دررا باز كردم. ابراهيم بود. مدتها بود نديده بودمش. هر وقت ميآمد شهرضا،
به ما هم سر ميزد.
خیلی خوشحال شدم. احوالپرسی کردم و گفتم «امروز در
رحمت باز شده. هم مهمون رسیده، هم بارون میباره.» یقه لباسش را بالا کشید و
گفت «ولی اگه این دو تا با هم برخورد کنند، مایهی زحمتند.» از بس ذوقزده شده بودم، حواسم نبود تعارفش کنم تو. زیر باران نگهش داشته بودم.