بعداز نماز، تسبيحِ تربت را از جانمازش برداشت. از هم خيسيِ دانهها ابراهيم
را لو داده بود. صداي مادر بلند شد«مگه نگفتم ديگه تسبيح نجو؟ تموم شد
بچه!» آقا جون خندهاش ميگرفت.
ابراهیم خیلی ازش حساب میبرد، ولی نزدیک
نصفی از تسبیح تربت آقا جون را هم خورده بود. ابراهیم
سرش با مداد و کاغذهاش گرم بود. اینکار را از بازی کردن توی کوچه با
بچههای محل بیشتر دوست داشت. با صدای مادر لبهاش را جمع کرد و گفت «خب،
دوست دارم دیگه.»