توي راهپله نشسته بود و به پهناي صورت اشك ميريخت. ميگفت «امروز توي راهپيمايي، منو نشونه رفتن، اشتباهي غضنفري رو زدن.»
انگارچيزي به ذهنش رسيده باشد، اشكهاش را پاك كرد و بلند شد «فكر كردهن با كشتن ميتونن جلوي ما رو بگيرن.» جلو آمد . دستم را فشرد و گفت «حالا بهشون نشون ميديم.» و از خانه زد بيرون.