معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2005074
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
مكان : جيرفت
حضوريك‌گنجشك‌در روبه‌روي‌سنگر در كنار خاكريز توّجه‌همه ‌ما را به‌خود جلب‌كرده‌بود. در زماني‌مشخّص‌با بلندشدن‌صداي‌جيك‌جيكش‌از سنگر بيرون‌مي‌آمديم‌ و به‌تماشاي‌او مي‌نشستيم‌.بيشتر اوقات‌نزديكي‌هاي‌اذان‌ظهر مي‌آمد. همراه‌با اذان‌مي‌خواند.غم‌از صدايش‌مي‌باريد. و بعد از تمام‌شدن‌اذان‌، پرمي‌كشيد ومي‌رفت‌. بچّه‌ها تصميم‌گرفتند هر روز قبل‌از رسيدن‌گنجشك‌مقداري‌نان‌خشك‌خُرد شده‌براي‌او بريزند تا رابطه بهتري‌با اوبرقرار كنند، عجيب‌بود، حالا به‌دفعات‌بيشتري‌به‌همان‌مكان‌مي‌آمد. كم‌كم‌آمدن‌و رفتن‌اين‌گنجشك‌به‌يكي‌از عجايب‌گردان‌ِ ماتبديل‌شده‌بود.امّا آن‌روز، نزديكي‌هاي‌ظهر قبل‌از اينكه‌صداي‌گنجشك‌به‌گوش‌برسد، يكي‌از بچّه‌ها رو به‌من‌كرد و گفت‌: محمّد آمدن‌اين‌گنجشك‌عادي‌نيست‌.منظورت‌چيه‌؟ با خودت‌فكر نكردي‌چرا اين‌گنجشك‌در ساعتي‌مقرّر درمكان‌مشخصّي‌مي‌نشيند و بعدمي‌پرد و مي‌رود؟سخنانش‌مرا به‌فكر فرو برد. يعني‌ممكنه‌پيغامي‌داشته‌باشد؟ امروز ظهر مشخص‌ّ مي‌شه‌...دلم‌گواهي‌اتفاقي‌خاص‌را مي‌داد. گنجشك‌قبل‌از اذان‌از اوج‌آسمان‌به‌روي‌زمين‌فرود آمد. دوباره‌با نوك‌خود، زمين‌را هدف‌قرارداد. آهسته‌آهسته‌به‌او نزديك‌شديم‌. حسي‌عجيب‌ما را به‌طرف‌گنجشك‌مي‌كشاند. كاملاً به‌او نزديك‌شده‌بوديم‌، هنوز مي‌خواند.اذان‌تمام‌شده‌بود. آرام‌پر زد و كمي‌دورتر بر روي‌زمين‌نشست‌. ما رانظاره‌مي‌كرد. بچه‌ها بياييد زمين‌را بكنيم‌.و كندن‌ما شروع‌شد.... خداي‌من‌... در برابر ما سَرِ شهيدي‌كه‌تير به‌جمجمه‌اش‌خورده‌بود، آشكار شد.... و لحظاتي‌بعد جسد به‌خون‌نشسته‌اش‌.... گنجشك‌آن‌روز روي‌سر ما چرخي‌زد و رفت‌وديگر برنگشت‌.
جمعه 1392/12/16
مكان : جيرفت
حالم‌بدجوري‌به‌هم‌خورده‌بود.مهمان‌داشتيم‌. حضور مهمان‌هاو بدحالي‌من‌، دَمَقم‌كرده‌بود. نمي‌خواستم‌بفهمند. آنها درون‌هال‌نشسته‌بودند و من‌در ميان‌اتاق از درد به‌خود مي‌پيچيدم‌. پدر به‌بالين‌من‌آمد. حالم‌را جويا شد. وقتي‌متوجّه‌حال‌بَدِ من‌شد، رو به‌من‌گفت‌ـ بايد دكتر بريم‌.با معذرت‌خواهي‌از مهمان‌ها به‌همراه‌پدر بيرون‌رفتيم‌.ماشين‌ كنار خيابان‌پارك‌شده‌بود. امّا در كمال‌تعجّب‌، پدر از كنارماشين‌گذشت‌، و هر دو پياده‌به‌طرف‌مطب‌دكتر حركت‌كرديم‌.طاقت‌نياوردم‌و اعتراض‌كردم‌بابا ماشين‌كه‌هست‌. نمي‌شه‌بابا، يعني‌با اين‌ماشين‌نمي‌شه‌. من‌حالم‌خوب‌نيست‌. الان‌تاكسي‌مي‌گيرم‌و دوباره‌راه‌افتاديم‌. ناراحتي‌اش‌را حس‌كردم‌. در همين‌حين‌يكي‌از دوستان‌پدرم‌با ماشين‌جلوي‌ما ترمز زد. ما را شناخته‌بود. باتعارف‌او سوار ماشين‌شديم‌. حاجي‌ماشين‌كه‌زير پاته‌. كدوم‌ماشين‌؟ عجب‌! خودتو به‌اون‌در نزن‌ مرد خدا، با ماشين‌بيت‌المال‌مي‌شه‌كار شخصي‌انجام‌داد؟و دوست‌پدرم‌ديگر هيچ‌نگفت‌.و من‌هم‌در حالي‌كه‌درد را فراموش‌ كرده‌بودم‌، به‌سكوت‌روي‌آوردم‌. حرفي‌براي‌گفتن‌وجود نداشت‌.
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
كنارتابوتت‌زانو زدم‌. همه‌بودند. همه‌. آرام‌خم‌شدم‌و از چهره‌خندانت‌بوسه‌گرفتم‌. خشكي‌عجيبي‌به‌لبانم‌منتقل‌شد. حس‌تشنگي‌سراپاي‌وجودم‌را فراگرفت‌. يكي‌دو تا از دكمه‌هاي‌لباست‌راباز كردم‌. زيرپوشت‌را كه‌سوراخ‌سوراخ‌شده‌بود، بالا زدم‌. تيردرست‌در ميانه ‌قلبت‌نشسته‌بود. دلم‌نيامد كه‌قلبت‌را لمس‌نكنم‌.خم‌شدم‌و از قلب‌خونينت‌بوسه‌گرفتم‌. دوباره‌حس‌تشنگي‌مرااحاطه‌كرد.
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
مراكه ديد،سرش را پايين انداخت .بعد هم خيلي سريع به طرف اتاقش رفت و در را بست .به سراغش رفتم .با باز شدن در،ناآرامي اوبيشتر شد.از حركاتش مي شد فهميد.دوباره ؟...ساكت مرا نگاه مي كرد. و گاهي از خجالت نگاهش را از من ميگرفت ، و اطراف را تماشا مي كرد.جوابي نداشت .دستش را به طرف كيف دراز كرد.با زيپ آن بازي مي كرد.با توام ... گفتم :دوباره ؟!...زيپ كيف را سريع بست ،شايد دوست نداشت بيش از اين خجالت بكشد.به طرفش رفتم .كمي خودش را جمع وجور كرد.شايد هم مي ترسيد.مامان اين بار به خدا قول مي دم بخوانم ...كيفش را گرفتم .در آن را باز كردم و محتويات آن را با عصبانيت بيرون ريختم .دفتر رياضي اش را برداشتم .اوّلين ورِ.دومين ... ونمره اي كم و امضاي معلم مبني بر عدم رضايت ... تو كه منو كشتي ،چرا درس نمي خواني ؟و قبل از اينكه منتظر جواب او باشم ، به بيرون رفتم و با يك چوب نازك برگشتم .هنوز نزده بودمش كه گريه اش بلند شد.به دست و پايم افتاد و من ...شب با اينكه با هم خوب شده بوديم ،اما با ناراحتي خوابيدم .... وچه خواب عجيبي بهسراغم آمد.در عالم خواب حسين به طرفم آمد.چهره اي درهم و ناراحت داشت .بدنم شروع به لرزيدن كرد.خداي من ! او چرا عصباني است ؟نزديك من كه رسيد،چوبي عجيب در دستش ديدم .با همين چوب زينب را زدي ؟و من زبانم بند آمده بود.حرفي براي گفتن نداشتم .و او همچنان مرا نگاه مي كرد.منتظر سخن گفتن من بود.كمي خود را جمع وجوركردم و درجوابش گفتم : اذّيتم مي كند. درس نمي خواند.هيچ نگفت . روبه روي من ايستاد و چوب را بالا برد. مي خواي يكي از اين چوب ها را به تو بزنم ؟...و من مانده بودم كه چه بكنم كه ناگهان ...چوب را پايين آورد.نزد.كار درستي نبود.اين را گفت و رو به نور برگشت و رفت.
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
آنشب ، شب سختي بود.شب دلتنگي ،خوابش نمي برد.سحررسيده بود و هنوز چشمانش باخواب آشنانشده بودند. دائماً صورت زيبا و نوراني عباس در برابرش مجسّم مي شد....صبح ، اولين حرفي كه به شوهرش زد، اين بود: بچّه م ي ِ طوريش شده ، بايد خبري از عبّاسم بياري ... صفر،من دِق مي كنم ....مادر بود و دلواپسي .چند هفته اي مي شد كه عباس به جبهه رفته بود و خبري از او نداشتند. تا اينكه فرداي آن شبي كه مادر خوابش نمي برد: خبر آوردند كه پيكر پسر عموي عباس را آورده اند.صفر، ه مادر عباس گفته بود، تو درون خانه بمان ، من مي روم ببينم چه خبراست ؟ صفر به طرف بنياد شهيد حركت كرده بود.كوچه ها خلوت بودند. خودش را سريع به بنياد مي رساند.او داخل مي شود تا باناصر، پسر عمويعباس ، وداع كند. وداع آخر. كنار تابوت مي نشيند.روپوش را كنار مي كشد. چهره اش پوشيده است . جسدش غرِ خون .آرام پلاستيك را به كناري مي كشد و به ناگاه خشكش مي زند. سر رابلند مي كند، به اطرافيان نگاهي مي اندازد. و با تمام قوا فرياد مي زند: اين .... كه عبّاس منه . اطرافيان بُهت زده به او مي نگرند.چند نفر او را به كنار مي كشند... او ناصره . گفتيم دنبال خانوادهناصر بِرَن ...و درحالي كه گريه مي كند، دوباره التماس گونه مي گويد:او عباّس منه .او ناصر نيست .گوشه اي مي نشيند.عجب ؟او براي ديدن ناصر آمده بود، امّا پيكرخونين عبّاسش ...
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
همهنشسته بوديم ،اتاق رنگ و بويي خاص داشت .از ميانه رنگ سبز پاشيده شده بر فضاي اتاق،نور بيرون مي زد.تلويزيون روشن بودو مناطق عمليّاتي را نشان مي داد.پاسي از شب گذشته بود و همه خسته بودند.بعد از مدّتي ،اهل خانه ،يكي يكي براي استراحت حركت كردند.همه رفتند.باپدر ومادر تنها ماندم .
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
خستهشده بودم .ظاهرات عجيبي بود.همه شركت كرده بودند.همة زائرين .نيمه هاي راهبود كه ناگهان قلبم به درد آمد.به گونه اي كه نتوانستم راه را ادامه بدهم .همراه با شوهرم به هتل برگشتيم . خيلي ناراحت بودم .مي خواستم در تظاهرات حضور داشته باشم . قبولي ِحجم ّ را منوط به حضور در اين تظاهرات مي دانستم ،شب ،زائرين آماده شده بودند كه غذا بخورند.امّا با وضعي كه داشتم ،با دردشديدي كه در درونم موج مي زد، ميل به غذا از وجودم محو شده بود.خيلي اصرار كردند. ولي نمي توانستم ، راستش نفس كه مي كشيدم ،درد سراپاي وجودم را فرا مي گرفت .قلبم درد مي گرفت .به ناچار به بالاي پشت بام رفتم .آن همبراي تنفّس در هواي آزاد، بالاكه رسيدم ، زيبايي كعبه مرا محو خود كرد. دراين تماشاي شكوه ِ كعبه ،ناگهان سعيدبا پرچمي بر دوش در برابرم ظاهر شد.روبه رويم لب بام ايستاد.او هم به تماشاي حرم مشغول شد.مادر چرا نمي خوابي ؟ شامم كه نخوردي ؟ نمي تونم ، قلبم بدجوري درد مي كنه ، اگر توي اينغربت بميرم ؟...خنده ش گرفت ، همين طور كه نگاهمان به كعبه دوخته شده بودگفت : عجب ! دكتر قلب كنارت باشد وشِكوه كني ؟... دواي دردمادر عزيزم ، فقط سه نَفَس عميقه .... با گفتن اين جمله در ميان انوار تراوش يافته ازحرم، محو شد.من ماندم و تنهايي يك شب مهتابي ِ مكّه . ناخودآگاه به ياد سخناناوافتادم .و چندين مرتبه نفس عميق كشيدم ... و ديگر دردي در بدن ِ من نبودكه از آن شِكوه كنم .او براي مُداوايم آمده بود.و به ياد آوردم روزهايي راكه مي گفت : مي خوام دكتر قلب بشم ... ولي ...
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
بلندشو، مجتبي توي تب داره مي سوزه .اعتنايي نكردم و خودم را به خواب زدم .مجتبي تب داره ، بلند شو.سرم را برگرداندم و رو به او گفتم : اشتباه مي كني ،حالش خوبه ،تب نداره .خواب بودم يا بيدار، نمي دانم ، كه براي بار سوم، اين بار باعصبانيّت سرم داد زد: بلند شو، بچه م مُرد.ناگهان از خواب مي پرم . دستم را به طرف مجتبي دراز مي كنم .درحال هذيان گفتن است .ترس همة وجودم را فرا گرفته .بربالين اومي نشينم ، و با دلهره پيشانيش را لمس مي كنم .داغ است ،داغ ِ داغ .تب شديد.باسرعت ظرف آب سردي را آماده مي كنم و پاشويه . و كم كم ...حالش بهتر مي شود. بعد از مدّتي كه شب از نيمه گذشته ،اضطراب ازمن دور مي شود.پس تيمور كجاست ؟اين سئوال را از خودم مي پرسم . كمي به خود مي آيم . پس كو تيمور؟چه كسي من را بيدار كرد؟ كو تيمور؟اطراف را دقيقاً نگاه مي كنم . ولي خبري از او نيست . كم كم به خودمي آيم ... سالها از شهادت او مي گذرد. به طرف عكس زيبايش كه برديوار نقش بسته مي روم .در برابرش مي ايستم . مجتبي حالش خوب شد.و در كمال ناباوري لبخند رضايت برروي صورت زيبايش نقش مي بندد، و بر چهره من خنده و گريه ... مخلوطي از شوِق و اميد...
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
ــچي احتياج داري كه بخرم ؟هميشه مي پرسيد. و بلافاصله هرچه مي گفتم ، مي خريد و به خانه مي آورد. نان و سيب و پياز.دست به جيب برد. سيب و پياز زيادنخري ، چندتا نان هم بخر.دست را از جيب بيرون آورد. كف دستش را به طرف من گرفت .خالي بود. قضيّه را فهميدم . پولي نداشت . يك ده توماني همراهم بود.به اودادم . نگاهي به ده توماني انداخت و در حالي كه مي خنديد،گفت : بااين پول فقط مي شه نان خريد. بعد از جلسة پايگاه به نانوايي مي رم .اين راگفت و در را بست و رفت. نزديكي هاي ظهر بود كه در باز شد، او آمده بود. اما بدون نان .پس ....حرفم را قطع كرد: مي شه امروز هم از همسايه بگيري ؟منكه بِهِت پول دادم.نشد ديگه و حرفش را ادامه نداد.خوب الان چي بخوريم ؟سرنوشت ده توماني اين نبود كه نان براي خودمان بخريم .اين را گفت و وارد اتاق شد، من هم به دنبال او رفتم . لبخند بر روي چهره اش نشسته بود.ـ اگر مي فهميدي كه اين ده توماني چه كار كرده ، اونوقت منوسين جيم نمي كردي !مشتاق شنيدن ادامة حرفش شده بودم . قضيّه چيه ؟و اينگونه تعريف كرد. يكي از دوستانم را در بين راه ديدم . كنار خيابان ايستاده بود.در برابرش ترمز زدم. پرسيدم چرا حيراني ؟ با ديدن من در حالي كه خوشحال شده بود، گفت : مي خوام برم روستا، منو مي رسوني ؟ من كه مي خواستم به جلسة پايگاه برسم، گفتم: چرا با ماشين روستانمي ري ؟ و او با آرامي گفت : چون پول ندارم ... از او پرسيدم مگر كرايه چقدر مي شه ؟ گفت : ده تومان .و من دست در جيب بردم و ده توماني را كه توداده بودي ، به اودادم .يك ده توماني پربركت .
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
واردحياط شد. نردبان را به ديوار تكيه داد. به روي پشت بام رفت . من هم به دنبالش بالا رفتم . خوشحال بود. سفرة سبزي را كه دردست داشت ، پهن كرد. با باز شدن سفره ، نوري خيره كننده از آن بيرون جهيد. همه جا نوراني شده بود. نگاهم را از ميان دريايي از نوربه ميانة سفره متمركز كردم . پر از گل محمّدي بود. بوي خوش گل ها دريك لحظه همه جا پيچيد. ناخودآگاه بر محمّد و آلش درود فرستادم .او هم صلوات فرستاد. باد آرامي مي وزيد. آرام به كنار سفره آمدم .
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
حال‌خوبي‌نداشتم‌.با وجود اين‌، دلم‌مي‌خواست‌به‌گلزار بروم‌.هر هفته‌بايد مي‌رفتم‌. آن‌روزهم‌با توجّه‌به‌بَدحالي‌ِ خودم‌، با خانواده‌راهي‌شدم‌با ماشين‌. همه‌پياده‌شدند. من‌حال‌بازكردن‌ِ درِ ماشين‌راهم‌نداشتم‌: مگر تو نمي‌آيي‌؟سرم‌را از روي‌صندلي‌بلند كردم‌و در جواب‌مادر گفتم‌: شما بريد، اگر حالم‌بهتر شد، مي‌آم‌...الا همه‌رفته‌بودند، محيط‌گرم‌گلزار را زيرنظر گرفتم‌. مثل‌هرپنجشنبه‌، از آدميزاد موج‌مي‌زد. سرِ هر قبري‌كسي‌نشسته‌بود.محفل‌غريبي‌بود. لحظات‌به‌كُندي‌مي‌گذشت‌. براي‌شادي‌روح‌شهدا،مخصوصاً شوهرم‌، فاتحه‌اي‌خواندم‌.در هاله‌اي‌از نور سبزگون‌احاطه‌شده‌بود. مكان‌دوري‌ايستاده‌بودو دست‌تكان‌مي‌داد.هر چه‌كردم‌نزديك‌بروم‌، نشد. لبخند مي‌زد. صدايش‌زدم‌. محمّد... منم‌... بيا نزديكتر.دوباره‌دستش‌را تكان‌داد. كمي‌بيشتر از قبل‌. دلم‌مي‌خواست‌درساية‌دستش‌بنشينم‌. مي‌خواستم‌خنكاي‌ساية‌دستش‌را حس‌كنم‌.امّا.... ناگهان‌، همانگونه‌كه‌از دور، دست‌تكان‌مي‌داد، رفت‌و در نورگم‌شد.از خواب‌كه‌پريدم‌، هنوز هق‌هق‌مي‌زدم‌، بالش‌زير سرم‌از قطرات‌اشكم‌خيس‌شده‌بود.چرا نزديك‌من‌نيامد... چرا از دور.و ناگهان‌تصاوير عصر روز پنجشنبه‌كه‌كنار قبرش‌ نرفتم‌، در برابرم‌ظاهر شدند، خنده‌ام‌گرفت‌. و بعد گريه‌شوِ.... سلامي‌از دور،جوابي‌جز اين‌ندارد.
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
شب‌سردي‌بود.اعضاي‌خانواده‌شب‌هاي‌سرد زودتر به‌خانه‌مي‌آمدند. و آن‌شب‌همه‌جمع‌بودند.آسمان‌روستا در يك‌شب‌سردزمستاني‌ديدني‌شده‌بود. هنوز سفره‌را پهن‌نكرده‌بوديم‌كه‌در به‌صدا درآمد. خواستم‌بروم‌و در حياط‌را باز كنم‌كه‌زودتر از من‌،مادربزرگ‌حركت‌كرد. لحظاتي‌بعد، حاج‌خانم‌در آستانة‌درظاهرشد. احوالپرسي‌گرمي‌كرد و كنار والُر نشست‌. تعجب‌كرده‌بودم‌. خانة‌ماو آن‌موقع‌شب‌. راه‌گم‌كرديد حاج‌خانم‌؟ اونم‌تنها؟ اين‌موقع‌شب‌؟ راستش‌تنها نيستم‌. پس‌كو بقيه‌؟حاج‌خانم‌سكوتي‌كر د و نگاهي‌معني‌دار به‌من‌انداخت‌. ازخنده‌اي‌كه‌بر چهره‌اش‌نقش‌بسته‌بود، چيزي‌نفهميدم‌. احمدبيرونه‌.تصوير احمد كه‌در ديانت‌زبانزد مردم‌روستا بود، در ذهنم‌نقش‌بست‌.پس‌چرا نيامد داخل‌؟ شما كه‌احمد را مي‌شناسيد. خجالتيه‌.من‌كه‌هنوز از دليل‌آمدن‌ِ آنها چيزي‌سر در نياورده‌بودم‌، رو به‌مادر بزرگ‌كردم‌و گفتم‌:خدا را خوش‌نمي‌آد، توي‌اين‌هواي‌سرد مهمان‌بيرون‌باشه‌.مادر بزرگ‌بار ديكر با كمر خميده‌از اتاق بيرون‌رفت‌. لحظاتي‌بعدهمراه‌ با احمدآقا وارد اتاق شدند. احمد سر به‌زير داشت‌. سلامي‌كرد و دَم‌ِ در نشست‌. آن‌شب‌زن‌هاخيلي‌حرف‌زدند. از هر دري‌سخن‌به‌ميان‌آمد. حرف‌هايي‌زده‌شد كه‌باز هم‌دليل‌آمدن‌ِ آنها رابراي‌ما مشخص‌نكرد. وقتي‌انتهاي‌شب‌از ما خداحافظي‌كردند ورفتند، همه‌از يكديگر مي‌پرسيديم‌كه‌: حاج‌خانم‌و احمدآقا اين‌موقع‌شب‌...؟تا اينكه‌چند روز بعد تازه‌فهميديم‌كه‌آن‌شب‌، شب‌خواستگاري‌از من‌بوده‌، و احمد با آن‌حُجب‌و حيايي‌كه‌داشت‌، نتوانسته‌بودقضيّه‌را مطرح‌كند.
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
ازاو اصرار و از من‌نپذيرفتن‌. چندمين‌بار با هم‌بحث‌كرده‌بوديم‌.امّا حرفش‌همان‌بود كه‌اول‌زده‌بود. شما بريد خواستگاري‌، ولي‌الان‌عقدش‌نكنيد. اسمي‌از من‌روي‌دختره‌باشه‌، خيالم‌راحت‌خواهد شد.آنقدر گفت‌كه‌من‌را متقاعد كرد. اگرچه‌به‌نظر من‌به‌عنوان‌يك‌مادر هنوز زود بود كه‌براي‌او به‌خواستگاري‌بروم‌، اما وقتي‌هزار ويك‌دليل‌براي‌من‌رديف‌مي‌كرد،
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
كيفش‌راكه‌باز كردم‌، يك‌روسري‌و يك‌قواره‌پارچه ‌زيبا در برابرم‌ظاهر شد. تعجّب‌كردم‌.عباس‌كه‌... هزار تا فكر به‌سرم‌زد. نكه‌خبراييه‌كه‌من‌نمي‌دونم‌، نكنه‌...؟وقتي‌به‌خانه‌آمد، يك‌راست‌به‌سراغش‌رفتم‌. عباس‌، اينايي‌كه‌توي‌كيفت‌هست‌مال‌كيه‌؟ كدوما؟ خودتو به‌كوچه علي‌چپ‌نزن‌.مشغول‌درآوردن‌لباس‌هايش‌شد. وقتي‌كارش‌تمام‌شد،دوباره‌به‌سراغش‌رفتم‌. مادر اگر خبراييه‌...؟.... من‌آماده‌ام‌براي‌خواستگاري‌....ابروانش‌درهم‌شد. مادر، به‌بچه‌ّات‌اطمينان‌نداري‌؟وقتي‌اين‌حرف‌را شنيدم‌، آرام‌گرفتم‌، خواستم‌به‌گونه‌اي‌حرف‌راعوض‌كنم‌تا ناراحتي‌از چهره‌اش‌محو شود.حتماً براي‌مادرت‌خريدي‌؟خنده‌اي‌كرد. خوشحال‌شدم‌كه‌حرف‌هايم‌را فراموش‌كرده‌ مادر،اين‌كه‌قابلي‌نداره‌... امّا...آن‌شب‌هر كاري‌ كردم‌كه‌بفهمم‌اين‌قواره زيبا براي‌چه‌كسي‌خريده‌شده‌، نفهميدم‌كه‌نفهميدم‌.حضور ملائك‌را مي‌شد حس‌كرد. تشييع‌جنازه باشكوهي‌برگزارشده‌بود. چند روز بعد از مراسم‌، يكي‌ازشب‌هاي‌خدا، اتفّاقي‌افتادكه‌ناخودآگاه‌لرزيدم‌ آن‌شب‌، يكي‌ از دوستان‌پسرم‌به‌خانه ‌ما آمد. بعد از پذيرايي‌خاطره‌اي‌را تعريف‌كرد كه‌آتش‌به‌جانم‌زد. هر دفعه‌كه‌از جبهه‌مي‌آمد، مقداري‌پول‌به‌من‌مي‌داد تاآنهارا به‌پيرزني‌كه‌در اين‌كوچه‌تنها زندگي‌مي‌كرد، بدهم‌ .او را در ذهن‌تصوير كردم‌، پيرزني‌فلج‌... تنهاي‌تنها و بي‌كس‌.وآن‌روز عباس‌يك‌قواره ‌.... پارچه‌.....و ديگر نفهميدم‌كه‌چه‌گفت‌. آرام‌سرم‌را به‌ديوار تكيه‌دادم‌. اشكم‌جاري‌شد. عقده نشناختن‌فرزند، گلويم‌را مي‌فشرد...
جمعه 1392/12/16
مكان : جيرفت
آن‌سال‌دركلاس‌اوّل‌مدرسه شاهد درس‌مي‌خواندم‌. تعدادزيادي‌از بچّه‌هاي‌شهدا نيز آنجا بودند. همه ‌بچّه‌هاي‌مدرسه‌به‌آنهااحترام‌مي‌گذاشتند. بچّه‌هاي‌عادي‌سعي‌مي‌كردند حداقل‌ با يكي‌دونفر از آنها دوست‌شوند. من‌هم‌همين‌كار را كرده‌بودم‌. با چند نفراز فرزندان‌شاهد كلاسمان‌دوست‌شده‌بودم‌. آنها را خيلي‌دوست‌داشتم‌.
جمعه 1392/12/16
شيرينبود. تُپل و دوست داشتني . چندسالي بيشتر نداشت .بازيگوش بود. آن روز آفتابي مشغول ظرف شستن بودم . او هم مثل هميشه مشغول بازي ، براي لحظه اي غيبش زد. صدايش زدم . عبّاس ، عبّاس ...صدايي نيامد. دوباره او را صدا زدم .عبّاس كه صداي خنده كودكانه اش از بالاي پشت بام بلند شدمن اينجام مادر، بالاي پشت بام .وقتي او را ديدم ، كمي آرام شدم چطوري رفتي بالا؟ مواظب باش نيفتي .خنده اي كرد و خيلي سريع از لب بام به عقب رفت . من هم مشغول شستن ظرف ها شدم . صدايش كه گويا سوار اسب خيال بود،به گوش مي رسيد. گاهي جيغ مي كشيد و گاهي خاموش مي شد. هنوزقابلمه را نشسته بودم كه ناگهان فرياددلخراش او مرا ميخكوب كرد. تاسرم را برگرداندم ، او را براي لحظه اي بين زمين و آسمان ديدم . يا اباالفضل !نقش بر زمين شد. به طرف او دويدم . زبانمبند آمده بود.مي خواستم فرياد بكشم . با تمام توان فرياد زدم :يا اباالفضل!كنارش زانو زدم . خودم را گم كرده بودم . چشمانش بسته بودند. باداد و فرياد، اعضاي ديگر خانواده را به كمك طلبيدم . همه جمع شدند. عبّاس حركت نمي كرد. چه بلايي به سر او آمده بود.ـ يا اباالفضل ! پسرم رو از تو مي خوام ...ثانيه ها به سختي مي گذشت . گويا كاري از دست هيچ كس برنمي آمد. همه نااميد شده بوديم . ياابالفضل ! همين گاوَم رو نذرت مي كنم . پسرم رو به من برگردون .عبّاس آرام دراز كشيده بود. نكند بچه نازنين من مرده ؟ با دو دست محكم به سرم كوبيدم .ـ ديديد، بچّه ام از دستم رفت !ناخودآگاه به طرف گاو رفتم . دستي به سر و رويش كشيدم . رو به آسمان از تَه ِ دل گفتم : آقا به خدا اين گاو را نذر تو كردم .دوباره برگشتم و كنار عبّاس زانو زدم .چشمانش بي حركت مانده بودند. او را آرام بلند كردم و در آغوش گرفتم . كجا مي بردمش ؟ كدام دكتر، روستا و دكتر؟ او را كاملاً در بغل گرفتم . از در بيرون دويدم ، بقيّه هم به دنبال من به بيرون دويدند، نمي دانستم به كجا ميدويدم . درميانة كوچه ايستادم . يعني نتوانستم بدوم . قطرات اشكم جاري شدهبودند. اوّلين ، دومين و.... قطره اشكم بر روي صورت زيباي عباس چكيد. حس حركت در پلك هايش مرا به خود آورد. كاملاً محوچشمانش شدم . درست بود. آرام آرام چشمانش را باز كرد. همه دراطراف من ايستاده بودند. دستانش به حركت درآمدند. لبانش .... وزبان گشودنش مادر منو روي زمين بگذاريد... كجا داريدمي ريد؟حالا خنده اشك من ديدني شده بود. خنده و گريه . آرام بر روي زمين قرار گرفت . لباس هايش را تكاني داد. خاك ها را پاك كرد و به طرف خانه برگشت . همة ما متعجب شده بوديم . به دنبال او به طرف خانه آمديم . دوباره سر و صورتش را نگاه كردم . حتي خراشي برنداشته بود. از شدت خوشحالي رو به ديگران فرياد زدم : گاوم را آماده كنيد. بايد نذرم را اَدا كنم .
جمعه 1392/12/16
با هر انفجاري لرزه بر اندام بيابان مي افتاد. خستگي از سر و روي شمامي باريد. ناي حركت در وجودتان نبود. هوا كم كم رو به تاريكي مي رفت. ناگهان تپه اي كوچك خودنمايي مي كند. خود را به تپه مي رسانيد. درآن سوي تپه ، در گودي ِ ايجاد شده به خاطر اصابت گلوله ، خود را رها مي كنيد.
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
آنروز، روز سختي براي من بود، مادرش درخانه نبود. و او نان پختن را به عهده من گذاشت . اول كه بهانه آوردم ، ولي او نپذيرفت .وقتي ديدماو اصرار به پختن نان توسط من دارد، شرطي را به ميان كشيدم .
جمعه 1392/12/16
مكان : زرند
شلوغ‌بود.بيابان‌از جمعيّت‌موج‌مي‌زد. چه‌شده‌بود،نمي‌دانستم‌. از آن‌بين‌، سه‌زن‌كه‌چادر مشكي‌به‌سر داشتند،جمعيت‌را شكافته‌و به‌طرف‌من‌آمدند. نزديك‌من‌كه‌رسيدند، سلام‌كردم‌. جواب‌شنيدم‌. يكي‌از آن‌سه‌زن‌رو به‌من‌كرد و پرسيد: حتماً اومدي‌حسن‌را ببيني‌؟ آره‌... كجاست‌؟و ديگري‌در حالي‌كه‌لبخندي‌مليح‌بر لب‌داشت‌، جواب‌مرا داد: شهيدستان‌. شهيدستان‌كجاست‌؟ همين‌جا.كمي‌به‌اطراف‌نگاه‌كردم‌. زمين‌و زمان‌به‌گونه‌اي‌بود. بوي‌شهادت‌همه‌جا پيچيده‌بود. با عجله‌رو به‌هر سه‌كردم‌و پرسيدم‌: يعني‌حسن‌شهيد شده‌؟... همين‌جا دفنش‌مي‌كنيد؟يكي‌از زن‌ها مرا به‌طرف‌خود كشاند. در حالي‌كه‌به‌چشمانم‌خيره‌شده‌بود، گفت‌: مگرنمي‌بيني‌هر شهيدي‌را توي‌شهيدستان‌دفن‌مي‌كنند؟ديگر نگذاشتند حرفي‌بزنم‌.هر سه‌حركت‌كردند. مرا هم‌همراه‌خود به‌اين‌سو و آن‌سو مي‌بردند. به‌مكاني‌پر از نور رسيديم‌. بيا حسنو ببين‌و من‌او را در ميان‌دريايي‌از گُل‌ديدم‌. تا هفت‌، هشت‌سال‌ديگه‌، اونو نمي‌بيني‌.كمي‌آن‌طرفتر قبري‌را ديدم‌كه‌آماده‌شده‌بود. اما كسي‌را درون‌آن‌نگذاشته‌بودند، وقتي‌به‌خودم‌آمدم‌، ديدم‌در ميان‌جمعيت‌گم‌شده‌ام‌، خبري‌از آن‌سه‌زن‌نبود...و آن‌خواب‌درست‌هشت‌سال‌بعد تعبير شد. زماني‌كه‌استخوان‌هاي‌بهشتي‌اش‌را در شهر تشييع‌كردند.
جمعه 1392/12/16
حسينبا صدايي زيبا قرآن مي‏خواند.تيمسار جعفري (فرمانده لشكر خوزستان درزمان شاه) براي افتتاح مسجدي كه در پادگان ساخته بود، از همه شخصيت‏ها، دعوت كرده بود. يكي از دوستان حسين، از ايشان دعوت نمود كه ابتداي اين جلسه، قرائت قرآن نمايد. وقتي كه تيمسار وارد مجلس شد، همه حاضرين به احترام او از جا بلند شدند. اما حسين سر در قرآن برده و به همين بهانه از جا بلند نشد. لحظاتي بعد، حسين پشت تريبون رفته و آياتي از سوره نساء را خواند كه «مالكم لا تقاتلون في سبيل الله... » چرا در راه خدا و براي نجات مستضعفان،قيام نمي‏كنيد...
پنج شنبه 1392/12/15
بدنبالراهپيمايي روز عاشورا (سال 53)، ساواك عاملين آتش زدن سيرك مصري (سال 51) را شناسايي كرد كه يكي از آنها حسين بود. مأمورين ساواك وارد مدرسه شده و حسين را در كلاس درس، دستگير كردند.در اين زمان حسين، اين نوجوان 16 ساله وكوچك اندام، در محاصره چند مأمور قوي هيكل و مسلح قرار گرفته بود. آنها حسين را به منزل آوردند تا اتاق او را مورد بازجويي قرار دهند. وقتي كه مأمور ساواك با پوتين نظامي وارد اتاق شد، حسين با حالت پرخاش و صداي بلند به او گفت: ما روي اين فرش‏ها نماز مي‏خوانيم، كفش هايت را درآور!مأمور ساواك كه از آن همه جسارت و شهامت اين نوجوان شگفت زده شد، كفشهايش را درآورد.
پنج شنبه 1392/12/15
درسال 53 كه حسين را دستگير كردند، او را به بند نوجوانان زندان بردند. زندانيان اين بند، نوجواناني بزهكار بودند كه به جرم دزدي و دعوا و... به زندان افتاده بودند. وقتي حسين وارد اين بند شد، بعضي از زندانيان او را مسخره مي‏كردند و مي‏گفتند: باكي دعوا كردي؟ چي دزديدي؟ و... اما حسين با صبر و حوصله بزودي توانست چند نفر از آنها را نماز خوان كند. چند روز بعد مأموران زندان ناگهان متوجه شدند كه همان نوجوانان بزهكار، به امامت حسين، نماز جماعت مي‏خوانند و جلسه قرائت قرآن بر پا كرده‏اند.
بدنبال گزارش مأموران، حسين را از اين بند ، خارج كردند.
تا چند سال بعد هر چند وقت يكبار يكي از آن نوجوانان بزهكار به سراغ حسين آمده و مي‏گفتند، حسين آقا در زندان ما را هدايت كرد.
پنج شنبه 1392/12/15
درسال 53، كه حسين، پس از راهپيمايي روز عاشورا در چنگال دژخيمان ساواك اسيرشده بود، او را بسيار شكنجه كردند، از جمله شكنجه‏ها، استفاده از صندلي الكتريكي، ضرب و شتم شديد با كابل برق، آويزان كردن پاها از سقف بود. حسين همه شكنجه‏ها را تحمل مي‏كرد و هرگز اطلاعاتي به ساواكيها نمي‏داد. پس از گذشت مدتها روزي اجازه ملاقات به يك نفر داده شد، و سيد كاظم، براي ملاقات برادرش به ساواك رفت. وقتي حسين وارد اتاق شد، كاظم با كمال تعجب ديد كه حسين بلند قد شده است. بعد از آزادي كه مسئله را جويا شد، حسين گفت: كف پايم بر اثر شكنجه‏ها، بشدت زخمي شده بود و براي اينكه بتوانم به اتاق ملاقات بيايم، كفش مخصوص به من دادند كه در كف آن حدود 10 سانتيمتر ابر و پنبه قرار داشت.
پنج شنبه 1392/12/15
برادركرمي نقل مي‏كند: سال 53 بعد از راهپيمايي عاشورا اگر چه در ميان گروهي كهدستگير شدند سن حسين از همه كمتر بود. اما از همه بيشتر شكنجه شد و بهتر از همه هم مقاومت مي‏كرد تا جايي كه موجب تعحب و عبرت همه شده بود. در بازجويي هايي كه ساواك از او مي‏نمود كوچكترين سخني به ضرر دوستانش نمي‏گفتو هيچگاه اسرار را فاش نمي‏نمود. در جريان بازجويي دادگاه نظامي نيز صريحاً اعتراض و انتقاد مي‏نمود. در زندان نيز موضعي بسيار انقلابي و مكتبيداشت و هرگز با كمونيست‏ها سازش نكرد و از عناصر التقاطي به شدت انتقاد مي‏كرد. من و حسين يك سلسله بحث‏هاي جهان بيني و انسان‏شناسي و مسايل مكتبيبا يكديگر داشتيم. او داراي مطالعات اعتقادي و سياسي بسياري بود و در عين حال در مبارزه و عمل نيز مكتب را پياده مي‏نمود.
پنج شنبه 1392/12/15
روزيبه همراه حسين به اطراف مشهد رفتيم. بعد از طرقبه، به چشمه‏اي رسيديم كه آبي صاف و خنك داشت و از ارتفاع چند متري، بصورت آبشار به پايين مي‏آمد. حسين پيراهنش را درآورد و كمرش را زير آبشار قرار داد، و سعي مي‏كرد كه بتواند فشار آب و سردي آن را تحمل كند. به او گفتم، چرا چنين مي‏كني؟ گفت: بايد خودمان را بسازيم تا بتوانيم در مقابل شكنجه‏هاي ساواك مقاومت كنيم.
پنج شنبه 1392/12/15
مأمورانرژيم شاه، حسين را در بدترين شرايط دستگير كردند، در حكومت نظامي، در كنارخانه فرماندار نظامي، همراه با بمب و اسلحه. حسين خود را براي شكنجه‏هاي سخت آماده كرده بود. مدتي حسين زير شكنجه مأموران نظامي بسر مي‏بردو آثار سيگار روشن و شكنجه‏هاي وحشتناك ديگر تا لحظه شهادت نيز، (يعني دوسال بعد) بر بدنش به چشم مي‏خورد حكم اعدام براي او صادر كرده بودند و تنها در انتظار يك جمله اعتراف و يا معرفي دوستانش بودند. اما حسين اين آرزو را بر دل آنها گذاشته و هرگز به داشتن اسلحه و معرفي دوستانش لب نگشود و زير شكنجه‏ها، از نام حضرت علي (ع) استمداد مي‏جست و مي‏گفت: مرا بيخود گرفته‏ايد. سرانجام بهمن 57 فرا رسيد و همه زندانيان سياسي، از جمله حسين، پيروزمندانه به آغوش ملت بازگشتند
پنج شنبه 1392/12/15
سيدحسين را دردروه حكومت نظامي، دوبار دستگير كردند. بار اول در يك جريان عادي بود كه پس از چند روز او را آزاد كردند. روز بعد از آزادي بار ديگر اورادر درگيري مسلحانه نزديك خانه فرماندار نظامي دستگير نمودند. حسين اين بار خودش را حميد معرفي كرده بود.(چون اگر كسي را سه بار دستگير مي‏كرند، حكم اعدام برايش صادر مي‏شد و حسين قبلاً دوبار دستگير شده بود، يكي در سال53 و بار ديگر دو روز قبل). چند روز قبل نيز برادر صادق را همراه با مقداري اعلاميه و چسب و ماژيك دستگير كرده بودند، در جيب ايشان ليستي از بچه‏ها بوده از جمله نام حميد علم الهدي . برادر صادق مي‏گويد: در مقر حكومت نظامي، مرا بسيار شكنجه كردند و مي‏گفتند: با حميد چه ارتباطي داري؟ من مي‏گفتم او را نمي‏شناسم. سرانجام روزي ما را روبرو كردندو گفتند: يكديگر را مي‏شناسيد؟ باز هم گفتيم، نه حسين را بحدي شكنجه كرده بودند كه در گوشه مقر بي حال افتاده بود. من به بهانه اينكه به او آب بدهم، نزديكش رفتم و گفتم: ماجرا چيست؟ حسين گفت: اسم من حميد است؟ صادق فكري كن كه فراركنيم. يكي از مأمورين از گوشه مرا ديد و بلافاصله به سراغم آمد. گفت: تو گفتي او را نمي‏شناسي؟ گفتم: اين بنده خدا دارد از تشنگي مي‏ميرد، آمده‏ام به او آب بدهم.
پنج شنبه 1392/12/15
برادرنبوي نقل مي‏كنند:اولين بار من و برادر حسين در يك كلاس ايدئولوژي كه (قبلاز پيروزي انقلاب در تهران) تشكيل مي‏شد شركت داشتيم. من ابتدا ايشان را نمي‏شناختم، اما هنگام صحبت در مسايل اسلامي تعجب كردم كه ايشان با ظاهر ساده و كوچك چقدر از نظر معلومات در سطح عالي هستند. وقتي از كلاس بيرون رفتيم چون خيلي مجذوب ايشان شده بودم از ديگر برادران سئوال كردم كه اين طلبه كيست؟ گفتند او حسين از بنيانگزاران موحدين است. با شنيدن اين موضوع در تعجب و شگفتي شديدي فرو رفتم از اينكه انساني به اين سادگي و تواضع، چگونه هم از نظر ايدئولوژي صاحب نظر است و هم در عمليات نظامي مانند اعدام پل گريم و... دخالت مستقيم داشته است. به هر حال متأسفانه ايشان به خوزستانرفتند و ما خدمتشان نرسيديم تا اينكه ماههاي اول استانداري مدني، زماني كهدانشجويان مسلمان پيرو خط امام، مدني را بطور كامل نمي‏شناختند، سيد حسين يك پرونده قطور از خلاف كاريها و خيانت‏هاي مدني جمع آوري كرده بود و با همان لباس ساده و ظاهر كوچك همه جا مي‏برد كه از جمله نزد من آورد.
پنج شنبه 1392/12/15
حسيننقل مي‏كرد: در بازگشت از خط مقدم، چندين خمپاره به سوي ما شليك شد و در اطراف ماشين به زمين اصابت كرد. ما بسيار نگران بوديم، كه به حضرت آيت اللهخامنه‏اي كه همراه ما در ماشين بودند، صدمه‏اي وارد شود.
پنج شنبه 1392/12/15
برادرمحمود زاده، در كتاب حماسه هويزه مي‏نويسد قامت حسين، از ميان دود و گرد وغبار پشت خاكريز پيدا شد. يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه، اكنون فقط حسين زنده مانده است. حسين از جابلند شد و خود را به خاكريز ديگر رساند. غير از گلوله‏اي كه در آرپي جي بود، يك گلوله ديگر هم داشت. دوباره پيشروي تانك‏ها شروع شد. به قصد تصرف خاكريز پيش مي‏آمدند. حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متري خاكريز كه رسيد، حسين گلوله‏اش را شليك كرد، دود غليظي از تانك بلند شد. چهار تانگ ديگر به ده متري حسين رسيده بودند. حسين از جا بلند شدو آخرين گلوله را رها كرد. سه تانك باقيمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند و محل استقرار حسين را دود و گرد و خاك پوشاند، گرد و خاك كه كمي فرو نشست توانستيم اول آرچي جي و سپس حسين را ببينيم. جسد حسين به پشت روي ته مانده خاكريز افتاد و چفيه بلند گردنش، صورت او را كاملاً پوشانده بود.
پنج شنبه 1392/12/15
مادرشهيد سيد حسين، بانوي قهرماني بود كه در سال 1342، پس از تبعيد حضرت امام خميني (ره)، تلگرافي براي شاه فرستاد و در آن نوشت: «اگر مسلماني، چرا مرجعتقليد ما را تبعيد كرده‏اي و اگر مسلمان نيستي، بگو ما تكليف خودمان را بدانيم. ايشان پس از شهادت سيد حسين همچون زينب كبري (س) براي زنده داشتن راه شهيدان، قيام كرد و با تشكيل كاروان حضرت زينب (س) بانوان قهرمان اهوازرا براي كمك به جبهه، كمك به مجروحان، ديدار با خانواده معظم شهيدان، كمك به مستمندان، سركشي به روستائيان و... سازماندهي نمود. اين كاروان با همت ايشان در بسياري از شهرهاي كشور نيز تأسيس شد. ( اكنون نيز به خدمات صادقانه خود ادامه مي‏دهد.) آن بانوي مكرمه در سال 1367 به رحمت ايزدي پيوستند و بنابر وصيتشان در مزار شهداي هويزه مدفون گرديدند. حضرت آيت اللهخامنه‏اي در پيامي به همين مناسبت فرمودند: اين بانوي مكرمه از جمله زنان مؤمن و شجاعي بود كه به سيره زنان بزرگ صدر اسلام در مقابل حوادث مهم و مصائب بزرگ با دلي سرشار از ايمان و روحيه مصمم و اراده‏اي استوار روبرو مي‏شد و...
پنج شنبه 1392/12/15
روزيحضرت آيت الله خامنه‏اي كه درآن زمان نماينده حضرت امام (ره) در شوراي عالي دفاع بودند، براي ديدار با رزمندگان، به جبهه شوش رفتند. حسين و حاج صادق در اين ديدار، در محضرشان بودند. آيت الله خامنه‏اي فرمودند: در اين ديدار، با رزمندگان نماز جماعت خوانديم. بعد از نماز بچه‏ها دور من جمع شدند و هر كس با من صحبتي داشت. بعد از چند دقيقه، من نگاه كردم. ديدم سيد حسين قرآني در دست گرفته و عده زيادي از بچه‏ها دور او جمع شده‏اند و ايشانبه قدري زيبا از آيات قرآن و استقامت در جنگ و... صحبت مي‏كرد كه من تعجب كردم. در حالي كه در خط مقدم بوديم و حتي يك لحظه توقف در آنجا، مشكل بود، ايشان بدون اعتنا به خطر، آيات قرآن را توضيح مي‏داد.
پنج شنبه 1392/12/15
عزيزدردونه بود. بعد شش تا دختر خدا اين پسر رو به ما داده بود. يك وقتهايي ميخواستم برم جايي كار داشتم، اون هم مدرسه نداشت، با خودم مي بردمش.توي تهران سابق و خيابونها و كوچه هاي ناجورش، يك وقتهايي ورود ممنوع مي رفتم. وارد ورود ممنوع كه مي شدم به من نگاه مي كرد تا از اون ورود ممنوع برم بيرون .مي گفت: « بابا ! اين ورود ممنوع رو آمدي ، پليسي هم نبود، جريمه همنشدي ، اما خدا و فرشته هاش شما رو ديدن. مردم هم به شما بد نگاه كردن! » هنوز هم كه چندين ساله از شهادتش ميگذره ، چشمم به تابلو ورود ممنوع كه مي افته ، ياد رضا مي افتم . ديگه هيچ وقت ورود ممنوع نميرم .
پنج شنبه 1392/12/15
ازگرمسار به طرف تهران مي رفتيم. شيخ هادي هم همراهمون بود.خيلي نصيحتش كرد كه « آره بايد درس بخونين! اين جا هم جبهه است، بالاخره مملكت دكتر هم مي خواد. بايد درس بخونين و ...».در جواب شيخ هادي گفت: « خودتون چرا مي رين ؟». اين رو گفت و خودش رو زد به خواب تا خونه هم چشمهايش را باز نكرد.رسيديم خونه گفتم :« چي ميخوري برات درست كنم ؟».گفت : « برام قيمه پلو درست كن ، خيلي وقته قيمه پلو نخوردم !».غذا درست كردم . خورد و خيلي تشكر كرد. حدود ساعت دو بعد از ظهر بود گفت : مي خوام برم !.باباش گفت: يك مقدار پول ميدم موقع برگشتن يك راديو ضبط بخر بيار ! پول رو گرفت و رفت. وقتي خواست بره باباش خواست تا دم در بدرقه اش كنه ؛ نگذاشت. گفت : اگه بلندبشي نميرم . باباش نشست من تا دم در رفتم از زير قرآن ردش كردم . هي ميرفت و دنبالش رو نگاه مي كرد. وقتي برگشتم ديدم باباش داره گريه مي كنه . گفتم : چته ؟ اين دفعه ديگه رضا برنمي گرده ! اين چه حرفيه كه ميزني! نديدي رفتارش چقدر فرق كرده ؟ ديگه برنمي گرده !
پنج شنبه 1392/12/15
شهيداسماعيلي از دوستهاي عطا بود كه توي درگيريهاي كردستان با هم بودند. خونه مون هم كنار هم بود. خيلي به هم وابسته بودند. دوسالي از شهادت اسماعيلي گذشته بود. يك روز ديدم عطا مي گه : « ديشب شهيد اسماعيلي آمده بود من رو با خودش ببره ! گفته من اونجا باغهاي پر از درخت انگور دارم. جاي خيلي خوبيه. بيا با هم باشيم ! من نرفتم . گفتم آخر جنگ ميام !»چند روزي به پذيرش قطعنامه مونده بود كه شهيد شد.
پنج شنبه 1392/12/15
يكبار كه آمده بود مرخصي، رفت مدرسه ايرج ، وضعيتش رو سؤال كنه . ظاهراً گلهكرده بودند كه خيلي معلمها رو اذيت مي كنه . همون توي مدرسه بچه رو صدا كرده بود و يك سيلي بهش زده بود.

وقتي مطلع شدم ، ناراحت شدم . بهش گفتم :« اين چه كاري بود كردي؟ چرا بچه رو جلوي ديگرون خورد كردي ؟»

گفت :« اگه بچه عزيزه ، تربيتش عزيزتره !»

وقتي مي آمد اين قدر با بچه ها صميمي و رفيق بود و با اونها بازي مي كرد، كه همسايه ها از سر و صداي بچه ها مي فهميدند عطا آمده .
پنج شنبه 1392/12/15
يكياز بستگان منزل ما بود. من به دخترم كه اون موقع خيلي كوچك بود گفتم : « بلند شو مامان نمازت رو بخون !» كمي تأ خير كرد. دوباره گفتم: « بلند شو مامان نمازت رو بخون !» اون بنده خدا گفت: « آخه به اين بچه كه نماز نميرسه! از الان اين همه فشار بهش مي ياري ! نماز هم كه كار يك دفعه دو دفعه نيست . دائم بايد دولا راست بشه !»عطا كه تا اين جاي كار رو تماشا مي كرد و لبخند رو لبش بود گفت: « بگذار وظيفه مادريش رو انجام بده!».
پنج شنبه 1392/12/15
منزل يكي از فاميل ها توي شهر بوديم . بابا رفت براي ماشينش قطعه اي رو بگيره . من هم رفتم بيرون. سرچهارراه با پسري درگير شدم .

من پسره رو زدم. بعد چند دقيقه پدر پسره آمد و يك چك محكم خوابوند توي گوشم.متوجه بابا نشده بودم كه سر چهارراه توي مغازه لوازم يدكيه. يك دفعه ديدم آمد. يقه اون مرده رو كه هيكلش خيلي از بابا كوچكتر بود گرفت.

چسبوند به ديوار و گفت: « بزنم ؟ بزنم توي گوشت ؟ نه من نمي زنم ! ايرج بيا!»

آمدم جلو گفت : « محكم بزن توي گوشش!» من يك چك زدم. گفت: « نشد، محكم بزن!» من هم پاهام رو چپ و راست كردم ، يك چك محكم توي گوشش زدم. مرده رو ول كرد و گفت : « يادت باشه ديگه توي گوش ضعيف تر از خودت نزني!»
پنج شنبه 1392/12/15
تكهكلامش اين بود. مي گفت: بچه ها اين كار را كردند، بچه ها آن كار را كردند.يعني حتي اگر خودش هم كاري انجام مي داد، نمي گفت من اين كار را كرده ام.چند ماه از خانه مي رفت، نامه هم نمي داد، بعد كه مي آمد و ما مي پرسيديم كجا بودي، مي گفت : همين گوشه كنارها بودم. تعريف مي كرد كه بچه هارفتند فلان خط را شكستند، فلان تپه را گرفتند و ... ما هم اثري از زخم در بدنش نمي ديديم، فكر مي كرديم كه حتماًراست مي گويد و در آشپزخانه بوده. ولي بعداً از دوستانش شنيديم كه فرمانده دسته بوده و كارهاي مهمي انجام داده ؛ حتي شنيدم كه در عمليات اطلاعات و شناسايي، براي زيارت به كربلا رفته و در آب دجله هم غسل شهادت كرده بود. به همين خاطر، من او را شهيد گمنام مي دانم، چون واقعاً نشناختمش.
پنج شنبه 1392/12/15
شب شهادت آقا حجت، خواب ديدم كه من و خانواده ام در يك حرم با صفايي هستيم. نمي دانم حرم كدام امام بود. داشتند داخل حرم جنازه مي بردند. ما كنار درها، به رديف ايستاده بوديم. بعد از مدتي جنازه اي آوردند و به من گفتند : اين آقا حجت است.فرداي شبي كه اين خواب را ديدم، خبر شهادت آقا حجت را آوردند.
چهارشنبه 1392/12/14
يك شب قبل از اينكه خواب شهيد شدنش را ببينم، تلويزيون عمليات بدر را نشان مي داد. وقتي تصوير آقا حجت را ديدم احساس كردم كه شهيد شده است و ناخود آگاه اشك ريختم . مادرم و خانواده ام به من گفتند: تو چرا اينقدر گريه مي كني ؟ خيلي هم بايد خوشحال باشي كه زنده است و تصويرش پخش مي شود. ولي من پيش خودم مي گفتم كه او شهيد شده است. وقتي خبر شهادتش را شنيدم، متوجه شدم كه دلم به من دروغ نگفته بود.
چهارشنبه 1392/12/14
اولين بار بود كه با آقا حجت مي رفتيم به پابوس امام رضا (ع). روزهاي قشنگي بود.روز اول كه به حرم امام هشتم رفتيم، زيارت سيري كرديم و برگشتيم و رفتيم به صحن سقاخونه آقا. زير يكي از طاقي ها نشسته بوديم تا وقت اذان بشود و نماز مغرب را به جماعت بخوانيم. حرفهاي زيادي زديم. از روزهايي كه گذشته بود و از فرداهايي كه پيش رو داشتيم.صحبتهايمان كه تمام شد، حجت گفت : من به دلم افتاده و مطئنم كه سال بعد نيستم و تو بايستي تنها به زيارت آقا امام رضا (ع) بيايي.من نتوانستم جلوي اشكهايم را بگيرم و گفتم : چيه ؟ ... من را آورده اي اينجا كه اين حرفها را تحويلم بدي ؟او كه منتظر بود حرفهايم تمام بشود، حرفهايش را به شوخي گرفت تا از دل در آورد.توي دلم ولوله اي به پا شد. ولوله اي كه حدود 2 ماه به ل كشيد كه خبر شهادتش را آوردند و من درست سال بعد بدون او، دهمان نقطه در صحن سقاخانه نشستم و تنهاي تنها با امام و مراد او درد دل كردم .
چهارشنبه 1392/12/14
هر روز به ديدنت مي آمدم . كنارت مي نشستم . با هم صحبت مي كرديم . دوست داشتم برام درد دل كني. گلايه اي داشته باشي. ولي اصلاً مثل اينكه با گلايه و شكايت قهر بودي. هيچ رابطه اي با هم نداشتيد. حرفهات هم شنيدني بود. فقط از زماني دلخور مي شدم كه از آرزوي خودت يعني شهادت صحبت ميكردي. من هم شهادت را قبول داشتم ولي جدايي از تو برام خيلي سنگين بود. حتي حرفهاي جدايي را هم نميخواستم بشنوم. ولي تحمل ميكردم.اون روز هم مثل همه روزها به ديدنت آمده بودم . يه فنجان كوچك چاي برات آوردم. آخه دكترها اجازه نمي دادن مايعات زياد بخوري. بهم گفتي : « خواهر بنشين ببينم بعد از شهادت من چه كار ميكني !».گفتم : « عباس جان ميشه يه روز از اين حرفها نزني ؟» با خنده اما جدي ادامه دادي :« اين آرزوي منه ! نمي خوام بميرم. ميخوام شهيد بشم ! وقتي كه شهيد شدم نميخوام برام گريه كني.من به گريه شما نياز ندارم . اگرخواستي گريه كني به خودت نگاه كن ؛اگر پيرو حضرت زهرا سلام الله عليها و زينب كبري بودي كه خوش به حالت و اگر نبودي براي خودت گريه كن ! چرا كه اون موقع تو بيشتر به گريه نياز داري!».
چهارشنبه 1392/12/14
اولين بار بود كه با آقا «حجت» به پابوس «امام رضا(ع)» مي‌رفتيم. روزهاي قشنگي بود.روز اول، كه به حرم امام هشتم رفتيم، زيارت سيري كرديم و برگشتيم و رفتيم به صحن «سقاخانه‌»ي آقا و زير يكي از طاقي‌ها نشستيم، تا وقت اذان بشود و نماز «مغرب» را به جماعت بخوانيم.حرف‌هاي زيادي با هم زديم. از روزهايي كه گذشته بود و از فرداهايي كه پيش رو داشتيم.صحبت‌هاي‌مان كه تمام شد، حجت رو كرد به من و گفت: «من به دلم افتاده و مطمئنم كه سال بعد نيستم و تو بايد تنها به زيارت آقا «امام رضا(ع)» بيايي!»حرف‌هايش برايم غيرمنتظره بود. ناراحت شدم و گريه‌ام گرفت و نتوانستم جلوي اشك‌هايم را بگيرم. نگاهم را از گنبد طلاي آقا گرفتم و به صورتش انداختم و با چشماني اشك‌آلود، سير نگاهش كردم و گفتم: «چيه؟ من را آورده‌اي اين جا كه اين حرفها را تحويلم بدهي؟»او كه منتظر بود حرف‌هايم تمام بشود، حرف‌هايش را به شوخي گرفت، تا از دلم درآورد.-توي دلم ولوله‌اي به پا شد. ولوله‌اي كه حدود دو ماه بيشتر طول نكشيد، كه خبر شهادتش را آوردند و من درست يك سال بعد، بدون او و در همان نقطه از صحن «سقاخانه»ي آقا نشستم و تنهاي تنها با امام و مراد خودم و او، درد دل كردم.
چهارشنبه 1392/12/14
قبل انقلاب، دم مغازه ي كتاب فروشيمان ، يك پاسبان ثابت گذاشته بودند كه نكند كتاب هاي ممنوعه بفروشيم.عصرها ، گاهي براي چاي خوردن مي آمد توي مغازه و كم كم با مهدي رفيق شده بود. سبيل كلفت و ازبناگوش در رفته اي هم داشت. يك شب ، حدود ساعت ده . داشتيم مغازه را مي بستيم كه سر و : كله اش پيدا شد. رو كرد به مهدي و گفت « ببينم ، اگر تو ولي عهد بودي ، به من چه دستوري مي دادي؟» مهدي كمي نگاهش كردو گفت « حالت خوبه ؟ اين وقت شب سؤال پيدا كرده اي بپرسي؟ » بازهم پاسبان اصرار كرد كه « بگو چه دستوري مي دادي ؟ » آخر سر مهدي گفت « دستور مي دادم سبيلتو بزني.» همان شب در خانه را زدند. وقتي رفتيم; دم در ، ديديم همان پاسبان خودمان است. به مهدي گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبي رفته بود سلماني محل را بيدار كرده بود تا سبيلش را بزند. مهدي گفت « اگر مي دانستم اين قدر مطيعي ، دستور مهمتري مي دادم »
چهارشنبه 1392/12/14
خانواده ام مي خواستند مراسمي بگيرند كه فاميلمان هم باشند، براي معرفي دامادشان ، نشد. موقع عمليات بود و مهدي نمي توانست زياد بماند. مراسم ، در حد يك بله برون ساده بود. بعضي ها بهشان برخورد و نيامدند. ولي من خوشحال بودم.
چهارشنبه 1392/12/14
همه دورتا دور سفره نشسته بوديم ؛ پدر و مادر مهدي ، خواهر و برادرش . من رفتم توي آشپزخانه ، چيزي بياورم وقتي آمدم ، ديدم همه نصف غذايشان را خورده اند ، ولي مهدي دست به غذايش نزده تا من بيايم. -
چهارشنبه 1392/12/14
وضع غذا پختنم ديدني بود. برايش فسنجان درست كردم . چه فسنجاني ! گردوها را درسته انداخته بودم توي خورش . آن قدر رب زده بودم ، كه سياه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره . دل تو دلم نبود. غذايش را تا آخر خورد . بعد شروع كرد به شوخي كردن كه « چون تو قره قروت دوست داري ، به جاي رب قره قروت ريخته اي توي غذا .» چند تا اسم هم براي غذايم ساخت؛ ترشكي ، فسنجون سياه . آخرش گفت« خدارو شكر . دستت درد نكنه .»
چهارشنبه 1392/12/14
عروسم كه حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنيش اين است كه خدا مي خواهد يكي از پسرهايم را عوضش بگيرد. خدا خدا مي كردم دختر باشد. وقتي بچه دختر شد ، يك نفس راحت كشيدم . مهدي كه شنيد بچه دختر است، گفت « خدارو شكر . در رحمت به روم باز شد. رحمت هم كه براي من يعني شهادت»
چهارشنبه 1392/12/14
ده ماه بود ازش خبري نداشتيم. مادرش مي گفت« خرازي ! پاشو برو ببين چي شد اين بچه ؟ زنده س ؟ مرده س؟» مي گفتم«كجا برم دنبالش آخه ؟ كار و زندگي دارم خانوم. جبهه يه وجب دو وجب نيست .از كجا پيداش كنم؟» رفته بوديم نماز جمعه . حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسين خرازي را دعا كنيد .آمدم خانه . به مادرش گفتم.گفت« حسين ما رو مي گفت؟ » گفتم « چي شده كه امام جمعه هم مي شناسدش؟» نمي دانستيم فرمانده لشكر اصفهان است.
چهارشنبه 1392/12/14
دكتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آورديمش خانه. عصر نشده، گفت « بابا ! من حوصله ام سر رفته .» گفتم « چي كار كنم بابا ؟ » گفت « منو ببر سپاه ، بچه هارو ببينم .» بردمش . تا ده شب خبري نشد ازش . ساعت ده تلفن كرد ، گفت « من اهوازم . بي زحمت داروها مو بديد يكي برام بياره.»
چهارشنبه 1392/12/14
X