معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2002422
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
به مدينه گزارش رسيد، كه قبيله ((عطفان )) دور هم گرد آمده و در صدد تسخير مدينه هستند.
رسولاكرم (ص ) با چهار صد و پنجاه نفر به سوى لشكر دشمن روانه شد، دشمن دست و پاى خود را گم كرده و به كوهها پناه برد، در اين لحظه باران شديدى باريد و لباسهاى پيامبر (ص ) را تر نمود، پيامبر مقدارى از لشكر فاصله گرفت سپس پيراهن خود را بيرون آورده روى درختى افكند و خود زير سايه اى آرميد. دشمن از بالاى كوه حركات پيامبر را مى ديد، پهلوانى از دشمن ، فرصت را مغتنم شمرده با شمشير برهنه از كوه پايين آمد، با شمشير كشيده بالاى سر پيامبر ايستاد و با صداى خشنى گفت : امروز نگهدار تو از شمشير برنده من كيست ؟ رسول خدا با صداى بلند فرمود: ((الله )).
دسته ها : حكايت ها
يکشنبه 1393/1/31
حليمه دختر ابى ذويب از قبيله سعد بن بكر هوزان بوده است .
رسم اشراف عرب اين بود كه فرزندان خود را به دايه ها مى سپردند و دايگان معمولا بيرونشهرها زندگى مى كردند تا كودكان را در هواى صحرا پرورش دهند، رشد و نمو كامل و استخوان بندى آنها محكمتر شود.
دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/30
نصر بن حارث كه از افراد هوشمند، زيرك و كاردان قريش بود و پاسى از عمر خودرا در حيره و عراق گذرانده بود، از وضع شاهان ايران و دلاوران آن سامان مانند رستم ، اسفنديار و عقايد ايرانيان درباره خير و شر، اطلاعاتى داشت .
دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/30
انس بن مالك مى گويد:
هر روز يكى از فرزندان انصار كارهاى پيامبر (ص ) را انجام مى داد، روزى نوبت من بود، ام ايمن مرغ بريانى را به محضر پيغمبر (ص ) آورد و گفت : يا رسول الله ، اين مرغ را خودم گرفته ام و به خاطر شما پخته ام .
دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/30
ابوريحان لحظات پايانى عمر پر بركت خود را طى مى كرد و در حال احتضار بود يكى از فقها (دانشمندان ) كه همسايه اش بود اطلاع پيدا كرد كه ابوريحان در چنين حالى است ، به عيادتش رفت ، ابوريحان هنوز به هوش بود. تا چشمش به فقيه افتاد يك مسئله فقهى از باب ارث يا مطلب ديگرى از او سؤ ال كرد، فقيه تعجب نمود و اعتراض كرد كه تو در اين وقت دارى مى ميرى از من مسئله مى پرسى؟ ابوريحان جواب داد، من از تو سؤ ال مى كنم آيا من اگر بميرم و بدانم بهتر است و يا بميرم و ندانم ؟ فقيه در جواب ابوريحان گفت : خوب ، بميرى و بدانى بهتر است .
فقيه مى گويد: بعد از اينكه من به خانه برگشتم طولى نكشيد كه فرياد از خانه ابوريحان بلند شد كه ابوريحان درگذشت و دار دنيا راوداع فرمود.
اين مرد بزرگ داراى همتى بزرگ در راه دانش بوده و خيلى براى علم و عالم ارزش قائل بوده است .
دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/30
در صبح عاشورا شمر، آن بدبختى كه شايد در دنيا نظير نداشته باشد، شتاب داشتكه بيايد از جلو اوضاع را ببيند. اصرار داشت كه از پشت خيمه ها بيايد بلكهدست به يك جنايتى بزند، ولى نمى دانست كه امام حسين (ع ) قبلا دستور داده كه خيمه ها را نزديك به يكديگر، به شكل منحنى برپا دارند، پشت آنها را خندقبكنند و در آن آتش برپا بكنند، تا دشمن نتواند حمله كند. وقتى شمر ملعون آمد و با اين وضع مواجه شد ناراحت گرديد و شروع كرد به فحاشى كردن . يكى ازاصحاب امام حسين (ع ) عرض كرد يا اباعبدالله ، اجازه دهيد الان او را با يك تير از پاى دربياورم . حضرت فرمودند: نه . او گمان كرد كه حضرت توجه ندارند كه شمر ملعون چه خبيثى است . حضرت امام حسين (ع ) در جواب اصحاب ، عرض كرد: من او را مى شناسم كه چه فرد شقى است . اصحاب گفتند: پس چرا اجازهنمى دهيد به حساب او برسيم ؟ حضرت فرمودند: من نمى خواهم تا در ميان ما جنگ برقرار نشده است ، من جنگ را شروع كرده باشم تا آنها دست به جنگ و خونريزى نزنند من دست به جنگ نمى زنم و شروع نمى كنم .
دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/30
شخصى (يهودى ) آمد خدمت رسول اكرم (ص ) و مدعى شد كه من از شما طلبكار هستم و الان در همين كوچه هم بايستى طلب مرا بدهيد.
پيامبرفرمودند: اولا كه شما از من طلبكار نيستيد، ثانيا اجازه بدهيد كه من بروم منزل و پول براى شما بياورم . پول همراه من در حال حاضر نيست .
دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/30
بيست و دو روز از اسارت ((زينب )) (س ) گذشته است و پس از اين رنج است كه او وارد مجلس ((يزيد بن معاويه )) مى كنند، يزيدى كه كاخ اخضر (سبز) او يعنى كاخ سبزى كه معاويه در شام ساخته بود، آنچنان بارگاه مجللى بود كه هركس با ديدن آن بارگاه ، آن خدم و حشم ، خودش ‍ را مى باخت .
دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/30

شخصى به خدمت رسول اكرم (ص ) آمد و عرض كرد يا رسول الله ، مرا موعظه و نصيحت بفرماييد.
حضرت به او فرمود: اگر من بگويم تو به كار مى بندى ؟

دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/30
در زمان امام صادق (ع ) گروهى پيدا شدند كه سيرت رسول اكرم (ص ) را با اعراض از دنيا تفسير مى كردند و معتقد بودند كه مسلمان هميشه و در هر زمانىبايد كوشش كند از نعمتهاى دنيا احتراز كند، به اين مسلك و روش خود نام زهدمى دادند و خودشان در آن زمان به نام ((متصوفه )) خوانده مى شدند.
دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/30
حديثى از رسول اكرم (ص ) ماءثور است كه ضمنا مشتمل بر داستانى است و عملا در آن داستان فرق بين پيروى از منطق و پيروى از احساسات ديده مى شود.
مردى از اعراب به خدمت رسول اكرم (ص ) آمد و از او نصيحتى خواست ، رسول اكرم (ص ) در جواب او يك جمله كوتاه فرمود و آن اين كه : ((لا تغضب )) يعنى : خشم نگير.
دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/30
در سفينة البحار داستانى از مردى به نام خيثمه و يا خثيمه نقل مى كند كه چگونه پدر و پسرى براى نوبت گرفتن در شهادت با يكديگر منازعه داشتند.
مىنويسند: هنگامى كه جنگ بدر پيش آمد، اين پدر و پسر با همديگر مباحثه و مشاجره داشتد. پس مى گفت : من مى روم به جهاد و تو در خانواده بمان .
دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/30
در سفينة البحار داستانى از مردى به نام خيثمه و يا خثيمه نقل مى كند كه چگونه پدر و پسرى براى نوبت گرفتن در شهادت با يكديگر منازعه داشتند.
مىنويسند: هنگامى كه جنگ بدر پيش آمد، اين پدر و پسر با همديگر مباحثه و مشاجره داشتد. پس مى گفت : من مى روم به جهاد و تو در خانواده بمان
.
دسته ها : حكايت ها
جمعه 1393/1/29
در نهج البلاغه آمده است كه امام على (ع ) وقتى تصميم گرفتند به جنگ خوراج بروند، اشعث بن قيس كه آن وقت از اصحاب بود، با عجله و شتابان جلو آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ، صبر كنيد، عجله نكنيد، براى آنكه يكى از خويشاوندان من مطلبى دارد و مى خواهد به عرض شما برساند.
دسته ها : حكايت ها
جمعه 1393/1/29
در زمان امام صادق (ع ) سالى در مدينه قحطى پيش آمد و اوضاع خيلى سخت شد. مى دانيد در وقتى كه چنين اوضاعى پيش مى آيد مردم نگران مى شوند و شروع مى كنند به آذوقه خريدن و ذخيره كردن و احتياطا دو برابر ذخيره مى كنند. امام صادق (ع ) از پيشكار خودش پرسيدند كه آيا ما ذخيره در خانه داريم يا نه ؟
دسته ها : حكايت ها
جمعه 1393/1/29
بوعلى در حواس و در فكر انسان فوق العاده اى بوده و شعاع چشمش از ديگران بيشتر و شنوايى گوشش تيز تيز بود. به طورى كه مردم درباره او افسانه ها ساخته اند.
مثلا مى گويند هنگامى كه در اصفهان بود، صداى چكش مسگرهاى كاشان را مى شنيد.
شاگردش بهمنيار به او گفت : شما از افرادى هستيد كه اگر ادعاى پيغمبرى بكنيد، مردم مى پذيرند و واقعا از خلوص نيت ايمان مى آورند.
دسته ها : حكايت ها
جمعه 1393/1/29
مرحوم شيخ صدوق رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب اءمالى خود به نقل از امام جعفر صادق صلوات اللّه عليه آورده است :
هنگامى كه حضرت ابا عبداللّه الحسين عليه السّلام تولّد يافت ، خداوند متعال جبرئيل عليه السّلام را ماءمور گردانيد تا به همراه يك هزار ملائكه ير زمين فرود آيند و رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله را بر ولادت نوزادش تبريك و تهنيت گويند.
دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/27
روزى حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها از پدر خود، رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله تقاضاى يك انگشتر نمود؟
پيامبر اسلام به دخترش فرمود: آيا مى خواهى تو را به چيزى كه از انگشتر بهتر است ، راهنمائى كنم ؟
هر موقع كه نماز شب را خواندى ، خواسته خود را از خداوند در خواست نما كه برآورده خواهد شد.
دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/27
روزى نعمان بن منذر كه از پادشاهان عرب در زمان ساسانيان محسوب مى شد به شكار رفته بود. در پى گورى اسب تاخت از لشكر خود جدا ماند. روز بيگاه شد درميان بيابان يك سياهى به چشمش رسيد. به آنطرف روانه گرديد، خيمه اى پلاسينمشاهده كرد كه صاحب آن مردى از قبيله بنى طى بنام حنظله بود. همين كه نعمان به آنجا رسيد گفت هيچ جايگاهى هست كه شب را بياسايم . حنظله پيش آمد.گفت جان من فداى مهمان باد بفرمائيد. نعمان پياده شد، حنظله او را نشاند واسبش را بست ، قدرى كاه پيش اسب ريخت .
دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/27
در دوران حكومت ماءمون ، زنى به نام زينب مدّعى بود كه از ذرّيّه حضرت فاطمه زهراء عليها السلام مى باشد و با اين روش از مؤ منين پول مى گرفت و مايحتاج زندگى خود را تأ مين مى كرد و بر ديگران فخر و مباهات مى ورزيد.
وقتى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام اين خبر را شنيد، آن زن را احضار نمود؛ و سپس تكذيبش كرد و فرمود: اين زن ، دروغ گو و سفيه است ، زينبدر كمال وقاحت به امام عليه السلام گفت : همان طور كه تو اصل و نسب مرا تكذيب و ردّ مى نمائى ، من نيز سيادت و نسب تو را تكذيب مى كنم .
دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/27
سلمى همسر ابو رافع غلام و يار حضرت رسول صلّلى اللّه عليه و آله و همچنين اءسماء بنت عميس و عبداللّه بن عبّاس و ديگر بزرگان حكايت كرده اند:
در آن هنگام كه حضرت فاطمه زهراء عليها السلام لحظات آخر عمر پر بركت خويش را سپرى مى نمود، به اطرافيان خطاب كرد و فرمود: مقدارى آب برايم بياوريد.
دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/27
((حجاج بن يوسف )) يكى از ستمگران خونخوار روزگار است حجاج مدت بيست سال ازطرف خلفاى بنى اميه با كمال استبداد، در شهر كوفه ، بر عراق و ايران حكومتمى كرد. اين مرد سنگدل تشنه خون مخالفين خود بود، به طورى كه از ريختن خونمردم بى گناه خوددارى نمى كرد.
بهترين اوقات او لحظه اى بود كه محكومى را جلو چشمش به فجيع ترين وضعى به قتل رسانند و او از مشاهده جان دادن و پازدن آن بيچاره لذت ببرد!
دسته ها : حكايت ها
سه شنبه 1393/1/26
در زمان خلافت ((ماءمون الرشيد)) در شهر ((طوس )) عالمى از دوستان ((اهلبيتو خاندان پيغمبر (ص )) در پريشانى و تنگدستى زندگى مى كرد.
از قضا براىامرار معاش خود مقدارى هم به نانوا و عطار و بقّال و خواربار فروش ، بدهكار شده بود، و هرچه مى خواست خود را از اين مهلكه نجات دهد ميَسّر نمى شد، تا اينكه يك روز تمام طلبكارها در خانه اش جمع شدند وبناى داد و فرياد گذاشتند.
دسته ها : حكايت ها
سه شنبه 1393/1/26
در كتاب انوار المجالس صفحه سيصدو چهارده نقل مى كند از حسن بصرى (و در چند كتاب ديگر ديدم از مرحوم شيخ بهائى نقل مى كنند) كه گفت :
دسته ها : حكايت ها
سه شنبه 1393/1/26
مرحوم قطب الدّين راوندى ، ابن شهر آشوب و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم آورده اند: امام جعفر صادق عليه السلام فرمود:
جوانى مؤ من نزد پدرم ، حضرت باقرالعلوم عليه السلام آمد و اظهار داشت : منپدرى فاسق و مخالف شما اهل بيت عليهم السلام داشتم كه هم اكنون به هلاكت رسيده است ؛ و چون او مى دانست كه من شيعه مى باشم اموال خود را از من مخفىو پنهان داشت ، چنانچه ممكن باشد مرا در اين مورد كمك فرما.
دسته ها : حكايت ها
سه شنبه 1393/1/26
مقيم لندن بود، تعريف مي كرد كه يك روز سوار تاكسي مي شود و كرايه را مي پردازد.

راننده بقيه پول را كه برمي گرداند ۲۰ سنت اضافه تر مي دهد!   

مي گفت :چند دقيقه اي با خودم كلنجار رفتم كه بيست سنت اضافه را برگردانم يا نه؟

      آخر سر بر خودم پيروز شدم و بيست سنت را پس دادم و گفتم آقا اين را زياد دادي …        گذشت و به مقصد رسيديم .

 موقع پياده شدن راننده سرش را بيرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .                       

         پرسيدم: بابت چي ؟گفت مي خواستم فردا بيايم مركز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز كمي مردد بودم.  

    وقتي ديدم سوار ماشينم شديد خواستم شما را امتحان كنم .با خودم شرط كردم اگر بيست سنت را پس داديد بيايم . 

فردا خدمت مي رسيم

تعريف مي كرد : تمام وجودم دگرگون شد        

          حالي شبيه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالي كه داشتم تمام اسلام را به بيست سنت مي فروختم!!با اين داستان ميشه فهميد كه بعضي وقتها خيلي راحت ميشه بهترين نعمت را بهكمترين قيمت فروختالان دين فروشي خيلي راحت شدهالان خيلي از مردم ما مثل همونهايي شدند كه نامه بيعت به امام حسين (ع) نوشتند وخيلي راحت به مال دنيا اولاد پيامبر (ص) را فروختندهمه ما دعاي فرج را ميخوانيم اما !!! در لحظه اي كوتاه امام زمان (عج) را فراموش مييكنيم

يا ساده تر بگويم (ميفروشيم)

دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/23
در روايت دارد كه در زمان حضرت داوود نبى (عليه السلام) جوانى به ايشان سخت ارادتمند و علاقه شديد داشت، هر روز متصل خدمت داوود مى رسيد كه زبور مى خواند. اين جوان چنان مبهوت مى گرديد كه عقب هيچ كارى نمى رفت. خلاصه يك روز ملك الموت به ديدن داوود آمد، در ضمن ملاقات داوود، نظر تندى هم به جوان كرد. داوود (عليه السلام) پرسيد: مثل اينكه نظر خاصى به رفيق ما كردى؟ گفت: بله هفته ديگر چنين روزى وعده من و اين جوان است داوود (عليه السلام) پرسيد: حتمى است؟ عزرائيل گفت: بله يك هفته به عمر اين جوان بيشتر نمانده است. گفت و رفت. داوود از بس اين جوان را براى خدا دوست داشت، خيلى متاثر شد. از او دلجوئى كرد. ضمن گفتگو با جوان پرسيد: آيا ازدواج كرده اى؟ گفت: نه. داوود با خود گفت: اين جوان يك هفته ديگر به عمرش نمانده، زن هم نگرفته. به فكر افتاد كه همسرى برايش پيدا كند تا اقلا اين يك هفته لذتى از دنيا و زن بگيرد. به يك نفر از بنى اسرائيل كه با اخلاص و محبت بود، پيشنهاد كرد دخترت را امشب براى خدا به اين جوان صالح تزويج كن. او فورا اطاعت كرده. آن مرد شريف دخترش را ديد و دختر هم تسليم شد. وسائلى فراهم كرد و همان شب مجلس عروسى برپا شد. روزها هم مى آمد خدمت جناب داوود تا روز هفتم. روزى كه داوود منتظر بود كه خبر مرگ جوان را بياورند و داوود براى تشيعش حاضر شود ديد خبرى نشد. خود جوان آمد، داوود چيزى نگفت. اجمالا پس از گذشتن يك هفته ملك را مى بيند از او مى پرسد چطور شد جوان نمرد، گفت: مرگش رسيده بود، لكن شما و پدر دختر و خود دختر كارى كرديد كه رحم خدا را متوجه او كرديد محبت هايى كرديد كه حب الهى را بحركت آورديد، چون چنين كرديد ندا رسيد ما از شما اولى هستى، به اين جوان محبت و رحم كنيد، لذا بر عمرش افزود.



دسته ها : حكايت ها
جمعه 1393/1/15
در زمان حضرت سليمان (عليه السلام) خداوند هفتاد هزار نوع پرنده كه هر نوعى به شكل و رنگ مخصوص بودند، مانند ابر بالاى سر آن حضرت پديد آورد. حضرت سليمان از معاش و روزى آنها و از اينكه چگونه تخم مى كنند و چگونه بچه مى آورند از آنها سؤالاتى كرد. آنها جواب دادند و گفتند: اى سليمان! بعضى از ما در هوا تخم مى كنيم و در هوا بچه مى آوريم، برخى از ما تخم خود را در بال هاى خود حفظ مى كنيم تا بچه بياوريم و گروهى از ما تخم را در منقار خود نگه مى داريم تا بچه آوريم و عده اى از ما نه تخم مى كنيم و نه بچه مى آوريم اما نسل ما تا ابد باقى است.



دسته ها : حكايت ها
پنج شنبه 1393/1/14
روزى حضرت سليمان (عليه السلام) با گروه عظيم و بى نظيرى سوار بساط و فرش مخصوص خود شد و آن عظمت و شوكت خود را كه خداوند آن همه قدرت ها را در تحت تسخير او قرار داده است مشاهده كرد، به خود باليد و به قدرت خود نظر كرده و گويا خود پسندى نمود. در اين هنگام كمى آن مركب عظيم ((بساط)) كج شد و تعداد 12 هزار نفر از لشكريانش هلاك شدند، با چوب روى مركب ((بساط)) زد و گفت: اعتدال يا بساط عدالت پيشه كن! و از ظلم دور باش! اى بساط. بساط در جواب گفت: در صورتى من از مرز عدالت خارج نمى شوم كه شما نيز به عدالت رفتار كنى. سليمان دانست كه ((بساط)) از طرف خداوند، ماموريت دارد. حضرت سليمان به سجده افتاد و از خداوند عذر خواست كه به خود باليده و افتخار به خويشتن نموده است.



دسته ها : حكايت ها
پنج شنبه 1393/1/14
در اخبار رسيده نسبت به يكى از عابدهايى كه 70 سال روزها روزه و شبها براى افطارش دو دانه انار از درختى در نزديكيش استفاده مى كرد و در اين هفتاد سال سرگرم عبادت بود و خيلى هم به عمل خودش خوش بين بود، خيال مى كرد خيلى از خدا طلبكار است، لذا حساب اجرش را كردند معلوم شد در مقابل دو دانه انار كه خداوند بدون زحمتى برايش فراهم مى آورد، اعمالش برابر نيست. بلكه در روايت دارد وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: همه به فضل خدا به بهشت مى روند، عرض كردند: حتى شما؟ فرمود: بلى، حتى من. اين فضل خداست كه بشر را از خاك بلند مى كند و به فوق افلاك مى رساند لذا به ما دستور رسيده كه از فضل خدا بخواهيد و در دعا مى گوئى: خدايا به فضلت با من معامله كن نه با عدلت، اگر پاى حساب عدل در كار بيايد انسان هيچ ندارد.



دسته ها : حكايت ها
پنج شنبه 1393/1/14
در تفسير منهج الصادقين داستان لطيفى از ذوالنون مصرى نقل كرده است مى گويد: روزى به دلم افتاد كنار رود نيل بروم. از خانه بيرون آمدم ناگاه ديدم عقربى به سرعت حركت مى كند. با خود گفتم: با اين سرعت حتما ماموريتى دارد، آن را دنبال كردم. به كنار رود نيل رسيد. تا كنار آب آمد قورباغه اى خودش را به ساحل رسانيد، پشتش را به ديواره آب زد، عقرب سوار قورباغه شد و به آن طرف نيل رفت. من گفتم: حتما سرى است. خودم را با قايق به آن طرف رودخانه رساندم. ديدم قورباغه خودش را به ديواره رودخانه چسبانيد و عقرب پياده شد و باز به سرعت حركت كرد تا رسيد به نزديك درختى كه زير آن جوانى مست افتاده و مار بزرگى هم روى سينه اش نشسته و سرش را نزديك دهان جوان مست مى آورد كه عقرب خودش را به گردن مار رسانيد و نيش خود را به او زد.سمى داشت كه مار سمى را از كار انداخت، آن وقت برگشت. با پايم به جوان مست زدم، گفتم: واى بر تو، برخيز ببين تو چه كردى و خدا با تو چه مى كند؟ جريان عقرب را گفتم و لاشه مار را نشانش دادم، جوان منقلب شد و روى پاى ذوالنون افتاد و توبه كرد.



دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/13
حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) فرمودند: يكى از عجائب مصنوعات و مخلوقات الهى خفاش است و خلقت او از همه پرندگان عجيب تر است. همه چيزش برخلاف پرندگان است، زيرا تمام پرندگان به توسط بال پرواز مى كنند و اين حيوان بدون پر پرواز مى كند. حضرت امير (عليه السلام) مى فرمايد: خداوند پر و بال او را از گوشت بدنش ‍ قرار داده و به روى چهار دست و پا راه مى رود؛ ديگر از عجائب خلقت او اين است كه تمام طيور تخم مى گذارند و اين حيوان مثل چهارپايان مى زايد آن هم از سه الى هفت بچه مى گذارد. دميرى در حيوة الحيوان مى نويسد: اين حيوان مثل زنها حيض مى شود و پاك مى شود و خنده مى كند مثل انسان و بچه خود را شير مى دهد و او را باخودش به هوا مى برد و با جفت خود در هوا جمع مى شود. ديگر از عجائب خلقتش اين است كه اين حيوان هم گوش دارد و هم منقار و هم دندان و تمام حيوانات با اين خفاش دشمنند. هركدام كه گوشت خوارند او را مى خورند و هركدام كه گوشت خوار نيستند او را مى كشند، لذا شب بيرون مى آيد و به طلب رزق و روزى مى رود و غذاى اين حيوان مگس و پشه است. اينكه مردم مى گويند باد مى خورد غلط است زيرا كه خداوند براى او دندان قرار داده است.



دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/13
تاجرى كه يكى از مريدان و مقلدين مجلسى اول (رحمة الله عليه) بود به ايشان مراجعه كرد و گفت: آقا گرفتارى پيدا كردم، چند نفر از لوطى هاى اصفهان فرستاده اند كه ما امشب مى خواهيم به خانه تو بيائيم و من هم نمى توانم فرار كنم، چون اين لوطى ها با دستگاه حكومتى مربوطند، اسباب زحمتم مى شوند.وقتى هم كه مى آيند بايد تمام وسائل گناه را آماده كنم، بالاخره چه كنم. مرحوم مجلسى (رحمة الله عليه) فرموده بود:



دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/13
وقتى خاتم پيامبران (صلى الله عليه و آله و سلم) بر عده اى از اصحاب گذشتند، ديدند درباره ذات خدا سخن مى گويند، چنان غضب بر آن حضرت مستولى شد كه صورت مباركش سرخ گرديد و آنها را در تكلم كردن در ذات بى مثال منع كرده و فرمود: لا تكلموا فى ذات الله فانه لا يزيدكم الا تحيرا فرمود: در ذات خدا تكلم نكنيد زيرا كه اين راه جز سرگردانى و حيرانى چيزى نيست. و حال آنكه آنها چه مواعظ و نصايح از پيامبر شنيده بودند چقدر علم و عقل و كمال آنها بيش از ما بوده، با وجود اين پيغمبر آنها را از تكلم كردن در ذات حضرت احديت منع مى كند، آن وقت بعضى از مردم ما، كه هيچ سواد نداريم ، شعور نداريم، عقل ما قاصر است، مى خواهيم به ذات خدا پى ببريم، از اين جهت است بعضى عقلشان به جائى نمى رسد از دين برمى گردند و كافر مى شوند.



دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/13
از امام (عليه السلام) پرسيدند: هرگاه مرد مؤمنى حقى به گردن كافرى داشت، از آن كافر كه اهل دوزخ است، در برابر آن چه چيزى مى ستاند؟ امام (عليه السلام) فرمود: از گناهان آن مرد مسلمان به اندازه حقى كه به گردن آن كافر دارد كم مى شود و آن كافر به اندازه آنها به همراه عذاب كفر خود عذاب مى شود. آن مرد عرب گفت: هرگاه مسلمانى به گردن مسلمانى حقى داشت چگونه حقش از آن مسلمان دريافت مى شود؟ امام (عليه السلام) فرمود: براى آن مسلمان بستانكار، از حسنات مسلمان بدهكار ظالم مى گيرند و بر حسنات آن ستم كشيده مى افزايند. پس آن مرد عرب گفت: اگر آن ظالم حسناتى نداشته باشد؟ امام (عليه السلام) فرمود: از گناهان آن مظلوم بستانكار مى گيرند و گناهان ظالم بدهكار مى افزايند. ناگفته نماند هرگاه كافرى بر مسلمانى حقى داشته باشد، چون كافر قابليت حسنات مسلمان را ندارد، پس مقتضاى عدل آن است كه به مقدار حقش از عذابش تخفيف داده مى شود.



دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/13
مردم از لحاظ حساب در روز جزا بر سه گروهند، عده اى بدون حساب وارد بهشت مى شوند، ايشان دوستان اهل بيت هستند كه از آنها حرامى سر نزده يا اينكه با توبه از دنيا رفته اند. طايفه دوم ؛ بر عكس ايشانند كه بدون حساب وارد جهنم مى شوند كه در قرآن مى فرمايد: فلا نقيم له يوم القيامه وزنا كسانى كه بى ايمان از دنيا بروند حسابى ندارند، عملشان ارزشى ندارد، چون بى ايمانند. طايفه سوم ؛ كسانى هستند كه كارهايشان حساب دارد و در قيامت معطل مى شوند اما عاقبت چون حسناتشان غالب است اهل نجات هستند و معطلى آنها در حساب به مقدار گناه است چنانكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به ابن مسعود فرمود: براى گناه يكصد سال شخص معطل مى شود و هرچند بهشتى است. البته در روايت ذكر نشده كه چه قسم گناهى است، تا اينكه از جميع گناهان، مومنين پرهيز كنند و از معطلى حساب بترسند.



دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/13
سالى قحطى و خشكسالى شد مردم براى دعاى باران به صحرا رفتند، هرچه دعا كردند باران نيامد در آن اثنا آهوئى را ديدم به سوى غدير ((گودال)) آبى مى دويد كه آب بياشامد. همينكه غدير را خشك ديد، حيران شد، چند مرتبه به سوى آسمان نظر كرد، ناگاه ابرى ظاهر شد و آنقدر باران آمد كه غدير ((گودال)) مملو از آب شد و آن آهو آب خورد و سيراب شد. در روايت ديگرى است: صيادى گفت: در صحرا براى شكار گاو كوهى رفته بودم. ديدم بچه اش را شير مى دهد. او را تعقيب كردم. آن گاو بچه اش را گذارد و رفت، آمدم او را گرفتم. همينكه آن حيوان بچه اش را به دست من ديد مضطرب شد سر به سوى آسمان بلند كرد، گويا به خدا شكايت مى كرد. يك وقت گودالى پيدا شد و من در آن گودال افتادم و بچه گاو از دست من رها شد و فرار كرد و آن حيوان آمد بچه اش را برد. حاصل اينكه هرگاه جمادات و نباتات و حيوانات خدا را بشناسند، انسان چگونه مى شود منكر وجود خدا شود؟!



دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/13
: پادشاهى بود دهرى مذهب. وزيرى بسيار عاقل و زيرك داشت. هرچه ادله و براهين براى شاه بر اثبات وجود صانع اقامه مى كردند كه اين آسمان ها و زمين را خدا خلق كرده و ممكن نيست اين بناهاى به اين عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممكن نيست يك بنائى بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود شاه قبول نمى كرد. آخر الامر وزير بناى يك باغ و درخت ها و عمارتى در بيرون شهر گذارد. بعد از اينكه تمام شد يك روز شاه را به بهانه شكار از آن راه برد. چون چشم شاه بر آن عمارت عالى افتاد متعجب شد. از وزير پرسيد: اين آسمان را كه بنا كرده و چه وقت بنا شده؟ وزير گفت: كسى نساخته خودش موجود شده. پادشاه اعتراض شديدى كرد، اين چه حرفى است مى زنى! چگونه مى شود بنا بدون بنائى ساخته شود. وزير جواب داد: چگونه يك بنائى كوچك بدون بنا غير معقول است! چگونه مى شود بناى اين آسمان ها و زمين ها و گردش ماه و خورشيد و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصديق نمود و مسلمان و موحد شد.



دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/13
در روايتى از امام صادق (عليه السلام) است كه فرمود: به اندازه چشمه سوزنى راه بازگرديد و پيامبر در معراج نمونه اى از عظمت خداى تعالى را ديد. (مرحومه علامه مجلسى مى فرمايد: شايد تعبير اين چشمه سوزن آن باشد كه به اندازه چشمه سوزنى از عظمت خداى تعالى را به او نشان دادند و اين كنايه است از كمى آنچه براى آن حضرت از معرفت ذات و صفات خدا ظاهر شد، هرچند همين قدر مقدار فوق طاقت بشرى بود.) لذا رسول الله مدهوش شد. آن وقت مى فرمايد: كه خداى تعالى دست لطفش را به سينه رسول الله گذاشت و در روايت ديگر است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: خدا دست قدرت را بين كتف من قرار داد، پس خنكى آن را در سينه ام يافتم.



دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/13
هر چيزى پس از شكسته شدن از قيمت مى افتد مگر دل، تا شكسته نشود قيمت پيدا نمى كند و هرچه شكستگى دل بيشتر شد رحمت خدا به او نزديكتر است و بيشتر شامل حال صاحبش مى شود، لذا ترحم كردن به دل شكستگان منشا خشنودى خداوند رحمان است مخصوصا غريب كه بيشتر مورد ترحم است. حتى ملك الموت هم كه خدا رحم در دلش قرار نداده به حالت غريب رحمش مى آيد، چنانچه در خبر دارد: يكى از انبياء از عزرائيل سؤال كرد تا حال هيچ دلت به حال كسى سوخته است و بر كسى ترحم كرده اى؟ عرض كرد: خداوند رحم در دل من خلق نفرموده و بر هيچ كس ترحم نمى كنم مگر غريب كه دور از وطن است، وقتيكه مى خواهم قبض روحش كنم اشك حسرت از چشم او جارى مى شود در آن حال مرا به او رحم آيد و جان او را به آسانى قبض ‍ مى كنم. اما اين ترحم عزرائيل ناشى از ترحم رب جليل است، چون مى داند كه خدا خيلى نظر مرحمت به غريب دارد، لذا بر او ترحم مى كند، چه بسا بنده كه مدت عمرش معصيت خدا را كرده، آخر عمرش كه مى شود وقت رفتن از دنيا در غربت واقع مى شود، خداوند به او رحم مى كند و او را مى آمرزد



دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/13
انس بن مالك مى گويد: همراه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به بيابان رفتيم. پرنده اى در آنجا ديديم كه آواز مخصوص از آن شنيده مى شد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به من فرمود: آيا مى دانى اين پرنده چه مى گويد؟! عرض كردم: خدا و رسولش آگاه تر است. فرمود: مى گويد: يا رب! اذهبت بصرى و خلقتنى اعمى فارزقنى فانى جائع. خداوندا! نور چشمم را از من گرفتى و مرا كور آفريدى، روزى مرا برسان كه من گرسنه ام. ناگهان ديدم پرنده ديگرى كه ملخ بود، پرواز كنان آمد و در دهان او نشست و آن پرنده كور ملخ را بلعيد. در اين هنگام آواز پرنده بلند شد، پيامبر به من فرمود: آيا مى دانى اين پرنده چه مى گويد؟! عرض كردم: خدا و رسولش آگاه تر است. فرمود:مى گويد: الحمد لله الذى لم ينس من ذكره حمد و سپاس خداوندى كه يادآورنده اش را فراموش نمى كند. و به نقل ديگر فرمود: من توكل على الله كفاه كسى كه به خدا توكل كند، خدا او را كافى است.



دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/13
مردى مى خواست غلامى را خريدارى كند. غلام گفت: از تو مى خواهم اين سه شرط را مراعات كنى: 1 - هنگامى كه وقت نماز شد مرا از انجام نماز جلوگيرى نكنى. 2 - روزها در خدمت تو باشم نه شب ها. 3 - براى من يك خانه و اطاق جداگانه اى كه هيچ كس به آنجا نيايد تهيه كن. خريدار گفت: اشكالى ندارد اين سه شرط را مراعات مى كنم.اكنون اين خانه ها را گردش كن، هركدام را مايل هستى انتخاب كن. غلام خانه را ديدن كرد، در ميان خانه ها يك خانه خرابه اى را انتخاب نمود. خريدار گفت: چرا خانه و اطاق خراب را برگزيدى؟! غلام گفت: آيا نمى دانى كه خانه خراب، در صورت توجه به خدا آباد و باغستان است؟! غلام شبها به آن اطاق خلوت رفته و با خداى خود راز و نياز نموده و گريه ها مى كرد. شبى مولاى اين غلام، مجلس بزم و شراب و ساز و آواز تشكيل داده و گروهى مهمان او بودند.پس از پايان شب نشينى شيطانى و رفتن مهمانان، بلند شد و در حياط خانه گردش مى كرد، ناگهان چشمش به اطاق غلام افتاد، ديد قنديلى نور از آسمان به اطاق غلام سرازير است و غلام سر به سجده نهاده و با خداى خود مناجات مى كند و مى گويد: الهى! اوجبت خدمه مولاى نهارا و لولاه ما اشتغلت الا فى خدمتك ليلى و نهارى...فاعذرنى ربى . پروردگارا! بر من واجب نمودى در روز خدمت مولاى خود را بكنم و اگر در روز بر من خدمت مولايم واجب نبود، شب و روز تو را پرستش مى كردم، مرا معذور بدار. مولا فريفته غلام شد و تا طلوع فجر او را نگاه مى كرد و صدايش را مى شنيد. بعد از طلوع فجر ديد نور ممتد از آسمان به اطاق غلام ناپديد شد و سقف اطاق به هم پيوست. با شتاب نزد زوجه و زن خود آمد و جريان را گفت و از شگفتى آن، هردو مبهوت و متعجب گشتند. وقتى كه شب بعد شد، نيمه هاى شب مولا و همسرش از اطاق بيرون آمده و ديدند بالاى اطاق غلام قنديلى، چراغى، از نور به آسمان كشيده شده و غلام در سجده در حال مناجات است، هنگامى كه طلوع فجر شد، غلام را خواستند. غلام نزد مولا و همسرش رفت. مولا گفت: انت حر لوجه الله تعالى تو را در راه خدا آزاد كرديم تا شب و روز خدمت و عبادت آن كسى ((خدا)) كه از او عذرخواهى مى نمودى باشى، و غلام را از قضيه و جريان ديدنى و شنيدنى خود با خبر كردند. هنگامى كه غلام فهميد كه آنها از حالش با خبر شدند، دستهايش را بلند كرد و چنين گفت: الهى كنت اسالك ان لا تكشف سرى و ان لا تظهر حالى، فاذا كشفته فاقبضنى اليك. خدايا! از درگاه تو مسئلت مى نمودم كه سر من آشكار نگردد و حالم ظاهر نشود اينك كه حال و سر من هويدا نمودى مرگ مرا برسان.فخز ميتا دعايش مستجاب شد. همانجا افتاد و روحش به سراى جاويدان پرواز كرد.



دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1393/1/13
وقتى حضرت زين العابدين (عليه السلام) بر عبدالملك وارد شد چشم ها در اثر گريه زياد به گودى فرو رفته. در اثر بيدارى، رخسار مباركش زرد شده. پيشانى از سجده زياد ورم كرده. بدن مثل مشك خشكيده شده. از كثرت عبادت جورى شده كه عبدالملك گريه اش گرفت. از تخت خلافت پائين آمد، آقا را در برگرفت و گفت: پسر پيغمبر! آخر اين قدر عبادت، اين قدر زحمت؟ بهشت مال شما است، شفاعت مال جد شما است. چرا خودتان را به زحمت مى اندازى؟ فرمود: به جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هم چنين گفتند، فرمود: آيا بنده سپاسگزار نباشم؟ بنده بايد شكر كند. بعد فرمود: اگر از اول خلقت تا قيامت من عمر كنم و هر روز روزه بگيرم و اين قدر سجده كنم كه استخوان گردنم خورد شود، اين قدر گريه كنم كه مژگان چشمم ريخته شود، و خوراكم خاك و خاكستر باشد، همه اش شكر و ذكر خدا باشد. شكر يك دهم از يك دهم يك نعمت از نعمت هاى بى پايان خدا را نكرده ام. (همين نعمت چشمت، زبانت... را حساب كن تا برسى به نعمت نان گندم. اين نعمتهاى خدا كه بى شمار است.)



دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/9
از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت شده وقتى كه معاذ از معنى اين آيه: يوم ينفخ فى الصور فتاتون افواجا(1) در روز قيامت كه صور دميده مى شود دسته دسته مى آييد. پرسيد يعنى چه؟ حضرت فرمود: اى معاذ مطلب بزرگى را پرسش نمودى. پس اشك در چشم مبارك حضرت حلقه زد و فرمود: امت من در روز قيامت ده گروه مى شوند كه البته خداوند اين ده گروه را از جمله مسلمين جدا مى كند و صورتشان را تغيير مى دهد:عده اى به شكل ميمون. 



دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/9
روايت شده كه در بنى اسرائيل عابدى بود. خداوند به داوود (عليه السلام) وحى فرمود: اين عابد رياكار است. وقتى كه مرد حضرت داوود عليه السلام به تشييع جنازه اش نرفت، اما ديگران رفتند و چهل نفر بر او نماز خواندند و گفتند: پروردگارا ما جز نيكى از او سراغ نداريم و تو به او داناترى، پس ‍ بيامرز او را. اللهم انا لانعلم منه الا خيرا و انت اعلم به منا فاغفر له چون او را غسل دادند چهل نفر ديگر آمدند و همينطور گفتند: چون از باطنش خبر نداشتند. به حضرت داوود (عليه السلام) وحى رسيد كه چرا تو بر او نماز نگزاردى؟ عرض كرد: پروردگارا براى اينكه خبر دادى كه اين عابد رياكار است. ندا رسيد درست است، اما چون جمعى شهادت به خوبيش دادند ما هم امضاء كرديم و او را آمرزيديم. اين هم يكى از فضل هاى پروردگار عالم است كه بدون استحقاق بنده اش را عذاب نمى كند.



دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/9
شيخ محمود عراقى از مرحوم نراقى نقل مى كند كه فرمود: در اوقات مجاورت در نجف اشرف، قحطى عجيبى پيش آمد، يك روز از خانه بيرون آمدم، درحاليكه همه بچه هايم گرسنه بودند، و صداى ناله هايشان بلند بود، براى رفع اين هم بوسيله زيارت اموات به وادى السلام رفتم، ديدم جنازه اى را آوردند، به من گفتند: تو هم بيا، ما آمده ايم اين را به ارواح اينجا ملحق كنيم. پس او را داخل باغ وسيعى نمودند، و در قصر عالى از قصوريكه در آن باغ بود جاى دادند، و آن قصر مشتمل بر تمام لوازمات تعيش بود بنحو اكمل، من چون چنان ديدم از عقب آنها وارد آن قصر شدم ديدم جوانى است در زى پادشاهان بالاى تختى از طلا نشسته. چون مرا ديد به اسم خواند و سلام كرد و به سوى خود خواند و بالاى تخت پهلويش جاى داد و اكرام نمود، پس گفت: تو مرا نمى شناسى، من صاحب همان جنازه هستم كه ديدى، اسم من فلان است و اهل فلان شهر و آن جمعيت را كه ديدى ملائكه بودند كه مرا از شهرم بسوى اين باغ كه باغهاى بهشت برزخى است نقل دادند. چون اين حرف را از آن جوان شنيدم غم از من برطرف شد و مايل به سير و تماشاى آن باغ شدم و چون بيرون شدم چند قصر ديگر را ديدم، چون در نظر آنها نظر نمودم، پدر و مادر و بعضى از ارحامم را ديدم، از من پذيرائى كردند خيلى از طعامشان لذت بردم درحاليكه در نهايت كيف و لذت بودم ، يادم به زن و بچه هايم افتاد كه گرسنه اند، يك دفعه متاثر شدم، پدرم گفت: مهدى تو را چه مى شود؟ گفتم: زن و بچه ام گرسنه اند. پدرم گفت: اين انبار برنج است، عبايم را پر از برنج كردم، به من گفتند: بردار و با خود ببر، عبا را برداشتم، يك مرتبه ديدم در وادى السلام همان جاى اول نشسته ام اما عبايم پر از برنج است، به منزل بردم عيالم پرسيد از كجا آورده اى؟گفتم چه كار دارى؟ مدت ها گذشت كه از آن برنج مصرف مى نمودند و تمام نمى شد بالاخره زنش اصرار زياد كرد و مرحوم نراقى قضيه را آشكار كرد و چون زن رفت از آن بردارد اثرى از برنج نديد.



دسته ها : حكايت ها
شنبه 1393/1/9
شخصي باهيجان و اضطراب ، به حضور امام صادق " ع " آمد و گفت : درباره من دعايي بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقي بدهد ، كه‏ خيلي فقير و تنگدستم . امام :هرگز دعا نمي‏كنم . چرا دعا نمي‏كنيد  ! ؟براي اينكه خداوند راهي براي اينكار معين كرده است ، خداوند امر كرده كه روزي را پي‏جويي كنيد ، و طلب نماييد . اما تو مي‏خواهي در خانه‏ خود بنشيني ، و با دعا روزي را به خانه خود بكشاني !
دسته ها : حكايت ها
جمعه 1393/1/8
روزي محمد ص از اصحاب صفه مي گذشت(اصحاب صفه گروهي از مسلمانان فقير بودند كه به دستور پيامبر ص در مسجد به سر مي بردند تا آن كه به پيامبر ص وحي شد كه مسجد جاي سكونت نيست اينها بايد در خارج از مسجد سكونت كنند پيامبرص  در خارج از مسجد محلي را آماده كرد و در آن سايباني ايجاد كرد به آن صفه ميگفتند و فقيراني كه در آن سكونت داشتند به اصحاب صفه معروف بودند) جيبر را ديد فردي سياهپوست ، كوتاه قد ، زشت رو به وي گفت چرا ازدواج نميكني؟جيبر كه از اين حرف پيامبر ص سخت شگفت زده شده بود گفت:يا رسول الله چه كسي حاضر است دخترش را به من بدهد؟ من كه نه مال دارم نه جمال ، نه حسب دارم نه نسب ، چه كسي دخترش را به من ميدهد. كدام دختر ، همسر سياه پوست بدشكل و فقيري مثل من ميشود؟پيامبرص  به ايشان فرمود : اي جبير خداوند به وسيله ي اسلام ارزش انسانها را عوض كرد بسياري افراد در دوره ي جاهليت بالا بودند و اسلام آنها را پايين كشيد ، بسياري در دوره ي جاهليت خوار و ذليل بودند و اسلام آنها را ارزش و منزلت داد.امروز همه ي مسلمانان با هم برابر و برادرند و...رسول خدا ص با اين جملات جيبر را از اشتباه خود بيرون آورد و به وي پيشنهاد كرد كه دختر زياد بن لبيد را كه از ثروتمندان مدينه بود ، از وي خواستگاري كند!جيبر پس از اسرار پيامبر ص نزد زياد  رفت بعد از مدتي كلنجار با خود خواسته خود را به زياد بن لبيد گفتزياد بسيار تعجب كرد و گفت :- واقعا پيامبر به تو چنين حرفي زده ؟- بله- ولي در رسم ما دخترانمان را به هم رديفان خود و هم شانان خود ميدهيمجيبر كه اين سخنان را شنيد بلافاصله از جاي برخواست و از خانه خارج شد زلفا دختر زياد  كه اين سخنان را شنيد نزد  پدر آمد و گفت:- بابا نكند جيبر راست بگويد و واقعا پيامبر ص وي را فرستاده باشد؟- خب به نظر تو چه كنم؟- وي را به خانه بياور و از وي پذيرايي كن و فردا اين سخنان را با پيامبر ص در ميان بگذارزياد چنين كرد .فردا نزد پيامبر ص رفت :- يا رسول الله جيبر ديروز نزد من آمد و گفت پيامبر ص فرموده دختر زياد را براي خود خواستگاري كن ولي ما دخترانمان را به هم شانان خود ميدهيم- اي زياد جيبر مومن است . اين شانيت هايي كه گمان ميكني امروز از ميان رفته مرد مومن هم شان زن مومنه است .الخبيثاتُ للخبيثينِ  و الخبيثونَ للخبيثاتِ والطيباتُ للطيبين والطيبون للطيباتِ ...زنان بدكار و ناپاك شايسته ي مرداني بدين وصفند و مردان زشتكار و ناپاك شايسته ي زناني بدين وصفند و بلعكس زنان پاكيزه ي نيكو لايق مرداني چنين و مردان پاكيزه ي نيكو لايق زناني چنينند...                                                                                          سوره ي نور آيه ي ۲۶زياد پس از شنيدن اين سخنان به خانه باز گشت و موضوع را براي دخترش نقل كرد:- دخترم نظر تو چيست:- پدر به نظر من پيشنهاد رسول خدا را رد نكن .مطلب مربوط به من است و جيبر هرچه هست من بايد راضي باشم و...زياد زلفا را به عقد جيبر در آورد و از سرمايه ي خود براي آنها منزل و لوازم زندگي تهيه كرد و...جويبر و زلفا با هم عروسي كردند و به خوشي سر بردند.جهادي پيش آمد كه جيبر با همان نشاطي كه مخصوص اهل ايمان است زير پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد.
دسته ها : حكايت ها
جمعه 1393/1/8
شاعري پيش امير دزدان رفت و ثنايي بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو بركنند و از ده به در كنند. مسكين، برهنه به سرما همي رفت... سگان در قفاي وي افتادند. خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع كند. در زمين يخ گرفته بود. عاجز شد، گفت: اين چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته! امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد، گفت: اي حكيم، از من چيزي بخواه. گفت جامه خود را مي خواهم اگر انعام فرمايي. رضينا من نوالك بالرحيل.

اميدوار بود آدمي به خير كسان

 مرا به خير تو امٌيد نيست،شر مرسان

سالار دزدان را رحمت بر وي آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستيني، بر او مزيد كرد و درمي چند.

دسته ها : حكايت ها
جمعه 1393/1/8
پادشاهي را مهمي پيش آمد گفت اگر اين حالت به مراد من برآيد چندين درم دهم زاهدان را چون حاجتش برآمد و تشويش خاطرش برفت وفاي نذرش به وجود شرط لازم آمد يكي را از بندگان خاص كيسه درم ‏داد تا صرف كند بر زاهدان گويند غلامي عاقل هشيار بود همه روز بگرديد و شبانگه بازآمد و درم‌ها بوسه داد و پيش ملك بنهاد و گفت زاهدان را چندان كه گرديدم نيافتم گفت اين چه حكايت است آنچه من دانم در اين ملك چهارصد زاهد است گفت اي خداوند جهان آن كه زاهد است نمي‌ستاند و ‏آن كه مي‌ستاند زاهد نيست ملك بخنديد و نديمان را گفت چندان كه مرا در ‏حق خداپرستان ارادت است و اقرار مرا اين شوخ‌ديده را عداوت است و انكار و حق به جانب اوست. ‏

زاهد كــه درم گـرفت و دينار

   زاهدتر از او يكي به دست آر

دسته ها : حكايت ها
جمعه 1393/1/8
خداوند به حضرت داوود (عليه السلام) وحى كرد، نزد دانيال پيغمبر برو و به او بگو ((تو يك بار گناه كردى يعنى ترك اولى كردى)) تو را آمرزيدم، باز دوم گناه كردى، باز آمرزيدم، بار سوم گناه كردى، باز آمرزيدم و اگر براى بار چهارم گناه كنى، ديگر تو را نمى آمرزم. حضرت داوود (عليه السلام) نزد دانيال رفت و سخن خدا را به او اطلاع داد. دانيال به داوود (عليه السلام) عرض كرد: اى پيامبر خدا، تو ماءموريت خود را ابلاغ نمودى. هنگامى كه نيمه هاى شب شد، دانيال به مناجات و راز و نياز با خدا پرداخت و عرض كرد: پروردگارا، پيامبر تو داوود (عليه السلام) سخن تو را به من ابلاغ نمود كه اگر بار چهارم گناه كنم، مرا نمى آمرزى ((به عزتت قسم اگر تو مرا نگاه ندارى - و كمك نكنى - همانا تو را نافرمانى كنم و سپس نيز نافرمانى كنم و با هم نافرمانى كنم.))



دسته ها : حكايت ها
چهارشنبه 1392/12/21
X