كاروان رفته بود و ديده من
همچنان خيره مانده بود به راه
خنده ميزد به درد و رنجم، اشك
شعله ميزد به تار و پودم، آه
رفته بودي و رفته بود از دست
عشق و اميد زندگاني من
رفته بودي و مانده بود به جا،
شمع افسرده جواني من !
شعلهي سينه سوز تنهايي
باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهيب اين آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود !
چه وداعی، چه درد جانکاهی !
چه سفر کردن غم انگیزی
نه نگاهی چنان که دل میخواست
نه کلام محبت آمیزی !
گر در آنجا نمیشدم مدهوش
دامنت را رها نمیکردم.
وه چه خوش بود، کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمیکردم
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستیام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من، نداد گریه مجال
که زنم بوسهای به رخسارت
چه بگویم، فشار غم نگذاشت
که بگویم: خدا نگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه میلرزید
روح من تازیانهها میخورد
به گناهی که: عشق میورزید
او سفر کرد و کس نمیداند
من درین خاکدان چرا ماندم
آتشی بعد کاروان ماند
من همان آتشم که جا ماندم
فریدون مشیری