معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2007585
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
سرلشكرخلبان ، شهيد عباس بابايى ، بزرگ مردى بود كه در مكتب شهادت پرورش يافت . مجاهدى كه زهد و تقوايش بسان دريايى خروشان بود و هر لحظه از زندگانيش موجها در برداشت . مرد وارسته اى كه سراسر وجودش ‍ عشق و از خودگذشتگى و كرامت بود، رزمنده اى كه دلاور ميدان جنگ بود و مبارزى سترگ با نفس اماره خويش . از آن زمان كه خود را شناخت كوشيد كه تا جز در جهت خشنودى حق تعالى گام برندارد. براستى او گمنام ، اما آشناى همه بود. از آن روستايى ساده دل ،تا آن خلبان دلير و بى باك .
شهيد سرلشكر بابايى در سال 1329 در شهرستان قزوين ديده به جهان گشود.
دوره ابتدايى م متوسطه را در همان شهر طى كرد و در سال 1384 به دانشكده خلبانى نيروى هوايى راه يافت و پس از گذرانيدن دوره آموزش ‍ مقدماتى براى تكميل دوره به آمريكا اعزام شد.

 

شهید بابایى در آمریکا
شهید بابایى در سال 1349 براى گذراندن دوره خلبانى به آمریکا رفت . طبق مقررات دانشکده مى بایست به مدت دو ماه با یکى از دانشجویان آمریکایى هم اتاق مى شد. آمریکاییها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیرى زبان انگلیسى عنوان مى کردند؛ اما واقعیت چیز دیگرى بود. چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینى خود را انجام مى داد از بى بند و بارى موجود در جامعه امریکا پرهیز مى کرد. هم اتاقى او در گزارشى که از ویژگیها و روحیات عباس نوشته ، یادآور مى شود که بابایى فردى منزوى و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهاى اجتماعى بى تفاوت است . از رفتار او بر مى آید که نسبت به فرهنگ غرب داراى موضع منفى مى باشد و شدیدا به فرهنگ سنتى ایرانى پاى بند است . همچنین اشاره کرده که او به گوشه اى مى رود و با خودش ‍ حرف مى زند؛ که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است .
ماجراى فارغ التحصیلى را از دانشکده خلبانى ایالات متحده آمریکا خود چنین تعریف کرده است :
((دوره خلبانى ما در آمریکا تمام شده بود اما به خاطر گزارشاتى که در پرونده خدمتیم درج شده بود تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمى دادند؛ تا این که روزى به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایى بود احضار شدم . به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم . او از من خواست که بنشینم . پرونده من در جلو او، روى میز بود. ژنرال آخرین فردى بود که مى بایستى نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر مى کرد.
او پرسش هایى کرد که من پاسخش را دادم . از سوالهاى ژنرال بر مى آمد که نظر خوشى نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمى با آبرو و حیثیت من داشت ؛ زیرا احساس مى کردم که رنج دو سال دورى از خانواده و شوق برنامه هایى که براى زندگى آینده ام در دل داشتم ، همه در یک لحظه در حال محو و نابودى است و باید دست خالى و بدون دریافت گواهینامه خلبانى به ایران برگردم . در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصى اجازه خواست تا داخل شود او ضمن احترام ، از ژنرال خواست تا براى کار مهمى به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال ، من لحظاتى را در اتاق تنها ماندم . به ساعتم نگاه کردم ؛ وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم کاش در اینجا نبودم و مى توانستم نماز را اول وقت بخوانم . انتظارم براى آمدن ژنرال طولانى شد. گفتم که هیچ کار مهمى بالاتر از نماز نیست ، همین جا نماز را مى خوانم . ان شاء ا...، تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد. به گوشه اى از اتاق رفتم و روزنامه اى را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم . در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است . با خود گفتم چه کنم ؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم ؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه مى دهم ، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز کردم و در حالى که بر روى صندلى مى نشستم از ژنرال معذرت خواهى کردم . ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معنادارى به من کرد و گفت : چه مى کردى ؟
گفتم : عبادت مى کردم .
گفت : بیشتر توضیح بده .
گفتم : در دین ما دستور بر این است که در ساعت هایى معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرار رسیده بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینى را انجام دادم .
ژنرال با توضیحات من سرى تکان داد و گفت :
همه این مطالبى که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست . این طور نیست ؟
پاسخ دادم : آرى همین طور است .
او لبخندى زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پاى بندى من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است . با چهره اى بشاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضا کرد. سپس با حالتى احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوى من دراز کرد و گفت : به شما تبریک مى گویم . شما قبول شدید. براى شما آرزوى موفقیت دارم .
من هم متقابلا از او تشکر کردم . احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم . آن روز به اولین محل خلوتى که رسیدم به پاس این نعمت بزرگى که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم .))
با ورود هواپیماهاى پیشرفته اف - 14 به نیروى هوایى ، شهید بابایى که جزو خلبانهاى تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیماى شکارى اف - 5 بود، به همراه تعداد دیگرى از همکاران براى پرواز با هواپیماى اف - 14 انتخاب و به پایگاه هوایى اصفهان منتقل شد.
با اوجگیرى مبارزات علیه نظام ستمشاهى ، بابایى به عنوان یکى از پرسنل انقلابى نیروى هوایى ، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد.
پس از پیروزى انقلاب اسلامى ، وى گذشته از انجام وظایف روزمره ، بعنوان سرپرست انجمن اسلامى پایگاه ، به پاسداراى از دستاوردهاى پرشکوه انقلاب اسلامى پرداخت . شهید بابایى با دارا بودن تعهد، ایمان ، تخصص و مدیریت اسلامى چنان درخشید که شایستگى فرماندهى وى محرز و در تاریخ 7/5/1360 فرماندهى پایگاه هشتم هوایى بر عهده وى گذاشته شد.
شهید بابایى با استفاده از امکانات موجود در پایگاه به عمران و آبادانى روستاهاى مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنى و بهداشتى ، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتى و آموزشى در این روستاها، گذشته از تقویت خط سازندگى انقلاب اسلامى ، در روند هر چه مردمى کردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهى را انجام داد. شهید بابایى ، با کفایت ، لیاقت و تعهد بى پایانى که در زمان تصدى فرماندهى پایگاه اصفهان از خود نشان داد در تاریخ 9/9/62 با ارتقاء به درجه سرهنگى به سمت معاون عملیات فرماندهى نیروى هوایى ارتش منصوب و به تهران منتقل گردید.
او با روحیه شهادت طلبى به همراه شجاعت و ایثارى که در طول سالهاى بعد، در جبهه هاى نور و شرف به نمایش گذاشت ، صفحات نوین و زرینى بر تاریخ دفاع مقدس و نیروى هوایى ارتش جمهورى اسلامى ایران افزود و با بیش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپیماهاى جنگنده ، قسمت اعظم عمر خویش را در طول این سالها در پروازهاى عملیاتى و یا قرارگاه ها و جبهه هاى جنگ در غرب و جنوب کشور سپرى کرد و به همین ترتیب چهره آشناى ((بسیجیان )) و یا وفادار فرماندهان قرارگاه هاى عملیاتى بود و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت ، بیش از 60 ماموریت جنگى را با موفقیت کامل به انجام رسانید.
شهید بابایى براى پیشرفت سریع عملیاتها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمى کرد، بلکه شخصا پیشگام و پرچم دار مى شد و در جمیع ماموریتهاى جنگى طراحى شده ، براى آگاهى از مشکلات و خطرات احتمالى ، اولین خلبانى بود که در این گونه ماموریتها شرکت مى کرد.
شهید سرلشکر بابائى به علت لیاقت و رشادتهایى که در دفاع از آرمانهاى نظام مقدس جمهورى اسلامى ایران و سرکوب و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد در تاریخ 8/2/66 به درجه سرتیپى مفتخر شد و در پانزدهم مرداد همان سال در حالى که به درخواستهاى پى در پى دوستان و نزدیکانش مبنى بر شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ نه را داده بود برابر با روز عید قربان در یک عملیات برون مرزى به شهادت رسید. از نزدیکان شهید نقل شده که وى چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاریهاى بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود:
((تا عید قربان خودم را به شما مى رسانم .))
سرلشکر شهید بابایى در هنگام شهادت 37 سال داشت ، او اسوه اى بود که از کودکى تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداکارى و ایثار زندگى کرد و سرانجام نیز به آرزوى بزرگ خود که شهادت بود در روز عید قربان دست یافت و نام پرآوازه اش در تاریخ پر افتخار ارتش جمهورى اسلامى ایران جاودانه شد.

 

عید قربان : اسماعیل نیروى هوایى در مسلخ عشق
((صداى عباس فضاى کابین را پر کرد. او این مصراع از تعزیه مسلم را زمزمه مى کرد:
مسلم سلامت مى کند یا حسین
و ناگهان صداى انفجار مهیبى همه چیز را دگرگون کرد. او در یک لحظه احساس کرد که به دور کعبه در حال طواف است . با صداى نرم و آرامى گفت :
اللهم لبیک . لبیک لاشریک لک لبیک ....
و آخرین حرف ناتمام ماند.
دادپى ، یکى از خلبانان و دوستان تیمسار بابایى ، مى گوید که عاشقان کعبه در حال طواف بودند، صداى اذان در فضا پیچید. ناگهان بر جاى خود میخکوب شدم و با چشمانى شگفت زده عباس را دیدم که احرام بسته ، سراسیمه سف زائران را شکافتم تا خود را به او برسانم ؛ ولى هر چه گشتم او را نیافتم .
همسر تیمسار بابایى مى گوید که آن روز در مکه ، هنوز رکعت دوم نماز را تمام نکرده بودم که احساس کردم در دلم طوفانى برپا شده ، لحظه اى چشمانم سیاهى رفت ؛ ولى برخود مسلط شدم . ناخواسته اشک جلو چشمانم را سیاه کرد.
... سرهنگ نادرى هواپیما را روى کاروان  تنظیم کرد. احساس مى کرد هر لحظه حالش بدتر مى شود. درد شدیدى در پشت بازویش احساس کرد. چشمانش سیاهى رفت ؛ ولى تکان شدید به خود داد تا خواستن را جمع کند. با صدایى حاکى از درد گفت :
حالم هیچ مساعد نیست .
افسر کاروان گفت :
خونسرد باش محمد جان ! خدا تو را کمک مى کند. همه چیز براى فرود آماده است . روى همان زاویه اى که هستى روى باند بیا من تو را با دوربین مى بینم .
سرهنگ نادرى در حالى که ارتفاع هواپیما را کم مى کرد، باند فروردگاه را دید. با تمام توان کوشید تا خود را به آن سمت بکشد؛ ولى ناگهان صدایش ‍ در رادیوى کاروان پیچید:
- دور موتور کم نمیشه .
افسر کاروان در حالى که سعى مى کرد به سرهنگ نادرى دلدارى دهد، گفت : چاره اى نیست محمد جان ! بیا روى باند.
سرهنگ با حالتى ملتمسانه گفت :
خدایا خودت کمک کن .
سرهنگ نادرى در حالى که چشمانش از حدقه در آمده بود با همان سرعت پرنده را روى باند کشید. جنگنده با سرعت سرسام آورى روى باند مى دوید. ترمزها را امتحان کرد؛ ولى ناامید شد فریاد زد:
ترمزها کار نمى کنند.
افسر کاروان گفت : چتر رو بزن .
وقتى چتر هواپیما باز نشد. افسر کاروان فریاد کشید:
خدایا خودت کمک کن .
چتر رها شد و هواپیما با همان سرعت به انتهاى باند نزدیک شد. در این لحظه در برابر سیماى بهت زده نادرى ((تور باربر))  چون سدى عظیم جنگنده را در آغوش گرفت . در اثر سایش ، چرخهاى پرنده ، آتش ‍ گرفت ولى در همان لحظه نیروهاى آتش نشانى و امداد خود رابه هواپیما رساندند و آن را خاموش کردند. چند نفر از امدادگران به سوى هواپیما دویدند.
سرهنگ نادرى آخرین تلاش خود را به کار گرفت و از کابین خارج شد و در حالى که با قدمهاى لرزان از هواپیما فاصله مى گرفت نگاهى به کابین شکسته عباس انداخت .
سرگرد بالازاده ، اولین کسى بود که خود را به کابین هواپیما رساند.با شتاب از هواپیما بالا رفت . لحظاتى بعد در جلوى نگاه ماتم زده حاضران ، با دست بر سر خود کوبید و فریاد زد:
عباس داخل کابین است .
شیون و غوغایى برپا شد. سرهنگ بختیارى وقتى به کاروان رسید فریاد زد:
چه شده ؟...
افسر کاروان با صداى گرفته اى گفت :
متاءسفم .
سرهنگ پاهایش سست شد و با چهره شگفت زده اى به انتهاى باند خیره شد. سپس آرام و در حالى که اشک مى ریخت ، سرش را در میان دو دست پنهان کرد.
آخرین کلام مؤ ذن در فضاى باند پیچید:
((الله اکبر... الله اکبر))
در لحظه هاى اذان ظهر عید قربان پیکر پاک تیمسار بابایى بر روى دستها تشییع شد و با آمبولانس به بیمارستانهاى پایگاه انتقال یافت ...
... سرهنگ بختیارى با گامهایى لرزان از فرمانده پایگاه جدا شد و به وسط رمپ رفت . وقتى نزدیک گارد احترام رسید، با تمام قدرت سعى کرد که بر خود مسلط باشد. صداى سرهنگ در فضاى رمپ پیچید:
گوش به فرمان من ... گارد مسلح ... به احترام شهید... پیش فنگ .
و آن گاه نواى عزا، توسط گروه موزیک در فضاى پایگاه طنین افکند. چندتن از خلبانان به پیش رفتند و تابوت را بر دوش گذاشتند و با قدمهاى آهسته به سوى هواپیما رفتند. مشابعت کنندگان به حالت احترام در جاى خود ایستاده بودند.
وقتى تابوت رابه داخل هواپیما بردند، بار دیگر صداى دردآلود سرهنگ بختیارى در فضاى باند پیچید:
گارد احترام ! پا... فنگ .
چند دقیقه بعد جت فالکون سفید به نرمى حرکت قو، از روى باند به هوا برخاست و در آسمان اوج گرفت . همه به مسیر پرواز خیره شده بودند و در منظرگاهشان ، اشعه سرخ فام خورشید که در حال افول بود، پهنه آسمان را به رنگ خون تصویر کرد.
خبر شهادت تیمسار بابایى چون باد در سراسر ایران پیچید. دوستانش در اصفهان در عزایش سیه پوش شدند. شهرستان قزوین سراسر ماتم زده شد و بر سر هر درى بیرقى سیاه برافراشته شد. نیروى هوایى ، عزاى عمومى اعلام کرد و همه پایگاهها سیاه پوش شدند.
جمعه عید قربان ، خطیب نماز جمعه خبر شهادت تیمسار بابایى را اعلام کرد.
بانگ نوحه در فضاى لاجوردى پیچید و تا کرانه هاى خاک مطهر ایران زمین پرواز کرد.
چند روز بعد وقتى همسر عباس بر بالاى سر او آمد، کفن خونین او را کنار زد و با بغض شکسته در گلو، اما به صلابت کوهساران گفت :
تو مرا به زیارت کعبه روانه کردى ؛ اما، اما خود به دیدار صاحب کعبه رفتى .
پیرمردى روستایى از اهالى ده زیار اصفهان ، وقتى وارد شهر شد عکس ‍ عباس را بر در و دیوار گریان و حیران به هر که مى رسید، مى گفت :
او دوست من بود.
وقتى بر مزار عباس سینه چاک مى کرد، کسى به او گفت :
پدر مى دانى او که بود؟
پیرمرد روستایى ، که حلقه اشک را بر پهناى صورت ، با آستین پاک مى کرد گفت :
((ناشناس آمد و ناشناس رفت .))

 

سخنان مقام معظم رهبرى و فرماندهى کل قوا در مورد شهید بابایى :
((این شهید عزیزمان انسانى مومن و متقى و سربازى عاشق و فداکار بود و در طول این چند سالى که من ایشان را مى شناختم ، همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پابرجا بود.))
((او هیچ گاه به مصالح خود فکر نمى کرد و تنها مصالح سازمان و انقلاب و اسلام را مدنظر داشت . او فرمانده اى بود که با زیردستان بسیار فروتن و صمیمى بود؛ اما در مقابل اعمال بد و زشت ، خیلى و بى تاب و سختگیر بود.))
((این شهید عزیز یک انقلابى حقیقى و صادق بود؛ و من به حال او حسرت مى خوردم و احساس مى کنم که در این میدان عظیم و پر حماسه از او عقب مانده ام .))

دسته ها : تلنگر
چهارشنبه 1393/5/15
X