معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2017723
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
دكتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آورديمش خانه. عصر نشده، گفت « بابا ! من حوصله ام سر رفته .» گفتم « چي كار كنم بابا ؟ » گفت « منو ببر سپاه ، بچه هارو ببينم .» بردمش . تا ده شب خبري نشد ازش . ساعت ده تلفن كرد ، گفت « من اهوازم . بي زحمت داروها مو بديد يكي برام بياره.»
چهارشنبه 1392/12/14
مادر استاد درباره عنايت الهي قبل از تولد او گفته است، «دو ماه قبل از تولد مرتضي شبي در خواب ديدم محفلي نوراني است و تمام زنان محل در مسجد اجتماع كرده‌اند، ناگاه بانويي محترم وارد شد و دو زن نيز همراه او بودند كه بر اهل مجلس گلاب مي‌پاشيندند، چون نوبت به من رسيد،‌ به آنان فرمود:«سه بار گلاب بپاشيد»،‌ از او دليل آن را جويا شدم، با خوشرويي پاسخ دادند:«به خاطر آن جنيني كه در رحم داري، چنين كاري لازم بود زيرا او آينده درخشان خواهد داشت و به جامعه اسلامي خدمات عظيم و گسترده‌اي خواهد كرد».
چهارشنبه 1392/12/14
دختر خانه بودم. داشتم تلويزيون تماشا مي كردم . مصاحبه اي بود با شهردار شهرمان . يك خورده كه حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پايين و آرام آرام حرف مي زد. باخودم گفتم« اين ديگه چه جور شهرداريه؟ حرف زدن هم بلد نيست.» بلند شدم و تلويزيون را خاموش كردم . چند وقت بعد همين آقاي شهردار شريك زندگيم شد.
چهارشنبه 1392/12/14
بعد از مدت ها آمده بود خانه ي ما. تعجب كرديم. نشسته بود جلوي ما حرف هاي معمولي مي زد. مادرم هم بود. زن داداشم هم . همه بودند يك كمي ميوه خورد و بلند شد كه برود. فهميده بودم چيزي ميخواهد بگويد كه نمي تواند. بلند كه شد. ما هم باهاش پاشديم تا دم در . هي اصراركرد نياييم . اما رفتيم؛همگي . توي راهرو به من فهماند بيرون منتظرم است . به بهانه ي خريد رفتم بيرون . هنوز سر كوچه ايستاده بود. به من گفت «آقا مهدي را مي شناسي؟ مهدي باكري؟ مي خواد ازت خواستگاري كنه ! بهش چي بگم؟» يك هفته تمام فكر مي كردم . شهردار اروميه بود. از سال پنجاه و يك كه ساواكي ها علي شان را اعدام كرده بودند، اسمشان را شنيده بودم.
خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو كه تا حالا قيافه ش رو نديده اي ، چه جوري مي خواي بگيري؟ شايد كچل باشه.» گفته بود « اون كچله رو هم بالاخره يكي بايد بگيره ديگه !»
چهارشنبه 1392/12/14
از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد. يك جلد قرآن و يك اسلحه . اين هم كه چه جور اسلحه اي باشد، برايم فرقي نداشت. پرسيد « نظرتون راجع به مهريه چيه ؟» گفتم « هرچي شما بگين.» گفت « يك جلد قرآن و يك كلت كمري. چطوره؟» گفتم « قبول.» هيچ كس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هايش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»
چهارشنبه 1392/12/14
هرچه به عنوان هديه ي عروسي به ما دادند، جمع كرديم كنار هم به من گفت « ما كه اينا رو لازم نداريم. حاضري يه كار خير باهاش بكني؟» گفتم « مثلا چي ؟» گفت « كمك كنيم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ي لوازم منزل فروشي . همه شان رادادم، ده – پانزده تا كلمن گرفتم.
چهارشنبه 1392/12/14
مادرم نمي گذاشت ما غذا درست كنيم پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب مي شد، ناراحت مي شد.تا قبل از عروسي برنج درست نكرده بودم. شب اوليكه تنها شديم، آمد خانه و گفت « ما هيچ مراسمي نگرفتيم. بچه ها ميخوان بيان ديدن . مي توني شام درست كني؟» كته ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوي دوست هاش. گفت « خانم من آشپزيش حرف نداره ، فقط برنج اين دفعه اي خوب نبوده وا رفته.»
چهارشنبه 1392/12/14
شهر دار اروميه كه بود، دوهزار و هشتصد تومان حقوق مي گرفت. يك روز به من گفت« بيا اين ماه هرچي خرجي داريم رو كاغذ بنويسيم، تا اگه آخرش چيزي اضافه اومد بديم به يه فقير.» همه چي را نوشتم ؛ از واكس كفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه كه حساب كرديم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقيه ي پول را داد لوازم التحرير خريد، داد به يكي از كساني كه شناسايي كرده بود و مي دانست محتاجند. گفت « اينم كفاره ي گناهان اين ماهمون.»
چهارشنبه 1392/12/14
باران خيلي تند مي آمد. به من گفت « من ميرم بيرون» گفتم « توي اين هوا كجا مي خواي بري؟» جواب نداد. اصرار كردم . بالاخره گفت « مي خواي بدوني ؟ پاشو تو هم بيا. » با لندرور شهرداري راه افتاديم توي شهر. نزديكي هاي فرودگاه يك حلبي آباد بود. رفتيم آنجا. توي كوچه پس كوچه هايش پر از آب و گل و شل. آب وسط كوچه صاف مي رفت توي يكي از خانه ها. در خانه را كه زد، پيرمردي آمد دم در. ما راكه ديد، شروع كرد به بد و بيراه گفتن به شهردار. مي گفت « آخه اين چه شهرداريه كه ما داريم؟ نمي آد يه سري بهمون بزنه ، ببينه چي مي كشيم.» آقا مهدي بهش گفت «خيله خب پدرجان . اشكال نداره . شما يه بيل به ما بده، درستش مي كنيم؟» پيرمرد گفت « بريد بابا شماهاهم! بيلم كجا بود.» از يكي از همسايه ها بيل گرفتيم. تا نزديكي هاي اذان صبح توي كوچه ، راه آب مي كنديم.
چهارشنبه 1392/12/14
گفتم: اصلا چرا بايد اين قدر خودمون رو زجر بديم و پسته بشكنيم، پاشيم بريم بخوابيم. با وجود اين كه او هم مثل من تا نيمه شب كار مي كرد و خسته بود، گفت: نه، اول اينا رو تموم مي كنيم بعد مي ريم مي خوابيم؛ هر چي باشه ما هم بايد اندازه خودمون به بابا كمك كنيم. يادم هست محمود مدام يادآوري مي كرد: نكنه از اين پسته ها بخوري! اگه صاحبش راضي نباشه، جواب دادنش توي اون دنيا خيلي سخته.اگر پسته اي از زير چكش در مي رفت و اين طرف و آن طرف مي افتاد، تا پيداش نمي كرد و نمي ريخت روي بقيه پسته ها، خاطرش جمع نمي شد.موقع حساب كتاب كه مي شد، صاحب پسته ها پول كمتري به ما مي داد؛ محمود هم مثل من دل خوشي از او نداشت ولي هر بار، ازش رضايت مي گرفت و مي گفت: آقا راضي باشين اگه كم و زيادي شده
سه شنبه 1392/12/13
يك زن و مرد آمريكائي با سگشان آمدند داخل مغازه تا سيگار بخرند. سر و وضع ناجوري داشتند. محمود نگاه پر تنفرش را دوخت به چهره كريه آن مرد؛ شكسته بسته حاليش كرد ما سيگار نداريم، بعد هم با عصبانيت آن ها را از مغازه بيرون كرد. زن و مرد آمريكايي نگاهي به همديگر كردند و حيرت زده از مغازه بيرون رفتند، آخر آن روزها كسي جرأت نداشت به آن ها بگويد بالاي چشمشان ابروست.محمود روكرد به من و گفت: برو شلنگ بيار، بايد اين جا رو آب بكشيم. گفتم: براي چي؟ گفت: چون اينا مثل سگشون نجس اند.
سه شنبه 1392/12/13
سركار بودم . از سپاه آمدند، سراغ پسر كوچيكه را گرفتند. دلم لرزيد گفتم« يك هفته پيش اين جا بود. يك روز ماند بعد گفت مي خوام برم اصفهان يه سر به خواهرم بزنم .» اين پا آن پا كردند. بالاخره گفتند« كوچيكه مجروح شده و مي خواهند بروند بيمارستان ، عيادتش . « همراهشان رفتم وسط راه گفتند « اگر شهيد شده باشد چي ؟ » گفتم « انا لله و انااليه را جعون » گفتند عكسش را مي خواهند پياده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت« چرا اين قدر زود آمدي ؟ » گفتم « يكي از همكارا زنگ زد ، امشب از شهرستان مي رسند، ميان اينجا » گله كرد. گفت « چرا مهمان سرزده مي آوري؟ » گفتم « اين ها يه دختر دارن كه من چند وقته مي خوام براي پسر كوچيكه ببينيدش، ديدم فرصت مناسبيه » رفت دنبال مرتب كردن خانه . در كمد را باز كردم و پي عكس گشتم كه يك دفعه ديدم پشت سرمه . گفتم « مي خوام يه عكسشو پيدا كنم بذارم روي طاقچه تا ببينند. » پيدا نشد. سر آخر مجبور شدم عكس ديپلمش را بكنم . دم در، خانم گفت « تلفنمون چند روزه قطعه ، ولي مال همسايه ها وصله » وقتي رسيدم پيش بچه هاي سپاه گفتم « تلفنو وصل كنين . ديگه خودمون خبر داريم.» گفتند « چشم .» يكي دو تا كوچه نرفته بوديم كه گفتند « حالا اگر پسر بزرگه شهيد شده باشد؟» گفتم « لابد خدا مي خواسته ببينه تحملشو دارم.» خيالشان جمع شد كه فهميده ام هم بزرگه رفته، هم كوچيكه .
سه شنبه 1392/12/13
همه رفته بوديم مشهد و فقط ابراهيم و ولي الله مانده بودند خانه. ابراهيم تابستان ها كار مي كرد. وقتي برگشتيم، انگار نه انگار فقط دو تا پسر خانه داري كرده بودند. سن و سالي هم نداشتند. تازه پول تو جيبي هاشان و حقوقي كه ابراهيم از كار تابستان جمع كرده بود‏‏، روي هم گذاشته بودند و يك اجاق گاز بزرگ براي خانه خريده بودند.
سه شنبه 1392/12/13
زودتر از هر روز آمد خانه؛ اخمو و دمق. مي گفت ديگر برنمي گردد سر كار، به آن ميوه فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود.

خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد، نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار.

اوستا مي گفت «صد بار اين بچه را امتحان كردم؛ پول زير شيشه ي ميز گذاشتم، توي دخل دم دست گذاشتم. ولي يه بار نديدم اين بچه خطا كنه.»
سه شنبه 1392/12/13
سر سجاده نشسته بود. ابراهيم تا مي فهميد نمازش تمام شده، مي آمد كنارش مي نشست و مي گفت «مادر! حالا نماز بگو، منم بلد بشم.»

چهار زانو مي شد و دست هاي ابراهيم را در دستانش مي گرفت. نگاه هاي ابراهيم به لب هاي او خيره مي شد. كلام به كلام مي گفت و او تكرار مي كرد. يواش يواش، چشم در چشم هم، آيه به آيه مي خواندند، تا اين كه او ساكت مي شد و ابراهيم ادامه مي داد.
سه شنبه 1392/12/13
مي گفتم «آخه پاهات از بين مي ره. تو هم مثل بقيه كفش بپوش، بعد برو دنبال دسته.»ابراهيم چشم هاي ميشيش را پايين مي انداخت و مي گفت «مي خوام براي امام حسين سينه بزنم. شما با من كاري نداشته باشين.»
سه شنبه 1392/12/13
بعد از نماز، تسبيحِ تربت را از جانمازش برداشت. از هم خيسي دانه ها ابراهيم را لو داده بود. صداي مادر بلند شد«مگه نگفتم ديگه تسبيح نجو؟ تموم شد بچه!» آقا جون خنده اش مي گرفت. ابراهيم خيلي ازش حساب مي برد، ولي نزديك نصفي از تسبيح تربت آقا جون را هم خورده بود.

ابراهيم سرش با مداد و كاغذهاش گرم بود. اين كار را از بازي كردن توي كوچه با بچه هاي محل بيش تر دوست داشت. با صداي مادر لب هاش را جمع كرد و گفت «خب، دوست دارم ديگه.»
سه شنبه 1392/12/13
درخت هلو بار داده بود . اگر آن هفده تا چوب كه قرص و محكم شاخه هاي آشفته ي آن را روي دست گرفته بودند نبود، زير اين بار كمرش شكسته بود. سه كيلومتر بعد از شهرضا، يك درخت هلو بود و ابراهيم . خودش از آقا جون خواسته بود اين درخت را به او بسپارد. آقا جون هم قبول كرده بود. ابراهيم سطل ها را نزديك درخت مي چيد؛ هفده تا سطل بيست كيلويي. هلو ها چيده مي شد. سطل ها پر مي شد و درخت هلو مثل باركشي كه بارش را زمين گذاشته باشد تا خستگي در كند، قد راست مي كرد. آخر سر، حسين آقا هر سطل را سه زار و ده شاهي خريد و همه اش روي هم شد شش هفت تومان. ابراهيم همه ي اين پول را گذاشت جلوي آقا جون . ولي او برنداشت . گفت «داشته باش پيش خودت. بالاخره تو هم زندگي داري.
سه شنبه 1392/12/13
سلام! شما اومدين؟

ابراهيم بود. سرش را از بين گندم ها كه دسته دسته روي هم تل انبار شده بودند،در آورده بود. من و بابا جون هاج و واج مانده بوديم كه آن جا چه كار مي كند.

ديشب مانده بود سر زمين؛ گندم ها را چيده بوديم و بايد يك نفر مي ماند كه دزد به آن ها نزند. ابراهيم گفت «ديشب چند تا شغال اومده بودند. منم كه تنها بودم اومدم وسط گندم ها قايم شدم.» فكرش هم وحشت ناك بود. بهش نزديك تر شدم «اگه مادر بفهمه چي مي گه؟ دادا! حالا نترسيدي؟» ابراهيم زير چشمي نگاهم كرد و با غرور گفت «نه دادا، خدا بزرگه.»
سه شنبه 1392/12/13
پاچه هاي شلوارش را تا مي زد تا زير زانو، آستين هاش را هم تا آرنج! مثل بقيه كشاورزها. نمي دانم مرزبندي زمين ها را ديده ايد يا نه. خيلي باريكند و راحت جا به جا مي شوند. آن موقع ابراهيم ده دوازده سالش بود. هر سال موقع كشت و درو مي رفت سر زمين. اگر يك سال مي گفت نمي توانم، بابا جون مي ماند چه كار كند. موقع درو، به گندم هاي لب مرز كه مي رسيديم، ابراهيم مي رفت روي مرز مي ايستاد. دلش نمي خواست محصول زمين هاي كناري با محصول زمين بابا جون قاطي شود.
سه شنبه 1392/12/13
پيرمرد قد و بالاي ابراهيم را برانداز كرد. با لبخندي كه چشم هاش را ريزتر مي كرد، جواب سلامش را داد. دست هاي زبر كار كرده اش‏، دست هاي او را محكم توي دست خودش گرفت. ابراهيم هم قد پيرمرد شد و هم قدمش. تا زمين بابا جون كلي حرف براي گفتن داشتند. توي راه، زن هاي ده و بچه ها هم سلام ابراهيم را جواب مي دادند. همه دوستش داشتند.
سه شنبه 1392/12/13
بعد از عقد، رفتيم حرم. بعدش گلزار شهدا. شب هم شام خانه ي ما.

صبح زود، مهدي برگشت جبهه.

مي گفت قيافه برايم مهم نيست. قبل از عقد، هميشه سرش پايين بود. نگاهم نمي كرد. هيچ وقت نفهميد براي مراسم دستي توي صورتم برده بودم.

مادر گفت «آقا مهدي! اين كه نمي شه هر دو هفته يك بار به منير سر بزنين. اگه شما نرين جبهه، جنگ تعطيل مي شه؟»

مهدي لبخند مي زد و مي گفت «حاج خانم! ما سرباز امام زمانيم. صلوات بفرستين.»

خانواده ام مي خواستند مراسمي بگيرند كه فاميلمان هم باشند، براي معرفي دامادشان. نشد. موقع عمليات بود و مهدي نمي توانست زياد بماند.
سه شنبه 1392/12/13
مرا كه تبعيد كردند تفرش، بارِ خانواده افتاد گردن مهدي. تازه ديپلمش را گرفته بود و منتظر نتيجه ي كنكور بود. گفت «بابا. من هر جور شده كتاب فروشي رو باز نگه مي دارم. اينجا سنگره. نبايد بسته بشه.»
سه شنبه 1392/12/13
روز يكم‌ مرداد سال‌ 1367 من‌ و عمو حسن‌ از شاهرود حركت‌ كرديم‌. فرداي‌آن‌ روز در باختران‌ سازماندهي‌ شديم‌. من‌ و عمو در در يك‌ دسته‌ بوديم‌.عموحسن‌ شوخي‌ مي‌كرد و مي‌گفت‌:
علي‌ اگر من‌ شهيد شدم‌ نكنه‌ گريه‌ كني‌ و بگويي‌ من‌ تنها هستم‌ و بايد برگردم‌!
ساعت‌ 12 شب‌ سوّم‌ مرداد از ما خواستند اسلحه‌ بگيريم‌، و همراه‌ نيروهاي‌ديگر سريع‌ به‌ طرف‌ تنگه‌ حركت‌ كنيم‌.
ساعت‌ 4 صبح‌ با مسؤولين‌ براي‌ بازديد از منطقه‌ رفتيم‌. ساعت‌ 10 صبح‌اطلاع‌ دادند دو دسته‌ نيرو جلوي‌ تنگه‌ بفرستند. من‌ و عمو نيز از نيروهاي‌ اعزامي‌بوديم‌. عمو در راه‌ به‌ من‌ گفت‌:
اگر من‌ شهيد شدم‌ تو ناراحت‌ نباش‌. دعا كن‌ خداوند شهادت‌ را نصيب‌ ما هردو نفر سازد .
در مسير مجبور شديم‌ نرسيده‌ به‌ يال‌، توقف‌ مي‌كنيم‌. دشمن‌ روي‌ يالها بود،و ما را زمين‌گير كرده‌ بود .
پايين‌ يال‌ سازماندهي‌ شديم‌. ساعت‌ 4 بعد از ظهر درگيري‌ شروع‌ شد. مابالاي‌ يال‌ سمت‌ راست‌ بوديم‌. در آن‌ موقع‌ 15 نفر از منافقين‌ از وسط‌ يال‌ به‌ ماحمله‌ كردند.
بچه‌ها با رشادت‌ و ريختن‌ آتش‌ در پشت‌ خاكريزها آن‌ها را فراري‌ دادند .
عده‌اي‌ از منافقين‌ زنان‌ فاسدي‌ بودند كه‌ از صحنه‌ مي‌گريختند. عموحسن‌مرا صدا زد. با كمك‌ عمو خاك‌ها را برمي‌داشتيم‌ و براي‌ خود سنگر درست‌مي‌كرديم‌ .
ناگهان‌ منافقين‌ به‌ طرف‌ خاكريزها حمله‌ كردند. شهيد حاج‌عبداللّه‌ عرب‌نجفي‌ گفت‌: اينجا حق‌ّتقدم‌ با بزرگترهاست‌. من‌ گفتم‌: هركس‌ همنام‌ عملّيات‌باشد حق‌ّ شهادت‌ را هم‌ دارد. رمز عملّيات‌ يا علي‌(ع‌) بود. بوي‌ دود و باروت‌ فضا راپر كرده‌ بود.
نيروها زخمي‌ و شهيد و پراكنده‌ بودند. فرياد يامهدي‌، يازهرا، ياعلي‌ واللّه‌اكبر دشمن‌ را مي‌ترساند. اوّلين‌ تانك‌ دشمن‌ به‌ خاكريز رسيد و درگيري‌شروع‌ شد. بامداد روز 4 مرداد هم‌ درگيري‌ شديدي‌ آغاز شد. ديگر عمو را گم‌ كرده‌بودم‌.
بچه‌ها مرتب‌ تانكها را مي‌زدند و به‌ سمت‌ دشمن‌ حمله‌ور مي‌شدند.
در يك‌ آن‌ صداي‌ عمو در گوشم‌ پيچيد. به‌ دنبال‌ صدا مي‌گشتم‌. ناگهان‌ چندنفر زخمي‌ ديدم‌. با عجله‌ خودم‌ را به‌ آنها رساندم‌. عمو لبخندي‌ بر لب‌ داشت‌. مراتنها رها كرد و خود به‌ سوي‌ آسمانها پر كشيد.
سه شنبه 1392/12/13
برادرم‌ غلامرضا هميشه‌ به‌ ما سفارش‌ مي‌كرد كه‌ احترام‌ پدر و مادر را داشته‌باشيم‌ خودش‌ در اين‌ الگوي‌ ما بود.
آن‌ سالها كه‌ زمين‌ لرزه‌هاي‌ پياپي‌ در گرمسار همه‌ را كلافه‌ كرده‌ بود. اغلب‌مردم‌ از هلال‌ احمر چادر گرفته‌ بودند و در خارج‌ از ساختمان‌ در چادرمي‌خوابيدند. ولي‌ ما چادر نداشتيم‌ و همه‌ درها و پنجره‌ها را باز گذاشته‌ بوديم‌ تاهنگام‌ زلزله‌ سريع‌ فرار كنيم‌.
مدتي‌ بود كه‌ از غلامرضا بي‌خبر بوديم‌. تا اينكه‌ شبي‌ ساعت‌ 12 آمد يك‌چادر 12 نفره‌ آورد و همان‌ نيمه‌ شب‌ آن‌ را روبراه‌ كرد و ما، در چادر خوابيديم‌.ساعتي‌ بعد زلزله‌ شديدي‌ آمد و پنكه‌ و مقداري‌ از سقف‌ اتاِ را فرو ريخت‌. همه‌گفتيم‌ غلامرضا فرشته‌ نجات‌ خانواده‌ شد.
شهيد غلامرضا مربي‌ كميته‌ي‌ تخريب‌ سپاه‌ پاسداران‌ و عضو مركزي‌ سپاه‌تهران‌ بود كه‌ ضمن‌ انجام‌ مأموريتي‌ در سردشت‌ در سال‌ 68 بر اثر انفجار مين‌ به‌درجه‌ رفيع‌ شهادت‌ نائل‌ گشت‌.
سه شنبه 1392/12/13
برادرم‌ «محمدرضا» كارمند دانشگاه‌ شاهرود بود. چندين‌ بار در عمليات‌هاي‌گوناگون‌ شركت‌ نمود. محمدرضا سال‌ 63 در عملّيات‌ بدر آرپي‌جي‌زن‌ بود. برادرم‌حميد كه‌ پانزده‌ سال‌ بيشتر نداشت‌، اصرار مي‌كرد كمك‌ آرپي‌جي‌زن‌ محمدرضاشود. ولي‌ محمدرضا قبول‌ نمي‌كرد. حميد ناچار به‌ عنوان‌ تك‌ تيرانداز درعملّيات‌ شركت‌ كرد.
در يكي‌ از عمليات‌ها، محمدرضا از ناحيه‌ دست‌ راست‌ هدف‌ تير مستقيم‌كلاش‌ قرار مي‌گيرد. ارپي‌جي‌اش‌ بر زمين‌ مي‌افتد. چشمهايش‌ بر اثر خونريزي‌مي‌سوزد. امّا راضي‌ نمي‌شود كه‌ او را به‌ عقب‌ ببرند. از دوستانش‌ مي‌خواهد باچفيه‌ دستش‌ را ببندند. با همين‌ مجروحيت‌ چندين‌ تانك‌ دشمن‌ را به‌ آتش‌مي‌كشد.
بعد از مدتي‌ دست‌ چپ‌ ايشان‌ هم‌ بر اثر تير كلاش‌ مجروح‌ مي‌شود. ازرزمندگان‌ مي‌خواهد كه‌ زير پيراهن‌ او را به‌ دست‌ چپش‌ ببندند. بچه‌ها كه‌اينگونه‌ مقاومت‌ او را مي‌بينند روحيه‌ مي‌گيرند و بر دشمن‌ مي‌تازند. امّا ازمحمدرضا مي‌خواهند به‌ عقب‌ برگردد. ولي‌ باز هم‌ نمي‌پذيرد.
نزديك‌ پل‌ دجله‌، پاي‌ ايشان‌ هم‌ مورد هدف‌ قرار مي‌گيرد و پوتين‌هاي‌ او پر ازخون‌ مي‌گردد. يكي‌ از رزمندگان‌ او را روي‌ دوش‌ مي‌گيرد و به‌ پشت‌ خط‌ مي‌برد.
در پشت‌ خط‌ جوياي‌ برادرش‌ مي‌شود. به‌ او مي‌گويند حميد سالم‌ است‌. امّادقايقي‌ بعد حميد را در حالي‌ كه‌ روي‌ برانكارد خوابانده‌اند از آنجا عبور مي‌دهند.محمدرضا اين‌ صحنه‌ را مي‌بيند و حميد را از دستهاي‌ بلند و كشيده‌اش‌ كه‌آويزان‌ شده‌اند مي‌شناسد. به‌ طرف‌ برانكارد مي‌رود پتويي‌ را كه‌ رويش‌ كشيده‌بودند كنار مي‌زند. با جسد برادر رو به‌ رو مي‌شود. محمدرضا پس‌ از برگزاري‌مراسم‌ حميد دوباره‌ به‌ جبهه‌ مي‌رود. در عملّيات‌ 22 بهمن‌ سال‌ 64 مفقودمي‌گردد. عاقبت‌ در سال‌ 1376 پيكر مطهّرش‌ را فرشتگان‌ آسماني‌ به‌ گلزار شهدامي‌سپارند.
سه شنبه 1392/12/13
تاريخ : 1363
خاطره‌ كوتاهي‌ از پدر بزرگوارم‌ شهيد محمد مظفري‌ نقل‌ مي‌نمايم‌. ايشان‌علاقه‌ عجيبي‌ به‌ شهادت‌ داشت‌. براي‌ رسيدن‌ به‌ معبود تلاش‌ مي‌كرد. پدرم‌اعتقاد داشت‌ تا زماني‌ كه‌ به‌ طور واقعي‌ به‌ خداوند عشق‌ نورزد و عاشق‌ خدا نشودبه‌ آرزويش‌ نخواهد رسيد.
ايشان‌ مرتّب‌ در نماز طلب‌ شهادت‌ مي‌نمود. وي‌ شغل‌ نانوايي‌ داشت‌ و تامدتها از اين‌ طريق‌ امرار معاش‌ مي‌نمود. امّا در سال‌ 1362 به‌ طور كلي‌ دنيا وزندگي‌ دنيوي‌ را كنار گذاشت‌ و به‌ خانه‌ معشوِ رفت‌. ايشان‌ سه‌ بار به‌ جبهه‌ رفت‌.
بعد از مجروح‌ شدن‌ ايشان‌، مادر و اقوام‌ ديگر تلاش‌ نمودند تا وي‌ را از اعزام‌مجدّد منصرف‌ سازند. امّا هرچه‌ مي‌گفتند آتش‌ عشق‌ ايشان‌ شعله‌ ورتر مي‌گشت‌.ايشان‌ جمله‌اي‌ را هميشه‌ تكرار مي‌نمود و مي‌گفت‌: «اينجا آزمايشگاه‌ بزرگ‌انسانهاست‌، نه‌ جبهه‌ جنگ‌.»
براي‌ خودش‌ واقعاً همينطور بود. هر بار كه‌ سالم‌ از جبهه‌ برمي‌گشت‌ باورداشت‌ كه‌ اشكالي‌ در قلب‌ خود دارد و بايد با خلوص‌ بيشتر آن‌ را برطرف‌ سازد تالياقت‌ شهادت‌ را پيدا نمايد.
اين‌ انسان‌ وارسته‌ گرچه‌ تا كلاس‌ چهارم‌ ابتدايي‌ بيشتر سواد نداشت‌ امّاانساني‌ به‌ تمام‌ معنا فهيم‌ و آگاه‌ بود سرانجام‌ در سال‌ 1363 شربت‌ گواراي‌شهادت‌ را با اشتياِق زياد نوشيد
دوشنبه 1392/12/12
خانواده من خانوادة روحانيت است چه در شاخه پدري و چه در شاخه مادري .پدرم هم يك روحاني بود با وارستگي هاي خاص خودش و كوشش داشت مردم راارشاد بكند. امام جماعت بود و در مسجد وعظ مي كرد، علاوه بر اين ، مراجعات مردم به او در منزل زياد بود و در اين مراجعات هم مي كوشيد كه باز مردم را بااخلاق و وظايف اسلامي آشنا كند. خوب يادم مي آيد كه در هر مناسبتي وظيفه خودش مي دانست آيه يا حديثي براي مراجعين بخواند و معني كند و توضيح بدهد. در شهر اصفهان در مسجد محله لُنبان كه محل ما بود و يك مسجد ديگر،مسجد مستهلك ، اقامه جماعت مي كرد.
دوشنبه 1392/12/12
پدرم چون اولاد پسر نداشت و من هم درس نخوانده بودم مي گفتند كه مرحوم بحرالعلوم حوزه درس ايشان را يك دختر اداره مي كرد من هم مي خواهم كه اين دختر در خانه باشد و به جاي پسر پيش دستم ، برايم بنويسد و برايم بخواند.
دوشنبه 1392/12/12
مادر پدرم به لحاظ روحي بسيار سالم بود. اصلاً اهل طعنه و غيبت و بدگويي ازديگران نبود كه اين حالات او براي اطرافيان بسيار عجيب و جالب بود و از زمان پدر خيلي به منزلشان رفت و آمد مي شد. پس از شهادت پدرم تحمل خيلي زيادي از خودش نشان مي داد و پدرم هم خيلي به او احترام مي كرد.
دوشنبه 1392/12/12
پدرم در بعضي از روحياتشان متأثر از پدرشان بودند. پدرشان خصوصياتي ويژه داشت مثلاً مقيد بود در خانه كار خودش را خودش انجام بدهد. وي امام جماعت مسجد لنبان بود كه به روستاها سركشي مي كرد و دفتر ثبت ازدواج و طلاق داشت .بسيار آدم ساده زيست و منيع الطبعي بود و زير بار منت هيچ كسي نمي رفت و پدرم اين روحيه را از او گرفته بود. خوراك او هميشه يكنواخت بود و مي گفت خوراك ساده داريم ولي در عوض آن زير بار كسي نمي رويم . پدرم ساده زيستي ، مناعت طبع و تكيه بر خودش به جاي ديگران را از او گرفته بود. من اين مسائل را از پدرم وگاه مادرم درباره ايشان شنيده ام . پدربزرگ ، پدرم را در دوران تحصيل در اصفهان ودر قم در حداقل خرج پشتيباني كرد.
دوشنبه 1392/12/12
مادر شهيد بهشتي دختر مرحوم حاج صادق خاتون آبادي بود كه وي آدم بسيارروشني بود كه در سطح مرجعيت بوده است و حتي دخترانش در آن زمان سواد وسياق بلد بودند كه در آن دوران اين مرسوم خانواده هاي روحاني نبود. و هم اكنون يكي از دخترانش هم در اصفهان مشغول تدريس شرح لمعه است . پس از ازدواج دختر اول ، مرحوم خاتون آبادي تصميم مي گيرد معصومه را پيش خود نگه دارد ومثل سيد بحرالعلوم كه دخترش خيلي به او كمك مي كرد از دخترش استفاده كند.لذا هر چه خواستگار مي آيد رد مي كنند و حتي به پدربزرگم هم جواب رد مي دهند.مادربزرگم براي من تعريف مي كرد فرداي روزي كه به پدربزرگت جواب رد داديم پدرم مرا صدا زد و گفت بهتر است به اينها جواب مثبت بدهيم . علت را كه پرسيدم گفت من ديشب خوابي ديدم كه بر اثر اين ازدواج از تو فرزندي به دنيا مي آيد كه خصوصيات ممتازي خواهد داشت و لذا پدرم به دنبال آنها فرستاد كه دوباره به خواستگاري بيايند كه آمدند و اين وصلت هم انجام گرفت و سال بعد هم مرحوم خاتون آبادي از دنيا رفت .
دوشنبه 1392/12/12
مادربزرگم از دوران خردسالي و كودكي و نوجواني پدرم خاطره هاي متعددي براي ما تعريف مي كرد. مثلاً مي گفت پسر من مثل همه بچه ها اهل بازي نبود و حتي وقتي بچه هاي محل جلوي او مي آمدند و او را دعوت به بازي مي كردند نمي رفت ومي گفت نمي آيم . تعبير مادربزرگم اين بود كه ايشان از همان اول آقا بود و شيطنت هاو بدجنسي هاي معمول بچه ها را نداشت .
دوشنبه 1392/12/12
وقتي براي ديدن اقوام و فاميل به اصفهان مي رفتيم پس از اينكه مستقر مي شديم پدرم با فاصله بيست دقيقه بلافاصله آماده مي شد و به ديدن افرادي كه در نظرداشت مي رفت .
اقوام درجه اول را در مرحله اول دسته بندي مي كرد و از آنها ديدن مي كرد و اقوام و فاميل درجه دوم را در مرحله بعدي قرار مي داد و اگر اين وقت به همه نمي رسيدبقيه را در سفرهاي بعدي كه معمولاً در سال دو سه سفر مي شد برنامه ريزي مي كردو به ترتيب به همه سر مي زد و هر كس را كه نديده بود مي ديد. هر جا هم مي رفت ربع ساعت مي نشست و برمي خاست . البته پيش خواهرانش بيشتر مي نشست . درهمه اين ديدارها رفتار ايشان احترام آميز و در عين حال احترام برانگيز بود. در اين ديدارها خيلي با بچه ها صميمي مي شد. مثلاً از آنها مي پرسيد چه چيزهايي رادوست داري ، به چه بازي يي علاقه داري . گاهي هم از درسشان سؤال مي كرد.
دوشنبه 1392/12/12
آقاي بهشتي از نكات جالب دوران تحصيل ، خود چنين ياد مي كردند:
يك روز همراه عده اي از طلاب خوش ذوق و خوش فكر حوزه از جمله شهيدمطهري و تني چند تصميم گرفتيم در ماه محرم به مناطقي برويم كه معمولاً هيچ كس نمي رفت و رفتن به آن بلاد هم مشكل و هم دور بود. قرار شد بعد از آن هم بياييم و ديدني ها را براي هم تعريف كنيم .
بعد از تمام شدن ماه محرم و بازگشت ما به حوزه ، نكته درخور توجه اين بود كه نكات مشابهي از برداشت ها داريم و احساس كرديم مي توانيم با هم كار كنيم .
به دنبال اين جريان شروع به پي ريزي يك سري مطالعه و تقسيم آن بين هم كرديم . در رشته هاي مختلف از جمله : تاريخ اديان ، تاريخ مسيحيت و مسئله ماترياليسم و اسلام و ساير مسائل و نتايج را هم در جلسه عمومي مطرح مي كرديم .
دكتر بهشتي مي گفت همراه با آقاي منتظري كتاب «بر ويرانه هاي مذهب ماترياليسم » را مورد مطالعه قرار داديم كه اين كتاب متعلق به فريد وجدي و ازكتابهاي خوبي بود كه آن زمان در دسترس قرار داشت .
دوشنبه 1392/12/12
در برنامه ريزي شخصي پدرم ، روز جمعه و وقت جمعه وقت اختصاصي براي منزل بود. روش ايشان اين بود كه تلفن را مي كشيديم مگر در مواقع ضروري كه بايد تلفن زده مي شد. با ايشان در باغچه منزل علف هاي هرز را مي چيديم . قبل از انقلاب درسالهاي 47 و 52 دو بار به لحاظ خطري كه براي خود احساس مي كرد با دستورپزشك ناچار شد اين حجم بالاي كار را به مدت 2 هفته كاملاً قطع و در منزل استراحت كامل كند. پدرم در اين مدت ارتباطات بيروني و رفتن به جلسات بيرون را با تجويز پزشك كاملاً كم كرد چون وضع ايشان به گونه اي شده بود كه دستشان قادر به نوشتن نبود.
دوشنبه 1392/12/12
پس از مراجعت ما از آلمان به تهران ناچار بودم كلاسهاي سوم و چهارم را يكجابخوانم و امتحان بدهم كه پدرم در همه درسها به من خيلي كمك كرد. مثلاً ايشان رياضي را خيلي خوب مي دانست و در ايران مدتها معلم انگليسي بود. بعدها هم ايشان همين طور بود و البته از دور در جريان تحصيلات ما بود و در مسائلي كه لازم بود طرف مشورت قرار مي گرفت و ما را به خوبي راهنمايي مي كرد.
دوشنبه 1392/12/12
پدرم دربارة تربيت بچه ها نظريات تربيتي خاصي داشت . ايشان معتقد بود ازدور نگاهتان را به بچه ها داشته باشيد و بر رفتارشان مراقبت بكنيد ولي تلاش كنيداحساس فرزند اين باشد اين كاري را كه مي كند خودش انتخاب كرده است وخودش آن را انجام مي دهد. هيچ گاه پيش نيامد ما به عنوان فرزندان ايشان بامسئله اي برخورد كنيم كه با اين استدلال كه چون من دارم مي گويم بايد اين كار رابكنيد ما را مخالف ميلمان وادار به انجام دادن كاري كند.
هيچ وقت ما را تحقير نكرد در حضور ديگران و حتي در غير حضور ديگران و نه حتي در تنهايي به ما اهانت نكرد. در نهايت اگر خيلي از ما ناراحت مي شد محكم تربا ما صحبت مي كرد اما باز اين امر به گونه اي نبود كه در ما شكستگي شخصيت ايجاد كند و از اين جهت هميشه مطمئن بوديم حريم ما محفوظ است و از طرف ايشان مخدوش نخواهد شد.
ايشان هيچ وقت ما را استهزا نكرد و با ديگران مقايسه نكرد كه مثلاً ببينيد پسرفلاني چطور است . دربارة نماز با اينكه حساسيت زيادي از خود نشان مي داد اماهيچوقت احساس تكلفي از ايشان در رابطه با نمازمان احساس نمي كرديم و من يادندارم كه مثلاً با لحن خاصي بگويد فلاني پاشو وقت نماز است ، يا چرا بلندنمي شوي نمازت را بخواني و...
دوشنبه 1392/12/12
پدرم اگر نسبت به رفتار ما اعتراض داشت هيچ گاه در حضور جمع از خود عكس العمل نشان نمي داد و اصولاً اعتقادي به تأثيراتي كه بخواهد در همان لحظه انجام بگيرد نداشت . روش ايشان در تصحيح يك رفتار به طور غيرمستقيم بود.
دوشنبه 1392/12/12
رفتار پدرم در خانواده بخصوص در برخورد با افراد مختلف جامعه تأثيرات سازنده اي بر ما داشت . مثلاً به ياد دارم پس از مراجعت ما از آلمان به تهران در سال 49 كه به اصفهان رفته بوديم و علماي اصفهان به ديدار پدرم آمده بودند وقتي واردجلسه شديم پدرم با قامتي استوار و هيبتي خاص به رسم هميشگي با تك تك افرادكه به احترام ايشان برخاسته بودند دست داد و ما هم كه به لحاظ سني كودكان بسيارخردسالي بوديم بدون توجه به نظر و نگاه ديگران درست مثل ايشان به همان سبك با همه كه همسن پدرمان بودند دست مي داديم . بعدها از آقاي جواد اژه اي شنيدم كه اين امر باعث حيرت و تعجب علماي حاضر در آن جلسه شده و گفته بودندفرزندان كوچك آقاي بهشتي درست مثل پدرشان هستند. اين تأثير بدان جهت بودكه ما در آلمان مي ديديم وقتي ايشان وارد جمعي مي شود به نشانه احترام با تك تك افراد دست مي دهد و احوالپرسي مي كند.
دوشنبه 1392/12/12
رفتار پدرم در اظهار محبت و برخورد با همه و از جمله در خانه بسيار گرم بود.ايشان توانايي اين را داشت كه مسائل خودش و كارهاي بيرون از خانه اش را هيچ وقت به داخل خانه منتقل نكند. احساس مي شد همه اين مسائل را بيرون از درخانه مي گذارد و به منزل وارد مي شود. البته اين به معناي آن نبود كه كاملاً از اين مسائل خلاص شده است چون گاه ما حالت خستگي شديدي را در چهره ايشان احساس مي كرديم ولي باز اين حالت در ايشان به گونه اي نبود كه اگر چيزي مي گفتيم بگويند حالا حوصله ندارم باشد بعد. بلكه در اين گونه مواقع مي گفت حالا فرصت اين را ندارم باشد در فرصت ديگري راجع به اين امر صحبت مي كنيم .
سيدمحمدرضا بهشتي
دوشنبه 1392/12/12
از پدرم يادداشتهايي بسيار منظم درباره مراحل رشد دوران خردسالي ما داريم كه مثلاً نوشته امروز محمدرضا فلان سرود را ياد گرفته و مي خواند و در ضمن چندكلمه از فلان سوره را هم ياد گرفته است كه نشان مي دهد در اين امر مثل سايركارهايشان نظم و دقت خاصي داشته است .
دوشنبه 1392/12/12
سيزده ساله بودم كه به اقتضاي سن نوجواني دوست داشتم كفش ورني بخرم وبپوشم كه در آن روزها خيلي مد شده بود. اين خواسته را با پدرم مطرح كردم ، همراه من آمد و حدود يك ساعت گشتيم و حوصله كرد تا كفش ورني خريديم . روحيه ايشان اين طور نبود كه بگويد چون وضعيت و موقعيت من در بيرون چنين و چنان است پس شما نبايد اين چيزها را بخريد و بپوشيد. در صورتي كه اين يكي ازمشكلات فرزندان برخي از مسئولان و علماست كه احساس مي كنند خودشان نبايد باشند. بر عكس ايشان نسبت به تهيه اين چيزها نه تنها مخالفت نمي كرد بلكه از خود علاقه هم نشان مي داد. هيچ وقت هم تهيه اين چيزها را مشروط و مقيد به چيزي و انجام دادن كاري نمي كرد و به اين ترتيب ما ياد مي گرفتيم هر چيز را درزمان خودش از ايشان بخواهيم و به آن هم دسترسي پيدا بكنيم .
دوشنبه 1392/12/12
پدرم در برخورد تشويقي با ما به هيچ وجه به آن جنبه مالي نمي داد، يعني حتي يك بار ديده نشد براي تشويق ما پول توجيبي ماهانه اي را كه به ما مي داد اضافه كند يااگر از بعضي رفتارهاي ما راضي نبود، به تنبيه ما جنبه مالي بدهد. پول توجيبي هريك از ما هم براساس دو برابر سني بود كه داشتيم مثلاً اگر من در مقطعي از عمرم 20 سال داشتم پول توجيبي من چهل تومان بود. يعني اين مبلغ درست دو برابر سن ما بود و بالا و پايين نمي شد و ايشان هم هيچ كاري به نحوه هزينه آن نداشت . البته اگر گاهي مي ديد ما از پول توجيبي مان براي خانه خريد مي كنيم مي پرسيد فلاني اين چيزها را چطور تهيه كردي ؟ اگر جواب مي شنيد از پول خودم داده ام مي گفت پس چرا نگفته اي .
دوشنبه 1392/12/12
روش تربيتي پدرم غيرمستقيم بود. مثلاً اگر احساس مي كرد يكي از بچه هاي اقوام وفاميل نمازش را درست نمي خواند به من مي گفت محمدرضا بيا اينجا بايست وجلوي او نمازت را بخوان كه او ياد بگيرد چه جوري بايد نماز بخواند چون من نمي خواهم به او بگويم چگونه نماز بخواند. ولي وقتي تو ايستادي به او مي گويم ببين محمدرضا چه جوري نماز مي خواند نمازت را بايد اين جوري بخواني . گاهي هم براي تشويق و ايجاد انگيزه در ما خاطرات معنوي خوبي از اجداد خود نقل مي كرد و بعد مي گفت چقدر آدمهاي جالبي پيدا مي شوند و به اين ترتيب غيرمستقيم الگوها را معرفي مي كرد. تعابير ديدي گفتم ، ديدي ، ياد بگير، و... را هيچ وقت در ارتباط تربيتي با ما به كار نمي برد.
دوشنبه 1392/12/12
دربارة تشويق و تنبيه فرزندان در خانواده از سوي پدرم بايد بگويم در طول مدت دوران خردسالي و نوجواني تنبيه بدني اصلاً نداشتيم يعني حتي يك مورد كار به جايي نرسيد كه ايشان بخواهد با ما برخورد فيزيكي بكند. رفتارشان با ما به گونه اي بود كه اگر زماني احساس مي كرديم از كاري كه كرده ايم خوششان نيامده است اين ناراحتي را در چهره و نگاه ايشان مي ديديم و اين براي ما كفايت مي كرد بفهميم ازحد خودمان فراتر رفته ايم . ايشان حتي قيافه ناراحتي از خود نشان نمي داد ولي نگاه سنگيني از چهره اش صادر مي شد كه تحمل اين نگاه براي ما خيلي دشوار بود و لذاسعي مي كرديم در معرض اين نگاه قرار نگيريم . البته ايشان اصراري به تحميل اين نگاه بر ما نداشت ولي اين نگاه كار خودش را مي كرد.
شنبه 1392/12/10
پدر بزرگم يكي از روحانيون اصفهان و امام جماعت مسجد لنبان اصفهان بود. پدربزرگ مادري ايشان مرحوم حاج ميرمحمد صادق مدرس خاتون آبادي بود كه ازمراجع و مجتهدين تراز اول عصر خود بود كه معاصر مراجع معروفي مانند آيت اللهنائيني و حاج شيخ عبدالكريم حائري و آيت الله اصفهاني و آقاضياءالدين عراقي بود. پدرم در دوره جواني سخت تحت تأثير اخلاقيات و ملكات روحي پدربزرگ مادري خويش قرار داشت و بارها از صفات و كمالات روحي او براي ما نقل مي كردو به خاطر مي آورد كه ايشان در زمان رضاشاه به همراه عده اي از روحانيون ديگر ازاصفهان به قم عزيمت كردند و در تحصن معروف قم شركت جسته بودند.
شنبه 1392/12/10
پدرم در ابتدا به سراغ تحصيلات علوم جديد رفت و تا پايان سال دوم دبيرستان رادر اصفهان در مدارس مختلف آن روز به تحصيل مشغول شد. خودش نقل مي كردمدرسه از خانه فاصله زيادي داشت كه روزانه آن را پياده طي مي كرد. از منزل پدري كه قسمت كوچكي از آن هنوز باقي است و سهميه پدر ايشان از منزل بزرگي بود كه بخشي از فاميلشان در آن بسر مي بردند خاطرات زيادي به ياد داشت .
.
شنبه 1392/12/10
جريان روحاني شدن پدرم خيلي جالب است . خود ايشان مي گفتند يك روز كه به دبيرستان سعدي مي رفتم يك همكلاسي داشتم كه بغل دست من مي نشست ووقتي معلم تدريس مي كرد او يواشكي كتاب ديگري را باز مي كرد و مي خواند. از اوپرسيدم اين كتاب چيست ؟ گفت كتاب معالم است . پرسيدم معالم چي هست ؟علاقه مند شدم كه درباره آن كتاب بيشتر بدانم . او هم توضيحاتي داد كه علاقه مند به آن شدم . و اين باعث شد كه من تصميم گرفتم روحاني بشوم .
شنبه 1392/12/10
پدرم در برخورد با بچه ها معتقد بود بچه ها در عين حال كه بايد پرورش جهت دارپيدا كنند ولي اين پرورش بايد در عين احساس انتخاب گري و آزادي در انتخاب باشد. برخورد ايشان با فرزندانشان خيلي ظريف بود. من از ايشان حتي براي يك بار نشنيدم يا نديدم كه به من يا خواهر يا برادرم بگويند اين مسئله بايد اين طور كه من مي گويم انجام بشود. من هيچ وقت از ايشان در برخوردشان با خودم تحكم نديدم و اگر نظر ما با ايشان يكي نمي شد هم اين حالت حفظ مي شد. رابطه پدرم باما رابطه احترام آميز طبيعي بود نه تصنعي و ما در عين صميميتي كه با همديگرداشتيم اين رابطه احترام آميز را حفظ مي كرديم و در عين حال تلاش ايشان درمواقعي كه مسئله اي در بين ما پيش مي آمد متقاعد كردن ما بود. هنر متقاعد كردن ايشان خيلي بالا بود.
شنبه 1392/12/10
نظم فوق العاده و شگفت انگيز پدرم در منزل هم وجود داشت اما به اهل خانه تحميل نمي شد در عين حال هر يك از ما مي دانستيم اوقات هر يك از ما با ايشان مشخص است . مثلاً نظم در منزل ما چنان بود كه رأس ساعت 5/9 شب همه بچه هامي خوابيدند و كسي از تعيين اين ساعت احساس تحميل نظم نمي كرد چون مي دانستيم روال اين است . البته مادرمان هم مثل پدرمان منظم و جدي بود ومي شد گفت پدرم با زيركي خاصي بعضي از مسائل را از زبان مادرمان به ما منتقل مي كرد چون در اين باره با هم حرف مي زدند و هماهنگ بودند.
شنبه 1392/12/10
X