ماجرا هر چه بود پایان یافت
هر کسی بود عازم کویش
زنی انگار چشم در راه است
از سفر، چه می آورد شویش
لحظه ها بی قرار و دلواپس
غصه هایش بدون حد می شد
مرد او از سفر نیامده بود
شب هم از نیمه داشت رد می شد
آسمان تار و تیره و خونبار
آه آن شب نبود معمولی
نیمه ی شب پرید زن از خواب
آمده بود از سفر خولی
گفت خولی بگو چه آوردی
که چنین غرق تاب و تب شده ام
چیست سوغات تو که اینگونه
دل پریشان و جان به لب شده ام
گفت هر چند تحفه ی خولی
زر و سیم و طلا و درهم نیست
ولی این بار گنجی آوردم
که نظیرش به هر دو عالم نیست