تابستان بود. چند نفري رفته بوديم باغ. يك ساعت بعد، موقع برگشتن ابراهيم آمد دنبالمان.
كيسهيميوهها را گرفت پشت سرش. انجير و گلابيهايي كه بين راه خريده بود و شستهبود تعارف كرد. گفتم «نه. اول شما بردارين. بقيهاش رو بدين عقب.»
تويصندلي ولو شد. رو كرد به حسين آقا كه داشت رانندگي ميكرد و گفت «ميبيني،ميخواستم به خودمون بيشتر برسه. هميشه دست منو ميخونه.» و زد زير خنده.
بچهها كسل بودند و بيحوصله. حاجي سر در گوش يكي برده بود و زيرچشمي بقيه را ميپاييد. انگار شيطنتش گل كرده بود.
عراقي آمد تو و حاجي پشت سرش.اين را كه ميگفت، اشك ميدويد توي چشمهاش. از پيش امام آمده بود.
يكشال مشكي انداخته بود گردنش. هيچوقت اينقدر زيبا نديده بودمش. چند روزي بود كه مهدي به دنيا آمده بود و او تازه خبر شده بود. شب از نيمه گذشته بود. آمد و كنارمان نشست. تا خود صبح با هم گفتيم و خنديديم.
بچهرا بغل گرفت و دو زانو كنار علاءالدين نشست. از مهدي چشم برنميداشت. توي گوشش اذان گفت و شروع كرد به حرف زدن با او؛ انگار با يك مرد طرف بود. بعضيوقتها چهقدر دلتنگ آن لحظه ميشوم.
فرماندهدست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد. از پنجرهي ماشين كه نيمهبازبود، سلام و احوالپرسي كردند. فرمانده به حاجي گفت «اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.»
- حالا براي چي اومده بودي اينجا؟
هنوزآفتاب نزده بود كه به دوكوهه رسيديم. بعضي بچهها تازه رسيده بودند و كنارراهآهن داشتند نماز ميخواندند. حاجي تا اين صحنه را ديد، رنگش پريد و قدمهاش تند شد.
-اين چه وضعشه؟ بچهها بايد رو سنگ و كلوخ نماز بخونن؟ اقلاً يه حسينيه بزنين اينجا.
شبعمليات، بچهها كه دور و برش بودند، ميگفتند از هشت شب تا هشت صبح، دويست سيصد تايي كشيد! از خيلي سال پيش سيگار بود. به بهانه سينوزيت ميكشيد.
-حاجي، مگه نميبيني؟ ما رو هدف گرفته.
زير لب خواند «لا حول ولا قوه الا بالله»
و دوباره گفت «راهتو برو.»
-حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت «من با عجله اومدم كه نماز اول وقتم از دست نره.»
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايد اينجوري ميتوانستم نگهش دارم.
حاجي، اين آخرين حرف ماست. به امام بگو همونطور كه به ما گفت عاشورايي بجنگيد، عاشورايي جنگيديم. سلام ما رو به امام برسون.
حاجي بيسيم را دست به دست كرد. دل توي دلش نبود. به التماس گفت «شما رو به خدا بيسيم رو قطع نكنين، حرف بزنين!»
يك ليست چهارده نفره. شهداي شناسايي شدهي عمليات بعدي بودند. ميگفت ازشان معلوم است.
از نفر اول گرفتم آمدم پايين «ابراهيم، چرا جاي چهاردهمي خاليه؟»
نگاهم كرد. انگار داشت التماس ميكرد. گفت «اينو ديگه تو بايد دعا كني.»تا اين را گفت، حالم بد شد.
دكمههاي لباسش را يكي در ميان بست. مهدي را به يكي از همسايهها سپرد و رفتيم بيمارستان. توي راه بيشتر از من بيتابي ميكرد.
بجهها نامه نوشته بودند به حاجي كه براي آمدن به دوكوهه از انديمشك، مشكل دارند. ماشينها سوارشان نميكردند.
- بچهها! اگر ديدين ماشيني داره خالي ميره به طرف دوكوهه و شما رو سوار نكرد، با سنگ بزنين شيشههاشو خرد كنين. راننده هم هر حرفي داشت با من.
خودش ميگفت «من كيلومتري ميخوابم.» واقعاً همينطور بود. فقط وقتي راحت ميخوابيد كه توي جاده با ماشين ميرفتيم.
عمليات خيبر، وقتي كار ضروري داشتند، رو دست نگهش ميداشتند. تا رهاش ميكردند،بيهوش ميشد. اينقدر بيخوابي كشيده بود.گوني هاي نان خشك راچيده بوديم كنار انبار.حاجي وقتي فهميد خيلي عصباني شد. پريد به ما كه«ديگه چي ؟ نون خشك معني نداره.»
ازهمان موقع دستور داد تا اين گوني ها خالي نشده كسي حق ندارد نان بپزد و بدهد به بچه ها.
تامدتها موقع ناهار و شام، گوني ها را خالي مي كرديم وسط سفره ونان هاي سالم تر راجدا ميكرديم و مي خورديم .با كرم نشسته بوديم وكنار مان پر از قوطي هاي كمپوت بود.همهشان را سوراخ كرده يوديم و فقط آبشان راخورده بوديم .
-مي شه با شما يه عكس انداخت ؟
حاجيبود با رضا چراغي .ما هم ازخدا مان بود.حاجي دوربين را از دور گردنش برداشت وداد كه يك عكس دسته جمعي از ما بيندازند؛ من و كرم ،حاجي و رضا چراغي .ـ همينو .
ـ واقعآ ؟ جون حاجي ؟
نگاهش را دزديد وگفت «تن رو فردا ظهر ميديم.»
حاجي قاشق را برگرداند.غذا توي گلوم گير كرد.
ـحاجي جون، به خدا فردا ظهر به شون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت«به خدا منم فردا ظهر مي خورم.»محكمو راست مي ايستاد و چشم از مهر بر نمي داشت . بي اعتنا به آن همه سرو صدا ،آرام و طولاني نماز مي خواند .توي قنوت ،دستهاش را از هم باز نگه مي داشت؛ همان جور كه بين دو نماز دعا ميكرد و بچه ها آمين مي گفتند.
چفيهاشرا روي صو رتش انداخته بود.توي تاريكي سنگر ،بين بچه ها نشسته بود و دعا مي خواند.كم پيش مي آمد حاجي وقتي پيدا كند و توي مراسم دعاي دسته جمعي شركت كند .
پشت بيسيم مي خواستندش .دلمان نمي آمد از حال درش بياوريم.ولي مجبور بوديم.زنگزده بود كه نمي تواند بييايد دنبالم .بايد منطقه مي ماند. خيلي دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار كردم تا قبول كردخودم بروم.من هم بليت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.
كف آشپزخانه تميز شده بود.همهي ميوه هاي فصل توي يخچال بود؛توي ظرفهاي ملامين چيده بودشان .همهيكارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو ميكرد. اذان ميگفت و تا ما نماز بخوانيم، صبحانه حاضربود. كمتر پيش ميآمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد.
خيليهم خوش سليقه بود. يكبار يك فرشي داشتيم كه حاشيهي يك طرفش سفيد بود. انداخته بودم روي موكتمان. ابراهيم وقتي آمد خانه، گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي ميخواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت ميكنه. اگه از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم، اونم ميگه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيهي سفيدش افتاد بالاي اتاق.رفتهبود سر كمدش و با وسايلش ور ميرفت. هر وقت از دستم ناراحت ميشد اين كار را ميكرد، يا جانماز پهن ميكرد و سر جانمازش مينشست.
رفتهبودم سر دفتر يادداشتش و نامههايي را كه بچهها براش نوشته بودند خوانده بودم. به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت بود.
كنارم نشست و گفت «فكر نكن من اينقدر بالياقتم. تو منو همونجوري ببين كه توي زندگي مشتركمون هستم.»
توي خودش جمع شد؛ انگار باري روي دوشش باشد. بعد گفت «من يه گناه بزرگي به درگاه خدا كردهم كه بايد با محبت اينا عذاب بكشم.»چشم از آسمان نميگرفت. يك ريز اشك ميريخت. طاقتم طاق شد.
- چي شده حاجي؟
جوابنداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم، ولي بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهي ميكرد. وقتي ميرسيدند به دشت، ماه ميرفت پشت ابرها. وقتي ميخواستند از رودخانه رد شوند و نور ميخواستند، بيرون ميآمد.
پشت بيسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقهي بعد،صداي گريهي فرماندهها از پشت بيسيم ميآمد.زدمبه شوخي كه تو مثل سوسولها حرف ميزني. برگشت گفت «نه. تو تاريخ بخون. خدا نخواسته اونايي كه خيلي به هم دلبستهن، زياد كنار هم بمونن.»
گفتهبود بايد موتورها را از روي پل شناور ببرم آن طرف. فكر نميكرد من با اين سن و سالم، چهطور اينها را از پل رد كنم؛ آن هم پل شناور. وقتي روي موتور مينشستم، پام به زور به زمين ميرسيد. چه جوري خودم را نگه ميداشتم؟
- چي شده پسرم؟ بيا ببينم چي ميگي؟
كلاهاوركتش روي صورتش سايه انداخته بود. نفهميدم كيه. كفري بودم، رد شدم و جوري كه بشنود گفتم «نمرديم و توي اين بر و بيابون بابا هم پيدا كرديم.»
خودمانبوديم توي چادر و حاجي كه توي خودش بود. داشتم فكر ميكردم الآن است كه دستور اخراج آنها را از لشگر بدهد. بلند شد و از چادر رفت بيرون.
دو ركعت نماز خواند. آمد كنارمان نشست و كارهاي لشگر را پيش كشيد. مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده بود.با طرح عمليات خيبر موافق نبود. ميدانستم دلايل كافي براي مخالفت با طرح دارد. با همهي اينها فقط نگاهي كرد و سرش را پايين انداخت.
هميشه كارمان به بحث ميكشيد. ولي اينبار خيلي راحت قبول كرد. بيچون و چرا دستور را گرفت و رفت.درگيريشروع شده بود. آتش عراقيها روي منطقه بود. هر چي ميگفتيم «حاجي! شما برگردين عقب يا حداقل برين توي سنگر.» مگر راضي ميشد؟ از آن طرف، شلوغي منطقه بود و از اين طرف، دلنگراني ما براي حاجي.
دورتا دورش حلقه زده بودند. اينجوري يك سنگر درست كرده بودند براي او. حالا خيال همه راحتتر بود. وقتي فهميد بچهها براي حفظ او چه نقشهاي كشيدهاند، بالاخره تسليم شد. چند متر آنطرفتر، چند تا نفربر بود. رفت پشت آنها.مسئلهي دوم حاج آقا تمام نشده، حاجي غش كرد و افتاد زمين. ضعف كرده بود و نميتوانست روي پا بايستد.
سرمبه دستش بود و مجبوري، گوشهي سنگر نشسته بود. با دست ديگر بيسيم را گرفته بود و با بچهها صحبت ميكرد؛ خبر ميگرفت و راهنمائي ميكرد. اينجا هم ول كن نبود.داشترد ميشد. سلام و احوالپرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم. با آن قيافهيعبوس من و اوضاع و احوال، فهميده بود موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.اصلاهمتِ چند روز پيش نبود. خيلي گرفته بود. هميشه ميگفت «دوست دارم بمونم و
اونقدر درد بكشم كه همهي گناهام پاك بشه.»
طلائيهبوديم. دمدمهاي صبح، بچههايي كه رفته بودند جلو، مجبور شده بودند عقبنشيني كنند. زمين و زمان ميلرزيد. اصلاً حس ميكردي توي اين دنيا نيستي، اينقدر كه شدت آتش زياد بود.
بيسيمبه دست، بالاي خاكريز ايستاده بود. داشت با فرماندهِ گردان صحبت ميكرد. ميخواست برگشتِ بچهها با كمترين تلفات باشد. ما اونطرف خاكريزپناه گرفته بوديم. با هر صدا دلم هري ميريخت پايين. ميگفتم الآن موج حاجي را ميگيرد.
خودمرا انداختم روي حاجي و با هم غلت خورديم تا پايين خاكريز. نفسش بند آمده بود، ولي چيزي نگفت. آرام بلند شد و دوباره رفت سر كارش.هركس ميرفت، ديگه برنميگشت. همان سهراهي كه الآن ميگويند سهراهي همت. خيلي كم ميشد بچهها بروند و سالم برگردند.
آقا مرتضي سرش را پايين انداخت و گفت «ديگه كسي رو ندارم بفرستم، شرمنده.»