اولينتظاهراتي بود كه راه انداخته بودند. من و رحمتالله هم بوديم. ميخواستيم
شعار جمع را تغيير بدهيم. همه ميگفتند «قانون اساسي اجرا بايد گردد»، ما
دوتايي داد زديم «اين شاه آمريكايي اخراج بايد گردد» كه يك پس گردني محكم
چسبيد پشت گردنمان. رو برگردانديم، همت بود. خنديد و با تندي گفت«هنوز زودهبراي اين شعارا. اينا باشه براي بعد.»
مسیح! یا یه پسگردنی بزن و قصاص کن،یا ببخش! خیلی
وقت بود ندیده بودمش. از وقتی جنگ شروع شده بود بیشتر میرفت جبهه و
کمتر به شهرضا سر میزد. آرزو به دل ماند بودم که یکدفعه درست و حسابی
بینمش. پریدم سفت بوسیدمش. دلم نمیآمد ولش کنم، تازه گیرش آورده بودم.
گفتم «قصاص شد.» بعد به بهانهی این که یکبار دیگر هم ببوسمش گفتم «حالا
یکی هم به جای رحمتالله که مفقود شده.»