پي نوشت1: نوشتن از شهيد همت سخته....خيلي ها از حاج همت گفتند و نوشتند....چشمان زيباي حاج همت رو خدا خاطرخواه شد و براي خود برد...
پي نوشت2: ايكاش كمي چشمان مان را بر روي گناه ببنديم و همتي كنيم كه همت گونه شويم....چشماني كه گناه نكند زيباست...خريدار چشمان پاك خداست....
پي نوشت 3: در دل تنگم گله هاست....كمي براي من وقت داري ....حتي لحظه اي.....نگاهي...
هر قدمي كه در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتم برچسب بارانمان كردند،
حالا روزي ده برچسب دشت مي كنيم، اما عزيزان من دلسرد نباشيد؛
حاشا بچه بسيجي ميدان را خالي كند.
چنگ زد توي خاك ها و گفت «اين آخرين عملياتيه كه من دارم ميجنگم»اصلا همت چند روز پيش نبود. خيلي گرفته بود ،هميشه ميگفت: «دوست دارم بمونم و اونقدر دردبكشم كه همه گناهام پاك بشه »ميگفت: «دلم ميخواد زياد عمر كنم و به اسلام و انقلاب خدمت كنم.»ولي اين روزها از بچه ها خجالتميكشيد. ميگفت:«نميتونم جنازههاشون رو ببينم»ماندن برايش سخت شده بود. گفتم :« اين چه حرفيه حاجي ؟ قبلاهر كي از اين حرفها ميزد؛ميگفتي نگو.حالاخودت داري ميگي.»
انگار درد وجودش را گرفته باشد،مشتش را محكم تر كرد و گفت:« نه. من مطمئنم.»
«بابايي،اگه پسر خوبي باشي،امشب به دنيا ميآي. وگرنه،من همهش توي منطقه نگرانم.»تا اين راگفت،حالم بدشد. دكمههاي لباسش را يكي در ميان بست مهدي را به يكي از همسايهها سپرد و رفتيم بيمارستان . توي راه بيشتر از من بيتابي ميكرد. مصطفي كه به دنيا آمد. شبانه از بيمارستان آمدم خانه. دلم نيامد حالا كه ابراهيم يك شب خانه است،بيمارستان بمانم. از اتاق آمدبيرون،آن قدر گريه كرده بود كه توي چشم هايش خون افتادهبود.
كنارم نشست و گفت«امشب خدا من رو شرمنده كرد. وقتي حج رفته بودم،توي خونه خداچند آرزو كردم . يكي اينكه در كشوري كه نفس امام نيست نباشم،حتي براي يك لحظه . بعد،از خدا تو رو خواستم و دو تاپسر. براي همين،هر دو بار ميدونستم بچهمون چيه. مطمئن بودم خدا روي من رو زمين نمي اندازه. بعدش خواستم نه اسير بشم و نه جانباز . فقط وقتي از اولياء الله شدم ،در جا شهيد شوم.»
داخل اتوبوس نشسته بودم.
از دوستم پرسيدم شهيد همت رو ميشناسي؟؟؟
گفت: همون اتوبانه؟؟؟ آره چند بار از اونجا رد شدم...!!!
گفتم : ازش چي ميدوني...
لبخند زد و گفت: اينكه مسير ما واسه رسيدن به خونه مادربزرگمه...!!!
شهيده ديگه اسمشونو رو همه اتوبانها و كوچه ها گذاشتن... .
همه ميشناسن ديگه...!!!
سرمو انداختم پايين و ساكت شدم.
دلم سوخت و زير لب گفتم : اون كه مردم ميشناسن مسير خونه مادر بزرگه
شهيد همت و شهيد همت هااا... .
شهيد همت اسم يه راه نيست جهت راهه...!!!
ابراهيم چشمهاي ميشيش را پايين ميانداخت و ميگفت «ميخوام براي امام حسين سينه بزنم. شما با من كاري نداشته باشين.»
- ابراهيم! چي شده؟
- هيچي. بعداً ميگم.
سلام پدر!
پيرمردقد و بالاي ابراهيم را برانداز كرد. با لبخندي كه چشمهاش را ريزتر ميكرد، جواب سلامش را داد. دستهاي زبر كاركردهاش، دستهاي او را محكم توي خودش گرفت. ابراهيم همقد پيرمرد شد و همقدمش. تا زمين بابا جون كلي حرف براي گفتن داشتند. توي راه، زنهاي ده و بچهها هم سلام ابراهيم را جواب ميدادند. همه دوستش داشتند.سلام! شما اومدين؟
ابراهيمبود. سرش را از بين گندمها كه دسته دسته روي هم تلانبار شده بودند،در آورده بود. من و بابا جون هاج و واج مانده بوديم كه آنجا چه كار ميكند.
خيليعصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود واو گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته
نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود.
آمدهبود دنبالم كه مرا ببرد خانهشان. ميخواستند يك چاه بكنند. چرخ را
برداشتيم و رفتيم. مدرسهها تعطيل شده بود و پسر بچهها توي خيابان ولو
بودند.
توي راهپله نشسته بود و به پهناي صورت اشك ميريخت. ميگفت «امروز توي راهپيمايي، منو نشونه رفتن، اشتباهي غضنفري رو زدن.»
انگارچيزي به ذهنش رسيده باشد، اشكهاش را پاك كرد و بلند شد «فكر كردهن با كشتن ميتونن جلوي ما رو بگيرن.» جلو آمد . دستم را فشرد و گفت «حالا بهشون نشون ميديم.» و از خانه زد بيرون.راديو روشن بود. امام صحبت ميكرد «… لا يكلف الله نفساً الا وسعها…»
«… لا يكلف الله نفساً الا وسعها… ». چشمهايش بسته بود. دستهاش را كيپِ هم بين زانوهاش گذاشته بود. داشت زير لب چيزهايي با خودش ميگفت.پادگانشلوغ بود. براي رفتن به لبنان اسم من را هم داده بودند. كسي را آنجا نميشناختم. مثل بقيه رفتم چيزهايي را كه لازم بود، بگيرم. ولي بهم ندادند.
كناري نشسته بودم كه يك نفر آمد جلو.دررا باز كردم. ابراهيم بود. مدتها بود نديده بودمش. هر وقت ميآمد شهرضا، به ما هم سر ميزد.
به زحمت جارو را از دستش گرفتم. داشت محوطه را آب و جارو ميكرد. كار هر روز صبحش بود.
ناراحت شد و گفت «بذار خودم جارو كنم، اين جوري بديهاي درونم هم جارو ميشن.»مثل فنر از جا كنده شد. هميشه جلو پاي بسيجي بلند ميشد و بعد انگار سالها همديگر را نديده باشند، ميپريدند بغل هم.
بسيجيدراز كشيده بود كف سنگر، سرش را بالا آورده بود و به پاهاي حاجي كه با دوربين اطراف را ميپاييد، تكيه داده بود و درد دل ميكرد.
توي جبهه اينقدر به خدا ميرسي،ميآي خونه يه خورده ما رو ببين.
شوخيميكردم. آخر هر وقت ميآمد، هنوز نرسيده، با همان لباسها ميايستاد به نماز. ما هم مگر چقدر پهلوي هم بوديم؟نصفه شب ميرسيد. صبح هم نان و پنير به دست، بندهاي پوتينش را نبسته سوار ماشين ميشد كه برود.
نگاهم كرد و گفت «وقتي تو رو ميبينم، احساس ميكنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»
از وقتي اين ظرفهاي تفلون را خريده بوديم، چند بار گفته بود «يادت نره! فقط قاشق چوبي بهش بزني.»
ديگر داشت بهم بر ميخورد. با دلخوري گفتم «ابراهيم! تو كه اينقدر خسيس نبودي.»
براياين كه سوء تفاهم نشود، زود گفت «نه! آدم تا اونجا كه ميتونه، بايد همه چيز رو حفظ كنه. بايد طوري زندگي كنه كه كوچكترين گناهي نكنه.»
جلوي ماشين را گرفت. كسي را كه پشت فرمان نشسته بود خوب برانداز كرد. از قيافهي طرف پيدا بود او هم مثل خودش بسيجي است.
-شما؟
-منو نميشناسي؟
بدنشپر از جوشهاي چركي شده بود. مجبور بودم چرك آنها را خالي كنم. حاجي هم بايد چند روز استراحت ميكرد تا كاملاً خوب شود. شروع كردم به توجيه كردنش كه نبايد حركت كني، بايد بماني تا خوب شوي و كلي دلايل پزشكي آوردن. او همهمينطور سرش را تكان ميداد. خيالم راحت شد. فكر كردم توجيهش كردهام.
- اِ ! حاجي كجاست؟
- گفت بچهها تنهان، همين الآن بايد خودم رو برسونم پيششون.
تابستان بود. چند نفري رفته بوديم باغ. يك ساعت بعد، موقع برگشتن ابراهيم آمد دنبالمان.
كيسهيميوهها را گرفت پشت سرش. انجير و گلابيهايي كه بين راه خريده بود و شستهبود تعارف كرد. گفتم «نه. اول شما بردارين. بقيهاش رو بدين عقب.»
تويصندلي ولو شد. رو كرد به حسين آقا كه داشت رانندگي ميكرد و گفت «ميبيني،ميخواستم به خودمون بيشتر برسه. هميشه دست منو ميخونه.» و زد زير خنده.