نصفه شب، چشم چشم را نمى ديد; سوار تانك، وسط دشت.
كنار برجك نشسته بودم. ديدم يكى پياده مى آيد. به تانك ها نزديك مى شد، دور مى شد. سمت ما هم آمد. دستش را دورِ پايم حلقه كرد.
پايم را بوسيد. گفت «به خدا سپردمتون.»
گفتم «حاج حسين؟»
گفت «هيس! اسم نيار.»
رفت طرف تانك بعدى.