معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2010848
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
مكان : زرند
كيفش‌راكه‌باز كردم‌، يك‌روسري‌و يك‌قواره‌پارچه ‌زيبا در برابرم‌ظاهر شد. تعجّب‌كردم‌.عباس‌كه‌... هزار تا فكر به‌سرم‌زد. نكه‌خبراييه‌كه‌من‌نمي‌دونم‌، نكنه‌...؟وقتي‌به‌خانه‌آمد، يك‌راست‌به‌سراغش‌رفتم‌. عباس‌، اينايي‌كه‌توي‌كيفت‌هست‌مال‌كيه‌؟ كدوما؟ خودتو به‌كوچه علي‌چپ‌نزن‌.مشغول‌درآوردن‌لباس‌هايش‌شد. وقتي‌كارش‌تمام‌شد،دوباره‌به‌سراغش‌رفتم‌. مادر اگر خبراييه‌...؟.... من‌آماده‌ام‌براي‌خواستگاري‌....ابروانش‌درهم‌شد. مادر، به‌بچه‌ّات‌اطمينان‌نداري‌؟وقتي‌اين‌حرف‌را شنيدم‌، آرام‌گرفتم‌، خواستم‌به‌گونه‌اي‌حرف‌راعوض‌كنم‌تا ناراحتي‌از چهره‌اش‌محو شود.حتماً براي‌مادرت‌خريدي‌؟خنده‌اي‌كرد. خوشحال‌شدم‌كه‌حرف‌هايم‌را فراموش‌كرده‌ مادر،اين‌كه‌قابلي‌نداره‌... امّا...آن‌شب‌هر كاري‌ كردم‌كه‌بفهمم‌اين‌قواره زيبا براي‌چه‌كسي‌خريده‌شده‌، نفهميدم‌كه‌نفهميدم‌.حضور ملائك‌را مي‌شد حس‌كرد. تشييع‌جنازه باشكوهي‌برگزارشده‌بود. چند روز بعد از مراسم‌، يكي‌ازشب‌هاي‌خدا، اتفّاقي‌افتادكه‌ناخودآگاه‌لرزيدم‌ آن‌شب‌، يكي‌ از دوستان‌پسرم‌به‌خانه ‌ما آمد. بعد از پذيرايي‌خاطره‌اي‌را تعريف‌كرد كه‌آتش‌به‌جانم‌زد. هر دفعه‌كه‌از جبهه‌مي‌آمد، مقداري‌پول‌به‌من‌مي‌داد تاآنهارا به‌پيرزني‌كه‌در اين‌كوچه‌تنها زندگي‌مي‌كرد، بدهم‌ .او را در ذهن‌تصوير كردم‌، پيرزني‌فلج‌... تنهاي‌تنها و بي‌كس‌.وآن‌روز عباس‌يك‌قواره ‌.... پارچه‌.....و ديگر نفهميدم‌كه‌چه‌گفت‌. آرام‌سرم‌را به‌ديوار تكيه‌دادم‌. اشكم‌جاري‌شد. عقده نشناختن‌فرزند، گلويم‌را مي‌فشرد...
جمعه 1392/12/16
X