معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2118082
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
گيلاس كوچولوي ترش و با نمك روي يكي از شاخه هاي درخت گيلاس نشسته بود و داشت چرت مي زد و براي خودش خروپف گيلاسي مي كرد كه يك دفعه سر و كله آقاي باغبان پيدا شد. آقاي باغبان سبد بزرگي برداشت و از درخت بالا آمد. او روي يك شاخه نشست و شروع كرد به چيدن گيلاس هاي قرمز و رسيده. گيلاس كوچولو با خوشحالي گفت: آخ جون نوبت ما شد. الان آقاي باغبون ما رو مي چينه و مي بره بازار.
گیلاس کوچولو از این که چیده می شد، خیلی خوش حال بود؛ چون آرزوی هر گیلاسی این است که یک روز چیده شود و در بازار او را بفروشند. از قدیم همین جور بوده فقط گیلاس های خراب و کرمو و به درد نخوراند که روی درخت باقی می مانند. آقای باغبان گیلاس های درشت و قرمز دور و بر گیلاس کوچولو را نگاهی کرد و شروع کرد به چیدن، اما همین که چشمش به گیلاس کوچولو افتاد، گفت: نه، تو هنوز خیلی کوچیک و نارسی. باید حالا حالاها آفتاب بخوری تا قرمز و بزرگ بشی. اما گیلاس کوچولو دست و پایش را تکان داد و شروع کرد به داد زدن: آقای باغبان! من رو هم بچین. من رو هم بچین.
اما آقای باغبان صدای گیلاس را نمی شنید. تازه اگر هم می شنید، نمی فهمید گیلاس کوچولو چه می گوید؛ چون زبان گیلاسی بلد نبود. گیلاس کوچولوی قصه ما آن قدر خودش را تکان داد و در هوا دست و پا زد که سرش گیج خورد اما آقای باغبان او را نچید. چند دقیقه بعد کار آقای باغبان تمام شد. گیلاس کوچولو ناراحت شد و شروع کرد به گریه کردن. گیلاس کوچولوی دیگری که روی یک شاخه دیگر بود، گفت: گریه نکن گیلاس کوچولو، چند روز دیگر آقای باغبان بر می گردد و ما را هم می چیند.
اما گیلاس کوچولو باز هم گریه کرد. درخت گیلاس که از صدای گریه گیلاس کوچولو خسته شده بود، داد زد و گفت: چه گیلاس نازک نارنجی لوسی! اصلاً همین بهتر که تو رو نچیدن. آقای گنجشک هم که روی یک شاخه نشسته بود و داشت گیلاس های کرمو و خراب را می خورد، گفت: تو هنوز کوچیک و ترش و کمرنگی، خیلی زوده که تو رو بچینن. این قدر عجله نکن. اما هیچ کدام از این حرف ها فایده ای نداشت که نداشت. گیلاس کوچولو دلش می خواست چیده شود. مثل بقیه گیلاس های توی سبد.
او آن قدر آن بالا روی شاخه گریه کرد و دست و پا زد که بالاخره اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد و گیلاس کوچولوی ما از شاخه جدا شد و افتاد پایین. درست روی سبد گیلاس ها. گیلاس کوچولو خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خنده و گفت: جانمی! موفق شدم. من هم چیده شدم.
چند دقیقه بعد آقای باغبان که یک گوشه نشسته بود و استراحت می کرد، بلند شد و آمد تا سبد گیلاس ها را با خودش ببرد. اما همین که چشم آقای باغبان به گیلاس کوچولوی نارس افتاد، با تعجب گفت: این گیلاس نارس و نارنجی این جا چه کار می کند؟! آقای باغبان، گیلاس کوچولو را برداشت و از سبد بیرون انداخت و گفت: گیلاس هایی که می برم بازار باید همه رسیده و قرمز باشند و گر نه مشتری ها ناراحت می شوند. گیلاس کوچولوی بیچاره تا آمد به خودش بیاید، افتاده بود یک گوشه کنار درخت و آقای باغبان با سبد گیلاس ها رفته بود. او دوباره شروع کرد به گریه کردن، اما دیگر فایده ای نداشت. آقای باغبان رفته بود.
گیلاس کوچولو حتی دیگر نمی توانست روی درخت بر گردد. او همان جا کنار درخت روی زمین ماند تا خشک شد. گیلاس کوچولو حالا می دانست عاقبت عجله کردن چقدر بد است، برای همین آهسته آهسته خودش را زیر خاک برد و همان جا منتظر ماند تا بتواند مدتی بعد دوباره سبز شود. کسی چه می داند شاید چند سال بعد گیلاس کوچولو خودش یک درخت بزرگ گیلاس شود. 
دسته ها : داستانك
چهارشنبه 1392/11/30
X