هنوزآفتاب نزده بود كه به دوكوهه رسيديم. بعضي بچهها تازه رسيده بودند و كنارراهآهن داشتند نماز ميخواندند. حاجي تا اين صحنه را ديد، رنگش پريد و قدمهاش تند شد.
-اين چه وضعشه؟ بچهها بايد رو سنگ و كلوخ نماز بخونن؟ اقلاً يه حسينيه بزنين اينجا.
حاجی از کوره در رفت «اگه بودجه نیست، یه صندوق بزنین که هرکی از اینجا رد میشه دوتومن توش بندازه. اینجوری بودجه تأمین میشه.»
آشفتگی حاجی را که دید، با شرمندگی گفت «دیگه چوبکاری نکنین. انشاءالله درست میشه.»
گوشهی انبار یک کلنگ بود. حاجی برش داشت و گفت «کلنگ اول رو میزنم. اگه تا بیست روز دیگه پول جور نشد، صندوق رو به پا میکنم.»