معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2005008
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

تابستان بود. چند نفري رفته بوديم باغ. يك ساعت بعد، موقع برگشتن ابراهيم آمد دنبالمان.

كيسه‌يميوه‌ها را گرفت پشت سرش. انجير و گلابي‌هايي كه بين راه خريده بود و شستهبود تعارف كرد. گفتم «نه. اول شما بردارين. بقيه‌اش رو بدين عقب.»

تويصندلي ولو شد. رو كرد به حسين آقا كه داشت رانندگي مي‌كرد و گفت «مي‌بيني،مي‌خواستم به خودمون بيش‌تر برسه. هميشه دست منو مي‌خونه.» و زد زير خنده.

بچه‌ها كسل بودند و بي‌حوصله. حاجي سر در گوش يكي برده بود و زير‌چشمي بقيه را مي‌پاييد. انگار شيطنتش گل كرده بود.

عراقي آمد تو و حاجي پشت سرش.
بايدنيروها براي انتقال به تهران آماده مي‌شدند. همه مشغول بستن اثاثشان بودندكه خبر رسيد حاج همت آمده و مي‌خواهد بچه‌ها را ببيند.
حرفي نزده بودند، ولي انگار همان اشاره كافي بود. مي‌گفت «وقتي مي‌خواستم دستش را ببوسم، به محاسنم دست كشيد.»

اين را كه مي‌گفت، اشك مي‌دويد توي چشم‌هاش. از پيش امام آمده بود.

يكشال مشكي انداخته بود گردنش. هيچ‌وقت اين‌قدر زيبا نديده بودمش. چند روزي بود كه مهدي به دنيا آمده بود و او تازه خبر شده بود. شب از نيمه گذشته بود. آمد و كنارمان نشست. تا خود صبح با هم گفتيم و خنديديم.

بچهرا بغل گرفت و دو زانو كنار علاءالدين نشست. از مهدي چشم برنمي‌داشت. توي گوشش اذان گفت و شروع كرد به حرف زدن با او؛ انگار با يك مرد طرف بود. بعضيوقت‌ها چه‌قدر دل‌تنگ آن لحظه مي‌شوم.

فرمان‌دهدست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد. از پنجره‌ي ماشين كه نيمه‌بازبود، سلام و احوالپرسي كردند. فرمان‌ده به حاجي گفت «اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.»

- حالا براي چي اومده بودي اين‌جا؟‌

پنج شنبه 1392/11/10
ساعتيك و دو نصفه شب بود. صداي شرشر آب مي‌آمد. توي تاريكي نفهميدم كي است. يكي پاي تانكر نشسته بود و يواش، طوري كه كسي بيدار نشود، ظرف‌ها را مي‌شست. جلوتر رفتم. حاجي بود.
پنج شنبه 1392/11/10

هنوزآفتاب نزده بود كه به دوكوهه رسيديم. بعضي بچه‌ها تازه رسيده بودند و كنارراه‌آهن داشتند نماز مي‌خواندند. حاجي تا اين صحنه را ديد، رنگش پريد و قدم‌هاش تند شد.

-اين چه وضعشه؟ بچه‌ها بايد رو سنگ و كلوخ نماز بخونن؟ اقلاً يه حسينيه بزنين اين‌جا.

پنج شنبه 1392/11/10
حاج احمد صداش كرد. سريع سيگار را انداخت و با پاش خاموش كرد و دويد طرفش.

شبعمليات، بچه‌ها كه دور و برش بودند،‌ مي‌گفتند از هشت شب تا هشت صبح،‌ دويست سيصد تايي كشيد! از خيلي سال پيش سيگار بود. به بهانه سينوزيت مي‌كشيد.

پنج شنبه 1392/11/10
هواپيمايعراقي ما را هدف گرفته بود. مي‌خواستم ماشين را نگه دارم كه برويم يك گوشهپناه بگيريم. حاجي بدون اين‌كه چهره‌اش تغييري كند گفت «راهتو برو.»

-حاجي،‌ مگه نمي‌بيني؟ ما رو هدف گرفته.

زير لب خواند «لا حول ولا قوه الا بالله»

و دوباره گفت «راهتو برو.»

پنج شنبه 1392/11/10
سر تا پاش خاكي بود. چشم‌هاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما. دو ماه بود نديده بودمش.

-حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.

سر سجاده ايستاد. آستين‌هاش را پايين كشيد و گفت «من با عجله اومدم كه نماز اول وقتم از دست نره.»

كنارش ايستادم. حس مي‌كردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايد اين‌جوري مي‌توانستم نگهش دارم.

پنج شنبه 1392/11/10

حاجي، اين آخرين حرف ماست. به امام بگو همون‌طور كه به ما گفت عاشورايي بجنگيد،‌ عاشورايي جنگيديم. سلام ما رو به امام برسون.

حاجي بي‌سيم را دست به دست كرد. دل توي دلش نبود. به التماس گفت «شما رو به خدا بي‌سيم رو قطع نكنين، حرف بزنين!»

پنج شنبه 1392/11/10
پيشانيشاز زور درد چروك افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود. انگار هر آن جمع‌تر مي‌شد. بايد عقب نشيني مي‌كرديم و حاجي نگران بود كه فرصت عقب بردن شهدا را نداشته باشيم. بچه‌ها كه شهيد مي‌شدند، چهره‌ي حاجي برافروخته‌تر مي‌شد. ولي اين كه نتوانيم شهدا را عقب ببريم، براش خيلي دردناك بود.
چهارشنبه 1392/11/9

يك ليست چهارده نفره. شهداي شناسايي شده‌ي عمليات بعدي بودند. مي‌گفت ازشان معلوم است.

از نفر اول گرفتم آمدم پايين «ابراهيم،‌ چرا جاي چهاردهمي خاليه؟»

نگاهم كرد. انگار داشت التماس مي‌كرد. گفت «اينو ديگه تو بايد دعا كني.»
چهارشنبه 1392/11/9
-  بابايي،‌اگه پسر خوبي باشي،‌ امشب به دنيا مي‌آي. وگرنه،‌ من همه‌ش توي منطقه نگرانم.

تا اين را گفت،‌ حالم بد شد.

دكمه‌هاي لباسش را يكي در ميان بست. مهدي را به يكي از همسايه‌ها سپرد و رفتيم بيمارستان. توي راه بيش‌تر از من بي‌تابي مي‌كرد.

چهارشنبه 1392/11/9
ارتفاعاترا تازه پس گرفته بوديم. جاده هنوز دست آنها بود. اون‌جور كه پيدا بود مي‌خواستند دوباره پاتك بزنند. حاجي آمد بالا. گفت «من مي‌خوام امشب اين‌جاباشم.» قرار بود دو تا از گردان‌ها عمل كنند. مي‌گفت از همين‌جا هدايت مي‌كنم. هرچي مي‌گفتيم «حاجي جون! بيا برو پايين، از اون جا هم مي‌شه.» مي‌گفت «نه!»
چهارشنبه 1392/11/9

بجه‌ها نامه نوشته بودند به حاجي كه براي آمدن به دوكوهه از انديمشك،‌ مشكل دارند. ماشين‌ها سوارشان نمي‌كردند.

- بچه‌ها! اگر ديدين ماشيني داره خالي مي‌ره به طرف دوكوهه و شما رو سوار نكرد، با سنگ بزنين شيشه‌هاشو خرد كنين. راننده هم هر حرفي داشت با من.

 
چهارشنبه 1392/11/9
تادو سه‌ي نصفه شب هي وضو مي‌گرفت و مي‌آمد سراغ نقشه‌ها و به دقت وارسيشان مي‌كرد. يك‌وقت مي‌ديدي همان‌جا روي نقشه‌ها افتاده و خوابش برده.

خودش مي‌گفت «من كيلومتري مي‌خوابم.» واقعاً همين‌طور بود. فقط وقتي راحت مي‌خوابيد كه توي جاده با ماشين مي‌رفتيم.

عمليات خيبر،‌ وقتي كار ضروري داشتند،‌ رو دست نگهش مي‌داشتند. تا رهاش مي‌كردند،‌بي‌هوش مي‌شد. اين‌قدر بي‌خوابي كشيده بود.
ازشناسايي آمده بود. منطقه مثل موم توي دستش بود. با رگ و خون حسش مي‌كرد. دل ‌مي‌بست و بعد مي‌شناختش. اصلاً به خاطر همين بود كه حتي وقتي بين بچه‌ها نبود، از پشت بي‌سيم جوري هدايتشان مي‌كرد كه انگار هست. انگار داشتآن‌جا را مي‌ديد. عشق حاجي به زمين‌ها بود كه لوشان مي‌داد،‌ لخت و عور مي‌شدند جلو حاجي.

گوني هاي‌ نان ‌خشك راچيده بوديم كنار انبار.حاجي وقتي فهميد خيلي عصباني شد. پريد به ما كه«ديگه چي ؟ نون خشك معني نداره.»

ازهمان موقع دستور داد تا اين گوني ها خالي نشده كسي حق ندارد نان بپزد و بدهد به بچه ها.

تامدتها موقع ناهار و شام، گوني ها را خالي مي كرديم وسط سفره ونان هاي سالم تر راجدا ميكرديم و مي خورديم .

با  كرم نشسته بوديم وكنار مان پر از قوطي هاي كمپوت بود.همه‌شان را سوراخ كرده يوديم و فقط آبشان راخورده بوديم .

 -مي شه با شما يه عكس انداخت ؟

حاجيبود با رضا چراغي .ما هم ازخدا مان بود.حاجي دوربين را از دور گردنش برداشت وداد كه يك عكس دسته جمعي از ما بيندازند؛ من و كرم ،حاجي و رضا چراغي .
بسمالله راگفته ونگفته شروع كردم به خوردن .حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد .هنوز قاشق اول رانخورده ،رو كرد به عباديان و پرسيد «عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟»

ـ همينو .

ـ واقعآ ؟ جون حاجي ؟

نگاهش را دزديد وگفت «تن رو فردا ظهر ميديم.»

حاجي قاشق را برگرداند.غذا توي گلوم گير كرد.

ـحاجي جون، به خدا فردا ظهر به شون مي ديم .

حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت«به خدا منم فردا ظهر مي خورم.»

محكمو راست مي ايستاد و چشم از مهر بر نمي داشت . بي اعتنا به آن همه سرو صدا ،آرام و طولاني نماز مي خواند .توي قنوت ،دست‌هاش را از هم باز نگه مي داشت؛ همان جور كه بين دو نماز دعا ميكرد و بچه ها آمين مي گفتند.

 چفيه‌اشرا روي صو رتش انداخته بود.توي تاريكي سنگر ،بين بچه ها نشسته بود و دعا مي خواند.كم پيش مي آمد حاجي وقتي پيدا كند و توي مراسم دعاي دسته جمعي شركت كند .

پشت بي‌سيم مي خواستندش .دلمان نمي آمد از حال درش بياوريم.ولي مجبور بوديم.

زنگزده بود كه نمي تواند بييايد دنبالم .بايد منطقه مي ماند. خيلي دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار كردم تا قبول كردخودم بروم.من هم بليت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.

 كف آشپزخانه تميز شده بود.همه‌ي ميوه هاي فصل توي يخچال بود؛توي ظرفهاي ملامين چيده بودشان .

همه‌يكارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو مي‌كرد. اذان مي‌گفت و تا ما نماز بخوانيم، صبحانه حاضربود. كم‌تر پيش مي‌آمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد.

خيليهم خوش سليقه بود. يك‌بار يك فرشي داشتيم كه حاشيه‌ي يك طرفش سفيد بود. انداخته بودم روي موكتمان. ابراهيم وقتي آمد خانه،‌ گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي مي‌خواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت مي‌كنه. اگه از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم،‌ اونم مي‌گه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيه‌ي سفيدش افتاد بالاي اتاق.

رفتهبود سر كمدش و با وسايلش ور مي‌رفت. هر وقت از دستم ناراحت مي‌شد اين كار را مي‌كرد، يا جانماز پهن مي‌كرد و سر جانمازش مي‌نشست.

رفتهبودم سر دفتر يادداشتش و نامه‌هايي را كه بچه‌ها براش نوشته بودند خوانده بودم. به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت بود.

كنارم نشست و گفت «فكر نكن من اين‌قدر بالياقتم. تو منو همون‌جوري ببين كه توي زندگي مشتركمون هستم.»

توي خودش جمع شد؛ انگار باري روي دوشش باشد. بعد گفت «من يه گناه بزرگي به درگاه خدا كرده‌م كه بايد با محبت اينا عذاب بكشم.»
بيننماز ظهر و عصر كمي حرف زد. قرار بود فعلاً‌ خودش بماند و بقيه را بفرستندخط. توجيه‌هاش كه تمام شد و بلند شد كه برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع كرد به دويدن و جمعيت به دنبالش. آخر رفت توي يكي از ساختمان‌هاي دوكوهه قايم شد و ما جلوي در را گرفتيم.

چشم از آسمان نمي‌گرفت. يك ريز اشك مي‌ريخت. طاقتم طاق شد.

-  چي شده حاجي؟

جوابنداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم،‌ ولي بعد چرا. آسمان داشت بچه‌ها را همراهي مي‌كرد. وقتي مي‌رسيدند به دشت،‌ ماه مي‌رفت پشت ابرها. وقتي مي‌خواستند از رودخانه رد شوند و نور مي‌خواستند،‌ بيرون مي‌آمد.

پشت بي‌سيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»

پنج دقيقه‌ي بعد،‌صداي گريه‌ي فرمان‌ده‌ها از پشت بي‌سيم مي‌آمد.
-  مي‌دوني چي ديدم؟ من جداييمون رو ديدم.

زدمبه شوخي كه تو مثل سوسول‌ها حرف مي‌زني. برگشت گفت «نه. تو تاريخ بخون. خدا نخواسته اونايي كه خيلي به هم دلبسته‌ن،‌ زياد كنار هم بمونن.»‌

 

 از دست كريمي، زير لب غرولند مي‌كردم كه «اگر مردي خودت برو. فقط بلده دستور بده.»

گفتهبود بايد موتورها را از روي پل شناور ببرم آن طرف. فكر نمي‌كرد من با اين سن و سالم،‌ چه‌طور اين‌ها را از پل رد كنم؛‌ آن هم پل شناور. وقتي روي موتور مي‌نشستم، پام به زور به زمين مي‌رسيد. چه جوري خودم را نگه مي‌داشتم؟

-  چي شده پسرم؟ بيا ببينم چي مي‌گي؟

كلاهاوركتش روي صورتش سايه انداخته بود. نفهميدم كيه. كفري بودم،‌ رد شدم و جوري كه بشنود گفتم «نمرديم و توي اين بر و بيابون بابا هم پيدا كرديم.»

كاربه توهين و بد و بي‌راه گفتن كشيده بود. حاجي خونسرد نشسته بود و بحث مي‌كرد. ديگر نمي‌توانستم تحمل كنم. نيم‌خيز شدم كه وراميني دستم را كشيد ومجبورم كرد بنشينم.

خودمانبوديم توي چادر و حاجي كه توي خودش بود. داشتم فكر مي‌كردم الآن است كه دستور اخراج آن‌ها را از لشگر بدهد. بلند شد و از چادر رفت بيرون.

دو ركعت نماز خواند. آمد كنارمان نشست و كارهاي لشگر را پيش كشيد. مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده بود.
گفتم «بايد اين كار انجام شه. نيروها را وارد عمل كن.»

با طرح عمليات خيبر موافق نبود. مي‌دانستم دلايل كافي براي مخالفت با طرح دارد. با همه‌ي اينها فقط نگاهي كرد و سرش را پايين انداخت.

هميشه كارمان به بحث مي‌كشيد. ولي اين‌بار خيلي راحت قبول كرد. بي‌چون و چرا دستور را گرفت و رفت.
بهرخت‌خوا‌ب‌ها تكيه داده بود. دستش را روي زانش كه توي سينه‌اش كشيده بود،‌دراز كرده بود و دانه‌هاي تسبيحش تند تند روي هم مي‌افتاد. منتظر ماشين بود؛‌ دير كرده بود. مهديدور و برش مي‌پلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي مي‌كرد،‌ ولي آن روز بازيش گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً‌ محل نمي‌گذاشت. هميشه وقتي مي‌آمد مثل پروانهدور ما مي‌چرخيد،‌ ولي اين‌بار انگار آمده بود كه برود. خودش مي‌گفت «روزيكه من مسئله‌ي محبت شما را با خودم حل كنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.»
شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچه‌ها را براي رفتن به خط آماده مي‌كرديم. حاجي هم دور بچه‌ها مي‌گشت و پا به پاي ما كار مي‌كرد.

درگيريشروع شده بود. آتش عراقي‌ها روي منطقه بود. هر چي مي‌گفتيم «حاجي! شما برگردين عقب يا حداقل برين توي سنگر.» مگر راضي مي‌شد؟ از آن طرف،‌ شلوغي منطقه بود و از اين طرف،‌ دل‌نگراني ما براي حاجي.

دورتا دورش حلقه زده بودند. اين‌جوري يك سنگر درست كرده بودند براي او. حالا خيال همه راحت‌تر بود. وقتي فهميد بچه‌‌ها براي حفظ او چه نقشه‌اي كشيده‌اند،‌ بالاخره تسليم شد. چند متر آن‌طرف‌تر،‌ چند تا نفربر بود. رفت پشت آن‌ها.
روزسوم عمليات بود. حاجي هم مي‌رفت خط و برمي‌گشت. آن روز،‌ نماز ظهر را به او اقتدا كرديم. سر نماز عصر،‌ يك حاج آقاي روحاني آمد. به اصرار حاجي، نماز عصر را ايشان خواند.

مسئله‌ي دوم حاج آقا تمام نشده،‌ حاجي غش كرد و افتاد زمين. ضعف كرده بود و نمي‌توانست روي پا بايستد.

سرمبه دستش بود و مجبوري، گوشه‌ي سنگر نشسته بود. با دست ديگر بي‌سيم را گرفته بود و با بچه‌ها صحبت مي‌كرد؛‌ خبر مي‌گرفت و راهنمائي مي‌كرد. اين‌جا هم ول كن نبود.
بهسنگر تكيه زده بودم و به خاك‌ها پا مي‌كشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات. مرا باش با ذوق و شوق روي لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتني هستم.

داشترد مي‌شد. سلام و احوال‌پرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم. با آن قيافه‌يعبوس من و اوضاع و احوال،‌ فهميده بود موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.»

و راهش را گرفت و رفت.
چنگ زد توي خاك‌ها و گفت «اين آخرين عملياتيه كه من دارم مي‌جنگم.»

اصلاهمتِ چند روز پيش نبود. خيلي گرفته بود. هميشه مي‌گفت «دوست دارم بمونم و اون‌قدر درد بكشم كه همه‌ي گناهام پاك بشه.»

طلائيهبوديم. دم‌دم‌هاي صبح، بچه‌هايي كه رفته بودند جلو، مجبور شده بودند عقب‌نشيني كنند. زمين و زمان مي‌لرزيد. اصلاً حس مي‌كردي توي اين دنيا نيستي،‌ اين‌قدر كه شدت آتش زياد بود.

بي‌سيمبه دست،‌ بالاي خاك‌ريز ايستاده بود. داشت با فرمان‌دهِ گردان صحبت مي‌كرد. مي‌خواست برگشتِ بچه‌ها با كم‌ترين تلفات باشد. ما اون‌طرف خاك‌ريزپناه گرفته بوديم. با هر صدا دلم هري مي‌ريخت پايين. مي‌گفتم الآن موج حاجي را مي‌گيرد.

خودمرا انداختم روي حاجي و با هم غلت خورديم تا پايين خاك‌ريز. نفسش بند آمده بود،‌ ولي چيزي نگفت. آرام بلند شد و دوباره رفت سر كارش.
برايسركشي به بچه‌ها آمد توي سنگر. مي‌دانستم چند روز است چيزي نخورده. آن‌قدرضعيف شده بود كه وقتي كنار سنگر مي‌ايستاد،‌ پاهاش مي‌لرزيد. وقتي داشت مي‌رفت، گفتم «حاجي جون! بيا يه چيزي بخور.» بي‌اعتنا نگاهم كرد و گفت «خدارزق دنيا رو روي من بسته. من ديگه از دنيا سهم غذا ندارم.» و از سنگر رفت بيرون.
-  آقا مرتضي! يه نفر رو بفرست خط، ببينيم چه خبره.

هركس مي‌رفت، ديگه برنمي‌گشت. همان سه‌راهي كه الآن مي‌گويند سه‌راهي همت. خيلي كم مي‌شد بچه‌ها بروند و سالم برگردند.

آقا مرتضي سرش را پايين انداخت و گفت «ديگه كسي رو ندارم بفرستم، شرمنده.»


X