نرگس به هواي مي قدح ساز شود
فارغ دل آن كسي كه مانند حباب
هم در سر ميخانه سرانداز شود
هر پاك روي كه بود تردامن شد
گويند شب آبستن و اين است عجب
كاو مرد نديد از چه آبستن شد
ني لذت مستياش الم ميارزد
نه هفت هزار ساله شادي جهان
اين محنت هفت روزه غم ميارزد
تا كنم جان از سر رغبت فداي نام دوست
واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطي طبعم ز عشق شكر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و منبر اميد دانهاي افتادهام در دام دوست
سر ز مستي برنگيرد تا به صبح روز
حشرهر كه چون من در ازل يك جرعه خورد از جام دوست
بس نگويم شمهاي از شرح شوق خود از آن
كدردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست
گر دهد دستم كشم در ديده همچون توتيا
خاك راهي كان مشرف گردد از اقدام دوست
ميل من سوي وصال و قصد او سوي فراقت
رك كام خود گرفتم تا برآيد كام دوست
حافظ اندر درد او ميسوز و بيدرمان بساز
زان كه درماني ندارد درد بيآرام دوست
گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش
دلربائى همه آن نيست كه عاشق بكشند
خواجه آنست كه باشد غم خدمتگارش
جاى آنست كه خون موج زند در دل لعل
زين تغابن كه خزف مى شكند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
اى كه در كوچه ء معشوقه ما مى گذرى
بر حذر باش كه سر مى شكند ديوارش
آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست هر كجا هست خدايا به سلامت دارش
صحبت عافيتت گرچه خوش افتاد اى دل
جانب عشق عزيزست فرو مگذارش
صوفى سرخوش ازين دست كه كج كرد كلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ كه به ديدار تو خوگر شده بود
ناز پرورد وصالست مجو آزارش