با اشك ميزنم ورق اين فال خسته را
فالي دوا نميشود اين سرشكسته را
خون از تمام چشم و دلم سير ميشود
هر وقت كه وا ميكنم اين زخم بسته را
اين رسم عاشقي ست كه ريزم به هر قدم
گلها به پاي آمدنت دسته دسته را
از بس نيامدي غزلم پير شد ببين!
رنگ سفيد روي غزلها نشسته را
بايد شبي نشست غزل عاشقانه چيد
اين واژه هاي خالي ازهم گسسته را
آقا تو را به جان غزلهاي منتظر
منت گذار جاده ي با اشك شسته را