و نزديكان ما هستي. اين ديدار حضرت با «امام هادي(ع)» به خليفه گزارش شد و خليفه دستور دستگيري حضرت را صادر كرد. حضرت نيز براي مصون ماندن از خطر به صورت ناشناس از شهري به شهر ديگري ميرفت تا به ري رسيد و آنجا را براي سكونت انتخاب كرد. وي در كوي سكةالموالي در محله ساربانان در زيرزمين يكي از خانههاي شيعيان مدت زيادي را زندگي كرد. حضرت روزها را روزه ميگرفت و شبها را عبادت ميكرد.از آثار «حضرت عبدالعظيم(ع)» تنها قريب 80 حديث و 2 كتاب به نامهاي «خطب» كه حاوي فرمايشات امام علي(ع) و «يوم دليله» كه به گفته «صاحببنعباد» شامل اذكار روز و شب است.