سوار ماشین که میشد، لپهایش سرخ شده بود؛ اینقدر که بچهها لپهاش رو برداشته بودند برای تبرک! باید با فوت و فن برای سخنرانی میآوردیم و میبردیمش.
- خب، حالا قِصر در رفت؟ یواشکی آوردنش؟ وقتی خواست بره چی؟
بین بچهها نشسته بودم و میشنیدم چی پچپچ میکنند. داشتند خط و نشان میکشیدند. حاجی را یواشکی آورده بودیم و توی چادر قایمش کرده بودیم. بعد که همه جمع شدند، حاجی برای سخنرانی آمد. بچهها خیلی دلخور شده بودند.
سریع سوار ماشین کردیمش. تا چند صد متر، ده بیست نفری به ماشین آویزان بودند. آخر مجبور شدیم بایستیم و حاجی بیاید پایین.