خيليعصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود واو گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته
نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود.
ابراهیم با چند نفر دیگر، کف آشپزخانه را تمیز شستند و با روغن موزاییکها را برق انداختند و منتظر شدند. برای اولین بار خدا خدا میکردند سرلشگر ناجی سر برسد.
ناجی در درگاه آشپزخانه ایستاد. نگاه مشکوکی به اطراف کرد و وارد شد. ولی اولین قدم را که گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان کشیده شده بود که کارش به بیمارستان کشید. پای سرلشگر شکسته بود و میبایست چند صباحی تو بیمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچهها با خیال راحت روزه گرفتند.