آن روز تمام خانوادهمان نماز صبحشان قضا شد. وقتي ايشان را براي نماز صبح بيدار كرديم و ايشان متوجه شدند، با ناراحتي ما را خطاب كرد كه: (چرا امروز خواب ماندهايد؟) هر چه دليل آورديم، براي او قانع كننده نبود. از آن به بعد (شهيد علي فتاح پور) شبها در بسيج ميخوابيد و پس از آن كه نماز اول وقت را در مسجد ميخواند. به منزل ميآمد، مبادا مجدداً نمازش قضا شود.
صبح روز چهارم عمليات والفجر 8 به گردان حضرت ابوالفضل (ع) رفتيم. (شهيد حاج علي قوچاني) مشغول خطدهي به رزمندگان بود. اگر چه مسئول محور بود و ميتوانست چند كيلومتر عقبتر عمليات را هدايت كند اما جلوتر از نيروها با دشمن ميجنگيد. اوج درگيري بود ولي فكر و حواس حاجي همه جا كار ميكرد، همينكه متوجه شد ظهر شده رو به بچهها كرد و گفت: (وقت نماز است به ترتيب نماز بخوانيد) احتمال شهادت بچهها را ميداد و نميخواست كسي نماز نخوانده شهيد شود. نماز را كه خواندم، بلند شدم تا نگاهي به موقعيت دشمن بيافكنم كه تير خوردم...
شهيدخلبان علي اكبر شيرودي در كنار هليكوپتر جنگياش ايستاده بوده و از خبرنگاران هر كدام به نوبت از او سؤال ميكردند.
خبرنگاري از كشور ژاپن آمده بود پرسيد: شما تا چه هنگام حاضريد بجنگيد؟
شيرودي خنديد. سرش را بالا گرفت و گفت: ما براي خاك نميجنگيم ما براي اسلام ميجنگيم. تا هر زمان كه اسلام درخطر باشد...)
اين را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حيران ايستادند. شيرودي آستينهايش را بالا زد. چند نفر به زبانهاي مختلف از هم ميپرسيدند:كجا؟ خلبان شيرودي كجا ميرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده. خلبان شيرودي همانطور كه ميرفت برگشت. لبخندي زد و بلند گفت: (نماز! دارند اذان ميگويند...)
يك بار مأموريتمان طول كشيد نتوانستيم نماز را اول وقت بجا آوريم. رفتيم آشپزخانه براي صرف غذا.
خبري از (شهيد امير چمني) نبود. رفتم دنبالش. داشت وضو ميگرفت. با چهرهاي به غبار غم نشسته، ميگفت: پناه بر خدا، خدايا مرا ببخش كه توفيق خواندن نماز اول وقت را از دست دادم.
او از چهارسالگي همراه پدر و مادرش براي اقامه نماز جماعت به مسجد ميرفت. يك بار كه روحاني مسجد از مردم پرسيده بود:كداميك از شما نماز آيات را ميتوانيد بخوانيد؟ امير ده ساله برخاسته بود و عملاً به همه نشان داده بود كه نماز آيات را چگونه بايد خواند.
پيچك هميشه برايم الگو خواهد بود. زخمي بود و خون زيادي از او رفته بود. موقعيت طوري بود كه ميبايست در اولين فرصت خود را به پادگان سر پل ذهاب ميرسانديم. غلامعلي با تن خسته و مجروح به صورت نشسته نمازش را خواند. شايد ميدانست قبل از رسيدن به پادگان به لقاءالله خواهد پيوست. همين كار او دليل محكمي براي من بود كه نماز را هميشه سر وقت بخوانم.
عمليات والفجر دو بود. منطقهاي بوديم كه قبلاً عراقيها در آن مستقر بودند. و ما آنها را از آنجا بيرون كرده بوديم. به همين دليل موقعيت منطقه كاملاً دستشان بود. توي سنگر بسيار كوچكي بوديم سه نفري به سختي در آن جا گرفته بوديم.
زماني كه پاتك دشمن شروع شد، به علت آتش شديدشان ديگر نتوانستيم بيرون بياييم. (شهيد مسعود پتراكو) از دانشجويان دانشگاه علم و صنعت هم با ما بود. خمپارهها تا جلوي سنگر ميخوردند و حتي گاهي تركشهايشان تا داخل سنگر ميآمد. به خاطر سقف كوتاه سنگر حتي نميتوانستيم بايستيم.
ظهر شده بود و آتش دشمن هنوز سنگين ميباريد. در اينكه بايد نماز سروقت خوانده شود هيچ مشكلي نداشتيم، اما حجم سنگر بسيار محدود بود. به همين خاطر بعد از تيّمم هر كس تنها نماز خواند. يعني چون نميشد زياد تكان خورد، يك نفر نماز را نشسته ميخواند و دو نفر ديگر به هم فشرده گوشه سنگر مينشستند تاآن يكي نمازش تمام شود. بعد نوبت ديگري ميشد با عنايت خدا آتش دشمن و تنگي جاي سنگر نتوانست جلوي نماز سر وقتمان را بگيرد.