بدنشپر از جوشهاي چركي شده بود. مجبور بودم چرك آنها را خالي كنم. حاجي هم بايد چند روز استراحت ميكرد تا كاملاً خوب شود. شروع كردم به توجيه كردنش كه نبايد حركت كني، بايد بماني تا خوب شوي و كلي دلايل پزشكي آوردن. او همهمينطور سرش را تكان ميداد. خيالم راحت شد. فكر كردم توجيهش كردهام.
- اِ ! حاجي كجاست؟
- گفت بچهها تنهان، همين الآن بايد خودم رو برسونم پيششون.