گفته مي شد هر كه با ما نيست با مادشمن است
گفتم آري اين سخن فرموده اهريمن است
اهل معنا اهل دل با دشمنان هم دوستند
اي شما با خلق دشمن ؟ قلبهاتان از آهن است؟
فريدون مشيري
دور يا نزديك راهش مي تواني خواند
هرچه را آغاز و پاياني است
حتي هرچه را آغاز و پايان نيست
زندگي راهي است
از به دنيا آمدن تامرگ
شايد مرگ هم راهي است
راهها را كوه ها و دره هايي هست
اما هيچ نزهتگاه دشتي نيست
هيچ رهرو را مجال سير و گشتي نيست
هيچ راه بازگشتي نيست
بي كران تا بي كران امواج خاموش زمان جاري است
زير پاي رهروان خوناب جان جاري است
آه
اي كه تن فرسودي و هرگز نياسودي
هيچ ايا يك قدم ديگر تواني راند؟
هيچ ايا يك نفس ديگر تواني ماند ؟
نيمه راهي طي شد اما نيمه جاني هست
باز بايد رفت تا در تن تواني هست
باز بايد رفت
راه باريك و افق تاريك
دور يا نزديك
فريدون مشيري
اي بينوا كه فقر تو تنها گناه تست
در گوشه اي بمير كه اين راه راه تست
اين گونه گداخته جز داغ ننگ نيست
وين رخت پاره دشمن حال تباه تست
در كوچه هاي يخ زده بيمار و دربدر
جان ميدهي و مرگ تو تنها پناه تست
باور مكن كه در دلشان ميكند اثر
اين قصه هاي تلخ كه در اشك و آه تست
اينجا لباس فاخر كه چشم همه عذرخواه تست
در حيرتم كه از چه نگيرد درين بنا
اين شعله هاي خشم كه در هر نگاه تست
فريدون مشيري
در پشت چارچرخه فرسوده اي / كسي
خطي نوشته بود:
"من گشته ام نبود !
تو ديگر نگرد
نيست!"...
گر خسته اي بمان و اگر خواستي بدان:
ما را تمام لذت هستي به جستجوست.
پويندگي تمامي معناي زندگي ست.
هرگز
"نگرد! نيست"
سزاوار مرد نيست...
فريدون مشيري
سر را به تازيانه او خم نميكنم!
افسوس بر دو روزه هستي نميخورم
زاري بر اين سراچه ماتم نميكنم
با تازيانههاي گرانبار جانگداز
پندارد آنكه روحِ مرا رام كرده است!
پنجه ميسايم بر پنجرهها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمدهام از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم
اي
با شما هستم
اين درها را باز كنيد
من به دنبال فضايي ميگردم
به پيش روي من، تا چشم ياري ميكند، درياست!
چراغ ساحل آسودگيها در افق پيداست !
درين ساحل كه من افتادهام خاموش
غمم دريا، دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجير خونين تعلقهاست !
خروش موج، با من ميكند نجوا،
كه: هر كس دل به دريا زد رهايي يافت !
كه هر كس دل به دريا زد رهايي يافت...
مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست !
ز پا اين بند خونين بر كنم نيست،
اميد آنكه جان خسته ام را،
به آن ناديده ساحل افكنم نيست !
فريدون مشيري
لاجرم در اين هياهو گم شدم
من كه خود افسانه ميپرداختم،
عاقبت افسانه مردم شدم!
اي سكوت اي مادر فريادها!
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو راهي داشتم،
چون شراب كهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شكفت،
تو مرا بردي به شهر يادها،
من نديدم خوشتر از جادوي تو،
اي سكوت اي مادر فريادها
گم شدم در اين هياهو گم شدم،
تو كجايي تا بگيري داد من؟
گر سكوت خويش را ميداشتم،
زندگي پر بود از فرياد من !
فريدون مشيري
و آنكه آيد ز دست جان به ستوه
گاه، سر مينهد به سينهي دشت
گاه، رو ميكند به دامن كوه
تا زند در پناه تنهائي،
دست در دامن شكيبائي
غافل از اين بود كه تنهايي،
سر نهادن به كوه و صحرا نيست
با طبيعت نشستناش هوس است !
چون نكو بنگرند تنها نيست
اي دل من بسان شمع بسوز!
باز، «تنها ميان جمع»، بسوز !
فريدون مشيري
ره خوابم زد و ماندم بيدار
ريخت از پرتو لرزندهي شمع
سايهي دسته گلي بر ديوار
همه گل بود ولي روح نداشت
سايهاي مضطرب و لرزان بود
مينگرد هر زمان دو چشم سياهت
تشنهي اين چشمام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشكيدهاي و برق نگاهي
از تو درين گوشه يادگار ندارم !
ز آن شب غمگين، كه از كنار تو رفتم،
يك نفس از دست غم قرار ندارم !
كاروان رفته بود و ديده من
همچنان خيره مانده بود به راه
خنده ميزد به درد و رنجم، اشك
شعله ميزد به تار و پودم، آه
رفته بودي و رفته بود از دست
عشق و اميد زندگاني من
رفته بودي و مانده بود به جا،
شمع افسرده جواني من !
شعلهي سينه سوز تنهايي
باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهيب اين آتش
بي تو سي سال، نفس آمد و رفت،
اين گرانجان پريشان پشيمان را
كودكي بودم وقتي تو رفتي، اينك،
پيرمردي است ز اندوه تو سرشار، هنوز
شرمساري كه به پنهاني، سي سال به درد،
در دل خويش گريست
نشد از گريه سبك بار هنوز!
آن سيه دست سيه داس، سيه دل كه ترا،
چون گلي، با ريشه،
از زمين دل من كند و ربود؛
نيمي از روح مرابا خود برد
نشد اين خاك به هم ريخته، هموار هنوز!
ساقهاي بودم، پيچيده بر آن قامت مهر،
ناتوان، نازك، ترد،
تند بادي برخاست،
تكيه گاهم افتاد،
برگهايم پژمرد...
بي تو، آن هستي غمگين ديگر،
به چه كارم آمد يا به چه دردم خورد؟
روزها طي شد از تنهائي مالامال،
شب، همه غربت و تاريكي و غم بود و، خيال
همه شب چهرهي لرزان تو بود،
كز فراسوي سپهر،
گرم ميآمد در آينهي اشك فرود
نقش روي تو، درين چشمه، پديدار هنوز!
تو گذشتي و شب و روز گذشت
آن زمانها،
به اميدي كه تو، بر خواهي گشت،
مي نشستم به تماشا، تنها،
گاه بر پرده ابر،
گاه در روزن ماه،
دور، تا دورترين جاها ميرفت نگاه؛
باز ميگشتم تنها، هيهات!
چشمها دوختهام بر در و ديوار هنوز!
بي تو سي سال نفس آمد و رفت
مرغ تنها، خسته، خون آلود
كه به دنبال تو پرپر ميزد،
از نفس ميافتاد
در نفس ميفرسود،
نالهها ميكند اين مرغ گرفتار هنوز!
رنگ خون بر دم شمشير قضا ميبينم!
بوي خاك از قدم تند زمان ميشنوم!
شوق ديدار توام هست،
چه باك
به نشيب آمدم اينك ز فراز،
به تو نزديكترم، ميدانم
يك دو روزي ديگر،
از همين شاخهي لرزان حيات،
پر كشان سوي تو ميآيم باز
دوستت دارم،
بسيار،
هنوز...
فريدون مشيري
من يقين دارم كه برگ
كاين چنين خود را رها كردست در آغوش باد
فارغ است از ياد مرگ
لاجرم چندان كه در تشويش از اين بيداد نيست
پاي تا سر، زندگيست
آدمي هم مثل برگ
ميتواند زيست بيتشويش مرگ
گر ندارد همچو او، آغوش مهر باد را
ميتواند يافت لطف هرچه بادا باد را
فريدون مشيري