دل گفت بنويس...قلم مقاومت كرد...بي حركت ماند...
دل بار ديگر گفت بنويس از غريب ترين مرد زمين...
قلم اين بار بغض كرد...بغضي كه راه نوشتن را بست...
و از شرم روي كاغذ افتاد...
و تنها سه قطره اشك بر روي كاغذ برجاي ماند...
...
و او ماند و هزاران حرف نگفته....