معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2010892
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
با هر انفجاري لرزه بر اندام بيابان مي افتاد. خستگي از سر و روي شمامي باريد. ناي حركت در وجودتان نبود. هوا كم كم رو به تاريكي مي رفت. ناگهان تپه اي كوچك خودنمايي مي كند. خود را به تپه مي رسانيد. درآن سوي تپه ، در گودي ِ ايجاد شده به خاطر اصابت گلوله ، خود را رها مي كنيد.

نفس هایتان به شماره افتاده . در افق نگاهتان ، خورشید در سرخی عجیبی فرو رفته بود. نگاهتان به اوج آسمان دوخته می شود. خسته اید. در یک لحظه به ناگاه ، قمقمه ها رانشانه می روید. اما دریغ از قطره ای آب . لب های خشکیده تان برای قطره ای آب به لَه لَه افتاده اند. گرسنگی و تشنگی امانتان را بریده ،بدجوری زمین گیر شده اید. آخرین نگاه های خورشید، در حال برچیده شدن است . هُرم گرمای خاک که ترکش های ریز و درشت را گداخته کرده ، شما را تشنه تر کرده است . پاهای تاول زده و بیابانی که بر شدّت گمگشتگی افزوده ، ناامیدی را در دل شما جاری کرده . کمی آرام می گیرید. تو به بالای تپه می آیی ، و نگاهی به اطراف می اندازی ، در آن تنهایی ِ دَم غروب ، نورهایی را در دوردست می بینی که خاموش و روشن می شوند. کمی که به خود می آیی ، رو به همراهان می گویی ما باید راه را پیدا کنیم ... نباید اسیر بشیم .و آخرین جمله ات را با تنفّر می گویی . سربرمی گردانی ، هر دو را درخواب می بینی . بعد از ساعت ها پیاده روی ، خواب است که می تواند آرام بخش باشد. کلامی سخن نمی گویی ، آرام در گوشه دیگری از گودال دراز می کشی ، ستارگانی را می شماری که در همه جای آسمان پراکنده شده اند.ــیک ، دو... هفت ...و هرچه می شماری ، خواب به سراغت نمی آید. خواب از سرت پریده . با زحمت زیاد بچّه ها را بیدار می کنی ، دست و صورت به قطرات خاک می سپارید. تیمّم می کنید و می ایستید تا نماز جماعت رابه پای دارید...چشم که باز می کنی ، سپیدی گُل کرده در آسمان را می بینی . چشم هایت را مالش می دهی . نگاهی به اطراف می اندازی . آن دوهنوز خوابند. خورشید سر برآورده و تو تشنگی را بیشتر حس می کنی . قمقمه ات را برای چندمین بار برمی داری . به دهان نزدیک می کنی ... و خالی است از حتّی قطره ای آب .... چشمانت به اشک می نشیند. اوّلین قطره اشک بر روی زمین می غلطد. زبان از کام بیرون می آوری ، تا شاید قطره اشکی را در میانه راه برُبایی و چنین می شود. حس شور مزه اشک به تو حرکت می دهد.کمی خودت را جمع و جور می کنی . هرچه می کنی تا موقعیّت را شناسایی کنی ، نمی توانی . خورشید کاملاً از زمین فاصله گرفته . هُرم گرم آفتاب چهره ات را خراش می دهد. به طرف آن دو می روی . درخواب عمیق فرو رفته اند. آن دو را بیدار می کنی . لب هایشان کاملاً ترک برداشته ، کلام به یاری نمی آید. مات و مبهوت یکدیگر را تماشا می کنید. قمقمه را برمی داری ، به دهان نزدیک می کنی و دریغ ازقطره ای آب . هر سه در دریای تشنگی ِ خود غرِق شده اید. چیزی برای خوردن هست یا نه جواد...؟، آبی ...، غذایی ... هیچ ، حتی قطره آبی هم در این بیابون خدا پیدا نمی شه . تو از آن دو سرحال تری . وقتی از تو می پرسند که : اینجا کجاست ؟ خیلی آرام پاسخ می دهی : ناکجاآباد.دوباره چشم به هُرم آتشین ِ بیابان می دوزی . لحظات به سختی می گذرد و تو در آن لحظات ِ ناامیدی ، پیشنهادی را ارائه می دهی که هر دو می پذیرند. هریک به نوبت تا دو کیلومتر اطراف گودال را طی کنند، شاید چیزی بیابند.و اوّلین نفر، رضاست . حرکت می کند. ناامیدی در نگاهش موج می زند. دقایق به کُندی می گذرد. برمی گردد، خسته تر و کوفته تر. نوبت حسین می شود. او هم با نداشتن هیچ نایی حرکت می کند... و او هم برمی گردد. خودش را درون گودی رها می کند. و نوبت به تو می رسد.باید حرکت کنی . قوت ِ راه رفتن نداری . می مانی که چه کنی ؟ بچّه ها، اوّل رکعتی نماز حاجت ... بعد حرکت ... قبول ؟ دست هایتان با خاک آشنا می شود. نمازی به جماعت در امتداد حضورِ گرم خورشید. آخرین سلام که داده می شود، دست ها را رو به آسمان بلند می کنید: خدایا کمک کن و تو راه می افتی . سراسر وجودت در تب ِ گرما می سوزد. بندهای پوتینت بازند. گام ها را شمرده برمی داری . آرام . دست را سایه بان چشم قرار می دهی . تا چشم کار می کند. خاک است و خار و دریغ از نشانی که جایگاه نیروهای خودی را نشان دهد. جلوتر می روی . دیگرنای ِ ادامه دادن ِ راه در وجودت نیست . بر روی زانو رها می شوی .آرنج ها بر روی زمین قرار می گیرند. چمباتمه می زنی .ــ خدایا...از عمق وجود او را صدا می زنی . سر را بلند می کنی . روی زانوان می ایستی . در آن گرمای ظهر تابستان ، وزش بادی سرد جان تو را نوازش می دهد. می لرزی . گرما و لرزش ؟ سعی می کنی نگاهت را دریک نقطه متمرکز سازی . شاید چیزی بیابی . نقطه ای در دوردست را نشانه می روی . می مانی . چشم ها را بیشتر باز می کنی . خشکت می زند. با مالش چشم ها، به آن سو بیشتر خیره می شوی . می ایستی .حس می کنی وزش ِ باد سرد بیشتر شده . چه می بینی ؟ حرکت می کنی .حرکتی که به دویدن می ماند. باید خود را به آن نقطه برسانی ... ومی رسانی ...صدایت را می شنوند، قامت راست می کنند. تو را می بینند که با سرعت به طرف آنها می آیی . خودت را به درون حُفره می اندازی . آن دو، تا چشمشان به تو می افتد، نای حرکت می یابند. شادمان می شوند. آغوشت را که می بینند، خندة گریه مانندشان فضا را پرمی کند. هندوانه ای بزرگ و خوشرنگ در آغوش تو می بینند..ناخودآگاه سر بر سجده می گذارند و تو هم ، صدای نالة شما بیابان را پر می کند. پیدا کردن هندوانه ای با این قدّ و قواره ، آن هم در بیابان خشک ، چیزی شبیه معجزه است .با یک سرنیزه هندوانه را می شکافی . دانه های سیاه درشت ، تماشایی است . رنگ زیبای هندوانه به سرخی شفق می ماند و بوی آن ، به بوی عطر گل های محمدی . اوّلین قاچ . مزة آن که به دهانتان می نشیند، حیران می مانید. بویی بهشتی . می خورید. و در اوّلین قاچ سیراب می شوید و سیر. جانی تازه می گیرید. هُرم گرمای خورشید بَدَل به وزش ِ بادِ سرد می شود. به دلتان برات شده که باید حرکت کرد.از همان راهی که هندوانه را پیدا کرده ای ، حرکت می کنید، می خواهید بوتة هندوانه را بیابید. اما هرچه می جویید، نشانی از آن نمی یابید. نگاه های گره خورده تان به راهی سرازیر می شود که بوی هندوانه از دوردست ها به مشامتان می رسد. با نیمی از هندوانة بهشتی که به همراه دارید، راه می افتید به راهی که نشان از یاران بهشتی دارد. یاران ِ خودی باید از این هندوانه بخورند...
جمعه 1392/12/16
X