میرفت و میآمد میگفت «محمود رو ندیدین؟» میگفتیم «نه.» میگفت «قرار نبود بره جایی.»
کسی جرأت نداشت بگوید چی شده. گذشته از دوستی و رفاقتی که بینشان بود، او بازوی حاجی بود. یکدفعه مثل اینکه چیزی به دلش برات شده باشد، رفت توی فکر.
دستی به ریشهای بلند و کمپشتش کشید و زمزمه کرد «انا لله و انا الیه راجعون- الحمد لله رب العالمین.»
هر وقت خبر شهادت فرمانده گردانی بهش میرسید، همین حال را داشت. بعد آرام میشد سرش را بالا میگرفت و میگفت «حالا فلانی رو جاش بذارین.»