به مه ندارد
كه مه دو زلف سيه ندارد
به هيچ وجهت قمر نخوانم
كه هيچ وجه شبه ندارد
بيا و بنشين به كنج چشمم
كه كس در اين گوشه ره ندارد
نكو ستاند دل از حريفان
ولي چه حاصل؟ نگه ندارد
بيا به ملك دل ار تواني
كه ملك دل پادشه ندارد
يكي بگويد به آن ستمگر :
« بهار مسكين گنه ندارد؟»
ملكالشعراي بهار