اسماعيل از سيزده سالگي روزه ميگرفت. به مسجد ميرفت و نماز اول وقت را به جماعت ميخواند و دعاي كميل را شبهاي جمعه فراموش نميكرد. مادربزرگش ميگويد: داشتم نماز ميخواندم كه صداي دلنشين كسي را شنيدم كه با اخلاص با خدا سخن ميگفت. طاقت نياوردم و پرده را كنار زدم. ديدم فرزند عزيزم "شهيد اسماعيل قاسمي" است . پيش رفتم و پرسيدم: چرا اين قدر در سجاده گريه ميكني؟
گفت: مادرجان، ناگهان به ياد جهنم افتادم و بياختيار گريهام گرفت.
اهل روستاي "دشتبان" دماوند بود. به پيرزني از فاميل گفت: ننه. چرا به نماز جمعه نميروي؟ پاسخ داد: چون پير شدهام و پايم درد ميكند. با صلابت و لبخندي مهربانانه گفت: با عصايت به نماز برو كه قامت خميدهي تو مشت محكمي است بر دهان ضد انقلاب داخلي و خارجي!
چون روستايشان مصلي نداشت، به مادرش ميگفت: خانمها را جمع كن و به نماز جمعه شهر ببر! پاسخ شنيد كه ماشين نيست! او هم هر ماه از حقوقش پولي را كنار ميگذاشت تا ماشين كرايه كند و زنان بتوانند سر موقع به نماز جمعه برسند.