معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2001994
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
ماجراي مردن جنين حاج ابراهيم همت در شكم مادرش و توسل اين خانم به حضرت زهرا
 
اين بچه‌هايي كه امروز شهيد شدند ارتباط‌شان با ائمه هم عقبه معنوي داشت و هم عقبه فكري. مي‌خواهيد برايتان خاطره بگويم؟
 
يك خانمي باردار بود و همسرش به او گفتبيا نرويم كربلا ممكن است بچه از دست برود. كربلا رفتند حال خانم بد شد و دكتر گفت بچه مرده. اين خانم با آرامش تمام گفت درست مي‌شود فقط كارش اين است كه بروم كنار ضريح امام حسين بعد خودشان هواي‌مان را دارند.
 
در كنار ضريح امام حسين وقتي چند وقت گريه كرد خواب ديد كه بانويي يك بچه را توي بغلش گذاشته از خواب كه بلند شددكتر گفت اين بچه همان بچه‌اي كه مرده بود نيست؛ معجزه شده؛ مي‌دانيد اين خانم كيست؟ مادر حاج ابراهيم همت كه وقتي سر بچه‌اش جدا شد و  خواست جنازه بچه را داخل قبر بگذارد به حضرت زهرا گفت خانم امانتي‌تان را بهتان برگرداندم.
اين تيغ طعم خون و باران را چشيده ست
اين تيغ سرد و گرم دوران را چشيده ست
اين تيغ فكر ننگ و نام خود نبوده ست
اين تيغ يك شب در نيام خود نبوده ست
اين تيغ آب از غيرت «عباس» خورده
دست« حسين » فرزند زهرا را فشرده
اين تيغ پيموده ست آداب طريقت
همچون«بروجردي»و«زين الدين»و«همت»
پنج شنبه 1392/12/22
«حاج ابراهيم همت» مرد جنگ
مرد ايثارو شرف مرد تفنگ
***
زاهد شب شير خيبر بوده است
ذوالفقاري دست حيدر بوده است
***
بادگردلدادگان همراز بود
آن كبوتر عاشق پرواز بود
***
جز هواي عاشقي در سر نداشت
نخل سبزي بود اما سر نداشت
***
تا نداي هل من ناصر را شنيد
در ميان جبهه فريادي كشيد
***
حمله را با نام حق آغاز كرد
راه را تا كوي جانان باز كرد
***
جز شهادت مقصدي ديگر نداشت
هجرتش را هيچكس باور نداشت
پنج شنبه 1392/12/22
عشق يعني « همت » و يك دل خدا
توي سينه اشتياق كربلا
عشق يعني شوق پروازي بزرگ
در هجوم زخم‌هاي بي‌صدا
عشق يعني قصة عباس و آب
در « طلاييه » غروب آفتاب
عشق يعني چشم‌ها غرق سكوت
در درون سينه، اما انقلاب
عشق يعني آسمان غرق خون
در شلمچه گريه‌گريه.... تا جنون
عشق يعني در سكوت يك نگاه
نغمة انا اليه راجعون
عشق يعني در فنا نابود شدن
در ميان تشنگان ساقي شدن
عشق يعني در ره دهلاويه
غرق اشك چشم، مشتاقي شدن
عشق يعني حرمت يك استخوان
يادگار از قامت يك نوجوان
آنكه با خون شريفش رسم كرد
بر زمين، جغرافياي آسمان
پنج شنبه 1392/12/22
ما كه ابراهيم همت داشتيم
سينه چاكان ولايـت داشتيم
پس چرا امشب به ساحل مانده ايم
***
پس از عـمري غريبي بي نشاني
خدا مي خواست در غربت نماني
ولي افسوس از آن سرو سرافراز
پلاكي بازگــشــت و اســـتخواني
****
بيـا باز هم ياد لشكركنيم
بيـا ياد مردي دلاور كنيم
بگوئيم ما(حاج همت ) كه بود
امير سپاه محمد كه بود
***
عاقبت رفتي ز پيشم
بهتري ديدي به كيشم
دوش مي كردم نظاره قاب عكست
ابراهيم همت بود اسم و رسمت
يادم آمد روز ديرين
خانه ات با يار شيرين
وضع خانه، آن زمانه، مرغ داني شد اجاره؟
***
ديده ام بر ديده ي تو
چشم تو بر ديده ي من
رفتي و ديده ببردي
دل بكندي و ببردي
***
چشم تو برقي نكو داشت
رعد و برقي را وضو داشت
رعد و برق بر آسمان رفت
آسمان از آن بدر رفت
كين چنين نور عظيمي از كجا آمد پديدار؟
***
همت است در اسم و رسمت
همتي در كار و كسبت
كسب تو كسب الهي
كاسبي با يار عالي
***
همتت را مي ستايم
چون تويي را مي ستايم
چون به بازار جهان بين، جان خود دادي به سبحان
***
روز و شب با خود مرورم
كسب و كاري چون سرورم
مي سرودم شعر و شورم
غايتي دارد شررها؟
***
مي رود ثانيه هامان
تك تك همت منش ها، در صف قلب و تپش ها
سبقتي از هم بگيرند، عاقبت قربان رحمان
***
سال ها بر ما گذر كرد
فكر ما ترك خطر كرد
بي خطر در كوي جانان
هيچ انساني ظفر كرد
***
ماه ها و سال ها،
بلكه يك عمري به صحرا
رفته اي و ديده اي تو
پس چرا نشنيده اي تو؟
پنج شنبه 1392/12/22
هنگام جنگ داديم صدها هزار دارا
شد كوچه هاي ايران مشكين ز اشك سارا
***
سارا لباس پوشيد ، با جبهه ها عجين شد
در فكه و شلمچه ، دارا بروي مين شد
***
چندين هزار دارا ، بسته به سر ، سربند
يا تكه تكه گشتند يا كه اسير و دربند
***
ساراي ديگري در ، مهران شده شهيده
دارا كجاست ؟ او در ، اروند آرميده
***
دوخته هزار سارا ، چشمي به حلقه در
از يك طرف و ديگر چشمي ز خون دل ، تر
***
سارا سؤال مي كرد ، دارا كجاست اكنون ؟
ديدند شعله ها را در سنگرش به مجنون
***
خون گلوي دارا آب حيات دين است
روحش به عرش و جسمش ، مفقود در زمين است
***
در آن زمانه رفتند ، صدها هزار دارا
در اين زمانه گشتند ده ها هزار« دارا »
***
هنگام جنگ دارا گشته اسير و دربند
داراي اين زمان با بنزش رود به دربند
***
داراي آن زمانه بي سر درون كرخه
ساراي اين زمانه در كوچه با دوچرخه
***
در آن زمانه سارا با جبهه ها عجين شد
در اين زمانه ناگه ، چادر( لباس جين ) شد
***
با چفيه اي كه گلگون از خون صد چو داراست
سارا ، خود از براي جلب نظر ، بياراست
***
آن مقنعه ورافتاد ، جايش فوكول درآمد
سارا به قول دشمن از اُمّلي درآمد
***
دارا و گوشواره ، حقّا كه شرم دارد!
در دستهايش امروز ، او بند چرم دارد
***
با خون و چنگ و دندان ، دشمن ز خانه رانديم
اما به ماهواره تا خانه اش كشانديم
***
يا رب تو شاهدي بر اعمالمان يكايك
بدم المظلوم ياالله ، عجّل فرجه وليّك
***
جاي شهيد اسم خواننده روي ديوار
آنها به جبهه رفتند اينها شدند طلبكار
پنج شنبه 1392/12/22

پي نوشت1: نوشتن از شهيد همت سخته....خيلي ها از حاج همت گفتند و نوشتند....چشمان زيباي حاج همت رو خدا خاطرخواه شد و براي خود برد...

پي نوشت2: ايكاش كمي چشمان مان را بر روي گناه ببنديم و همتي كنيم كه همت گونه شويم....چشماني كه گناه نكند زيباست...خريدار چشمان پاك خداست....


پي نوشت 3: در دل تنگم گله هاست....كمي براي من وقت داري ....حتي لحظه اي.....نگاهي...

زماني بازرگان برچسب چريك فدايي را زد، و زماني بني صدر برچسب منافق را،

هر قدمي كه در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتم برچسب بارانمان كردند،

حالا روزي ده برچسب دشت مي كنيم،  اما عزيزان من دلسرد نباشيد؛

حاشا بچه بسيجي ميدان را خالي كند.

براي اينكه خدا لطفش شامل حال ما بشود، بايد اخلاص داشته باشيم و براي اينكه ما اخلاص داشته باشيم سرمايه مي‌خواهد كه از همه چيزمان بگذريم و براي اينكه هميشه از همه چيزمان بگذريم بايد شبانه روز دلمان و همه چيزمان با خدا باشد. قدم بر مي‌داريم براي رضاي خدا باشد. كاغذ برمي داريم براي رضاي خدا باشد و همه كارهايمان براي رضاي خدا باشد. اگر كارهايمان اين طوري پيش برود پيروزي در آن هست و ناراحتي و شكست معنايي ندارد.

چنگ زد توي خاك ‌ها و گفت «اين آخرين عملياتيه كه من دارم مي‌جنگم»اصلا همت چند روز پيش نبود. خيلي گرفته بود ،هميشه مي‌گفت: «دوست دارم بمونم و اونقدر دردبكشم كه همه گناهام پاك بشه »مي‌گفت: «دلم مي‌خواد زياد عمر كنم و به اسلام و انقلاب خدمت كنم.»ولي اين روزها از بچه ها خجالتمي‌كشيد. مي‌گفت:«نمي‌تونم جنازه‌هاشون رو ببينم»ماندن برايش سخت شده ‌بود. گفتم :« اين چه حرفيه حاجي ؟ قبلاهر كي از اين حرف‌ها ميزد؛مي‌گفتي نگو.حالاخودت داري مي‌گي.»

انگار درد وجودش را گرفته باشد،مشتش را محكم تر كرد و گفت:« نه. من مطمئنم.»

«بابايي،اگه پسر خوبي باشي،امشب به دنيا مي‌آي. وگرنه،من همه‌ش توي منطقه نگرانم.»تا اين راگفت،حالم بدشد. دكمه‌هاي لباسش را يكي در ميان بست مهدي را به يكي از همسايه‌ها سپرد و رفتيم بيمارستان . توي راه بيشتر از من بي‌تابي مي‌كرد. مصطفي كه به دنيا آمد. شبانه از بيمارستان آمدم خانه. دلم نيامد حالا كه ابراهيم يك شب خانه است،بيمارستان بمانم. از اتاق آمدبيرون،آن قدر گريه كرده‌ بود كه توي چشم هايش خون افتاده‌بود.

كنارم نشست و گفت«امشب خدا من رو شرمنده‌ كرد. وقتي حج رفته بودم،توي خونه خداچند آرزو كردم . يكي اين‌كه در كشوري كه نفس امام نيست نباشم،حتي براي يك لحظه . بعد،از خدا تو رو خواستم و دو تاپسر. براي همين،هر دو بار مي‌دونستم بچه‌مون چيه. مطمئن بودم خدا روي من رو زمين نمي اندازه. بعدش خواستم نه اسير بشم و نه جانباز . فقط وقتي از اولياء الله شدم ،در جا شهيد شوم.»

داخل اتوبوس نشسته بودم.
از دوستم پرسيدم شهيد همت رو ميشناسي؟؟؟
گفت: همون اتوبانه؟؟؟ آره چند بار از اونجا رد شدم...!!!
گفتم : ازش چي ميدوني...
لبخند زد و گفت: اينكه مسير ما واسه رسيدن به خونه مادربزرگمه...!!!
شهيده ديگه اسمشونو رو همه اتوبانها و كوچه ها گذاشتن... .
همه ميشناسن ديگه...!!!
سرمو انداختم پايين و ساكت شدم.
دلم سوخت و زير لب گفتم : اون كه مردم ميشناسن مسير خونه مادر بزرگه
شهيد همت و شهيد همت هااا... .
 شهيد همت اسم يه راه نيست جهت راهه...!!! 

شهيد همت: از طرف من به جوانان بگوييد چشم شهيدان و

تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خيزيد و اسلام خود را

دريابيد.

انسان يك تذكر در هر 4 ساعت به خودش بدهد، بد نيست

بهترين موقع بعد از پايان نماز،وقتي سر به سجده مي گذاريد،

مروري بر اعمال از صبح تا شب خود

بيندازد،آيا كارمان براي رضاي خدا بود.
به نظرم اين جمله شهيد همت خيلي قشنگه...خيلي...
من از همين يه خط عاشق شهيد همت شدم...
خواهرم سرخي خونم را به سياهي چادرت هديه نمودم.
ما هنوز شهادتي بي درد مي طلبيم.غافل از آنكه شهادت را جز به اهل درد نمي دهند.
ازموتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود. بادگير آبيو شلوار پلنگي پوشيده بود. چثه‌ي ريزي داشت، ولي مشخص نبود كي است. صورتش رفته بود.
چهارشنبه 1392/11/16
شهر خالي است ز عشاق بود كز طرفي

مردي از خويش برون آيد و كاري بكند؟

چهارشنبه 1392/11/16
همهمي‌خواهند بمانند،‌ حتي آن‌هايي كه با آمدن و رفتنشان فقط صفري به صفرهاي هستي اضافه مي‌كنند. زندگي هر كس،‌ تلاش او براي اين ماندگاري است.


چهارشنبه 1392/11/16
بعداز نماز، تسبيحِ تربت را از جانمازش برداشت. از هم خيسيِ دانه‌ها ابراهيم را لو داده بود. صداي مادر بلند شد«مگه نگفتم ديگه تسبيح نجو؟ تموم شد بچه!» آقا جون خنده‌اش مي‌گرفت.
چهارشنبه 1392/11/16
مادر مي‌گفت «آخه پاهات از بين مي‌ره. تو هم مثل بقيه كفش بپوش،‌ بعد برو دنبال دسته.»

ابراهيم چشم‌‌هاي ميشيش را پايين مي‌انداخت و مي‌گفت «مي‌خوام براي امام حسين سينه بزنم. شما با من كاري نداشته باشين.»

چهارشنبه 1392/11/16
سر سجاده نشسته بود. ابراهيم تا مي‌فهميد نمازش تمام شده،‌ مي‌آمد كنارش مي‌نشست و مي‌گفت «مادر! حالا نماز بگو، منم بلد بشم.»


چهارشنبه 1392/11/16
با حبيب و خواهرم حرفش شده بود. كناري نشسته بود و هيچي نمي‌گفت.

- ابراهيم! چي شده؟

- هيچي. بعداً مي‌گم.


چهارشنبه 1392/11/16
زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. مي‌گفت ديگر برنمي‌گردد سر كار، به آن ميوه‌فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود.
چهارشنبه 1392/11/16
همهرفته بوديم مشهد و فقط ابراهيم و ولي‌الله مانده بودند خانه. ابراهيم تابستان‌ها كار مي‌كرد. وقتي برگشتيم، انگار نه انگار فقط دو تا پسر خانه‌داري كرده بودند. سن و سالي هم نداشتند.
چهارشنبه 1392/11/16

سلام پدر!

پيرمردقد و بالاي ابراهيم را برانداز كرد. با لب‌خندي كه چشم‌هاش را ريزتر مي‌كرد، جواب سلامش را داد. دست‌هاي زبر كار‌كرده‌اش‏، دست‌هاي او را محكم توي خودش گرفت. ابراهيم هم‌قد پيرمرد شد و هم‌قدمش. تا زمين بابا جون كلي حرف براي گفتن داشتند. توي راه، زن‌هاي ده و بچه‌ها هم سلام ابراهيم را جواب ‌مي‌دادند. همه دوستش داشتند.
چهارشنبه 1392/11/16
پاچه‌هايشلوارش را تا مي‌زد تا زير زانو، آستين‌هاش را هم تا آرنج! مثل بقيه كشاورزها. نمي‌دانم مرزبندي زمين‌ها را ديده‌ايد يا نه. 
چهارشنبه 1392/11/16

سلام! شما اومدين؟

ابراهيمبود. سرش را از بين گندم‌ها كه دسته دسته روي هم تل‌انبار شده بودند،در آورده بود. من و بابا جون هاج و واج مانده بوديم كه آن‌جا چه كار مي‌كند.


سه شنبه 1392/11/15
درختهلو بار داده بود . اگر آن هفده تا چوب كه قرص و محكم شاخه‌هاي آشفته‌ي آنرا روي دست گرفته بودند نبود، زير اين بار كمرش شكسته بود. سه كيلومتر بعداز شهرضا، يك درخت هلو بود و ابراهيم . 
سه شنبه 1392/11/15

خيليعصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود واو گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده،‌ خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود.

سه شنبه 1392/11/15

آمدهبود دنبالم كه مرا ببرد خانه‌شان. مي‌خواستند يك چاه بكنند. چرخ را برداشتيم و رفتيم. مدرسه‌ها تعطيل شده بود و پسر بچه‌ها توي خيابان ولو بودند.

سه شنبه 1392/11/15

توي راه‌پله نشسته بود و به پهناي صورت اشك مي‌ريخت. مي‌گفت «امروز توي راهپيمايي، منو نشونه رفتن، اشتباهي غضنفري رو زدن.»

انگارچيزي به ذهنش رسيده باشد، اشك‌هاش را پاك كرد و بلند شد «فكر كرده‌ن با كشتن مي‌تونن جلوي ما رو بگيرن.» جلو آمد . دستم را فشرد و گفت «حالا به‌شون نشون مي‌ديم.» و از خانه زد بيرون.
سه شنبه 1392/11/15
 ابراهيماستخاره كرده بود؛ خوب آمده بود. همه را خبر كرديم. پاي مجسمه كسي نبود. دور تا دور ستونِ مجسمه لاستيك گذاشتيم كه اگر مأمورها آمدند، آتش بزنيم. ولي خبري نشد. آن روز مجسمه‌ي شاه را هر زوري بود، از جا كنديم و كشيديمش پايين.
دوساعت بود پيچ را با پيچ‌گوشتي، سفت نگه داشته بودم. موتور برق بايد روشن مي‌ماند كه مردم فيلم ببينند. نمي‌دانم چه اشكالي پيدا كرده بود. هي خاموش مي‌شد. من هم مأمور روشن نگه داشتنش بودم. هر چي گفتم «ابراهيم! بذار اينو بديم تعمير، بعد»  مي‌گفت «نه! همين امروز بايد مردم اين فيلم را ببينن.»
عصرسي‌ام شهريور بود كه از شهرضا رفتيم تهران. ديروز همت آمده بود شهرضا و چند تا تفنگ و نارنجك و خمپاره گرفته بود. اين‌ها را از گروهك‌ها توي درگيري‌ها گرفته بوديم. مي‌خواست توي پاوه نمايشگاه بزند. بعد با هم رفتيم تهران كه از آن‌جا هم يك چيزهايي بگيريم.

راديو روشن بود. امام صحبت مي‌كرد « لا يكلف الله نفساً الا وسعها»

« لا يكلف الله نفساً الا وسعها ». چشم‌هايش بسته بود. دست‌هاش را كيپِ هم بين زانوهاش گذاشته بود. داشت زير لب چيزهايي با خودش مي‌گفت.
اولينتظاهراتي بود كه راه انداخته بودند. من و رحمت‌الله هم بوديم. مي‌خواستيم شعار جمع را تغيير بدهيم. همه مي‌گفتند «قانون اساسي اجرا بايد گردد»، ما دوتايي داد زديم «اين شاه آمريكايي اخراج بايد گردد» كه يك پس گردني محكم چسبيد پشت گردنمان. رو برگردانديم، همت بود. خنديد و با تندي گفت«هنوز زودهبراي اين شعارا. اينا باشه براي بعد.»
زلزده بود به همت. باور نمي‌كرد او فرمان‌ده باشد. از كومله‌ها بود و آمده بود ببيند چيزهايي كه درباره پاسدارها مي‌گويند راست است يا نه. 
دوتايي با حاج احمد روي كاغذهايي درشت نوشته بودند «الموت لامريكا.» كاغذها را لوله كرده بودند توي دستشان و كناري ايستاده بودند.

پادگانشلوغ بود. براي رفتن به لبنان اسم من را هم داده بودند. كسي را آن‌جا نمي‌شناختم. مثل بقيه رفتم چيزهايي را كه لازم بود، بگيرم. ولي به‌م ندادند.

كناري نشسته بودم كه يك نفر آمد جلو.

دررا باز كردم. ابراهيم بود. مدت‌ها بود نديده بودمش. هر وقت مي‌آمد شهرضا، به ما هم سر مي‌زد.

به زحمت جارو را از دستش گرفتم. داشت محوطه را آب و جارو مي‌كرد. كار هر روز صبحش بود.

ناراحت شد و گفت «بذار خودم جارو كنم، اين جوري بدي‌هاي درونم هم جارو مي‌شن.»
تويحياط بالا و پايين مي‌رفت. با خودش حرف مي‌زد. لش را مي‌گزيد و اشك مي‌ريخت. صورتش خيس شده بود. مي‌نشست و هنوز چند ثانيه نگذشته، بلند مي‌شد ودوباره راه مي‌رفت. شايد اين‌طوري آرام‌تر مي‌شد.

مثل فنر از جا كنده شد. هميشه جلو پاي بسيجي بلند مي‌شد و بعد انگار سال‌ها هم‌ديگر را نديده باشند، مي‌پريدند بغل هم.

بسيجيدراز كشيده بود كف سنگر، سرش را بالا آورده بود و به پاهاي حاجي كه با دوربين اطراف را مي‌پاييد، تكيه داده بود و درد دل مي‌كرد.

توي جبهه اين‌قدر به خدا مي‌رسي،‌مي‌آي خونه يه خورده ما رو ببين.

شوخيمي‌كردم. آخر هر وقت مي‌آمد، هنوز نرسيده، با همان لباس‌ها مي‌ايستاد به نماز. ما هم مگر چقدر پهلوي هم بوديم؟نصفه شب مي‌رسيد. صبح هم نان و پنير به دست، بندهاي پوتينش را نبسته سوار ماشين مي‌شد كه برود.

نگاهم كرد و گفت «وقتي تو رو مي‌بينم، احساس مي‌كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»

از وقتي اين ظرف‌هاي تفلون را خريده بوديم،‌ چند بار گفته بود «يادت نره! فقط قاشق چوبي به‌ش بزني.»

ديگر داشت به‌م بر مي‌خورد. با دل‌خوري گفتم «ابراهيم! تو كه اين‌قدر خسيس نبودي.»

براياين كه سوء تفاهم نشود، زود گفت «نه! آدم تا اون‌جا كه مي‌تونه، بايد همه چيز رو حفظ كنه. بايد طوري زندگي كنه كه كوچكترين گناهي نكنه.»

جلوي ماشين را گرفت. كسي را كه پشت فرمان نشسته بود خوب برانداز كرد. از قيافه‌ي طرف پيدا بود او هم مثل خودش بسيجي است.

-شما؟

-منو نمي‌شناسي؟

بدنشپر از جوش‌هاي چركي شده بود. مجبور بودم چرك آن‌ها را خالي كنم. حاجي هم بايد چند روز استراحت مي‌كرد تا كاملاً خوب شود. شروع كردم به توجيه كردنش كه نبايد حركت كني،‌ بايد بماني تا خوب شوي و كلي دلايل پزشكي آوردن. او همهمينطور سرش را تكان مي‌داد. خيالم راحت شد. فكر كردم توجيهش كرده‌ام.

-  اِ ! حاجي كجاست؟

- گفت بچه‌ها تنهان،‌ همين الآن بايد خودم رو برسونم پيششون.

ريختهبودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش رو مي‌بوسيدند. هر كار مي‌كردي،‌ نمي‌توانستي حاجي را از دستشان خلاص كني. انگار دخيل بسته باشند، ول كن نبودند. بارها شده بود حاجي،‌ توي هجوم محبت بچه‌ها صدمه ديده بود؛ زير چشمش كبود شده بود، حتي يك‌بار انگشتش شكسته بود.
يكياز بچه‌ها مرا كشاند طرف سنگري كه سوراخ سوراخ شده بود؛ پر از تركش بود. رفتيم توي سنگر. انگار همه‌ي دنيا را كوبيدند توي سرم. جنازه‌ي محمود شهبازي آن‌جا بود.

تابستان بود. چند نفري رفته بوديم باغ. يك ساعت بعد، موقع برگشتن ابراهيم آمد دنبالمان.

كيسه‌يميوه‌ها را گرفت پشت سرش. انجير و گلابي‌هايي كه بين راه خريده بود و شستهبود تعارف كرد. گفتم «نه. اول شما بردارين. بقيه‌اش رو بدين عقب.»

تويصندلي ولو شد. رو كرد به حسين آقا كه داشت رانندگي مي‌كرد و گفت «مي‌بيني،مي‌خواستم به خودمون بيش‌تر برسه. هميشه دست منو مي‌خونه.» و زد زير خنده.

X