تو نميداني نگاهِ بيمژهي محكومِِ يك اطمينان
وقتي كه در چشمِِ حاكمِ يك هراس خيره ميشود
چه دريايِيست!
تو نميداني مُردن
وقتي كه انسان مرگ را شكست داده است
چه زندهگيست!
شاملو
ياران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد
كه گفتي
ديگر، زمين، هميشه، شبي بي ستاره ماند.
آنگاه، من، كه بودم
جغد سكوت لانه تاريك درد خويش،
چنگ زهم گسيخته زه را
يك سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم ميان كوچه مردم
اين بانگ با لبم شررافشان:
آهاي !
از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!
خون را به سنگفرش ببينيد! ...
اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش
كاينگونه مي تپد دل خورشيد
در قطره هاي آن ...
شاملو
و عشق را
كنار تيرك راه بند
تازيانه مي زنند
عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد...
روزگار غريبي است نازنين...
آنكه بر در مي كوبد شباهنگام
به كشتن چراغ آمده است
نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد...
شاملو