معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1991181
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
در ميان بنى اسرائيل، خانواده اى چادرنشين در بيابان زندگى مى كردند و زندگى آنها به دامدارى و با كمال سادگى و صحرانشينى مى گذشت. آنها علاوه بر تعدادى گوسفند، يك خروس، يك الاغ و يك سگ داشتند خروس آنها را براى نماز بيدار مى كرد، و با الاغ، وسائل زندگى خود را حمل مى كردند و به وسيله آن براى خود از راه دور آب مى آوردند، و سگ نيز در آن بيابان، به خصوص در شب، نگهبان آنها از درندگان بود. اتفاقا روباهى آمد و خروس آنها را خورد، افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولى مرد آنها كه شخص صالحى بود مى گفت: خير است انشاء الله. پس از چند روزى، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولى مرد خانواده گفت: خير است، طولى نكشيد كه گرگى به الاغ آنها حمله كرد و آن را دريد و از بين برد، باز مرد آن خانواده گفت: خير است. در همين ايام، روزى صبح از خواب بيدار شدند و ديدند همه چادرنشين ها اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نيز به عنوان برده به اسارت دشمن درآمده اند، و در آن بيابان تنها آنها سالم باقى مانده اند. مرد صالح گفت: رازى كه ما باقى مانده ايم اين بوده كه چادرنشينهاى ديگر داراى سگ و خروس و الاغ بوده اند، و به خاطر سر و صداى آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند. ولى ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتيم، شناخته نشديم، پس خير ما در هلاكت سگ و خروس و الاغ مان بوده است كه سالم مانده ايم. اين نتيجه كسى است كه همه چيزش را به خدا واگذار مى كند.



دسته ها : داستانك
چهارشنبه 1392/12/21
روزى يكى از حيوانات دريائى سر از آب بيرون آورده عرض ‍ كرد اى سليمان، امروز مرا ضيافت و مهمان كن، سليمان امر كرد آذوقه يك ماه لشكرش را لب دريا جمع كردند تا آنكه مثل كوهى شد، پس تمام آنها را به آن حيوان دادند، تمام را بلعيد و گفت: بقيه قوت من چه شد، اين مقدارى از غذاهاى هر روز من بود. سليمان تعجب كرد، فرمود: آيا مثل تو ديگر جانورى در دريا هست، آن ماهى گفت: هزار گروه مثل من هستند، پس هر كسى كه روى حقيقت توكل بر خدا پيدا كرد، خداوند از جايى كه گمان ندارد اسباب روزى او را فراهم مى كند.



دسته ها : داستانك
سه شنبه 1392/12/20
همين كه مادر از دفتر مدرسه بيرون آمد، پا توي حياط گذاشت، مازيار جلو دويد: «گرفتي؟»
مادر با دلخوري سر تكان داد و كارنامه را داد به مازيار. مازيار با ديدن واژة تجديد، آن هم در درس تاريخ، زد زير گريه. مادر گله‌مند گفت: «اگر درست را خوانده بودي، حالا به جاي گريه مي‌خنديدي.»
دسته ها : داستانك
جمعه 1392/12/2

در خواب و بيداري سايه‏ ي پدر را ديد كه از حياط بيرون رفت. سارا كوچولو يك هفته پيش مادرش را از دست داده بود. همه به او مي‏گفتند: «مادرت رفته پيش خدا» و او امروز تصميم داشت نامه‏اي براي خدا بنويسد تا يك بار هم كه شده مادرش را ببيند.

دسته ها : داستانك
پنج شنبه 1392/12/1
عزيز كنار حوض نشسته است ، زير لب ذكر مي گويد و وضو مي گيرد.ماهي ها، وسط حوض جمع شده اند و تكان نمي خورند.انگار همه حواسشان به عزيز است. 
دسته ها : داستانك
پنج شنبه 1392/12/1
شبي سلطان محمود با خود فكر كرد: خوب است به طور ناشناس به ميان مردم بروم تا از اوضاع و احوال آنها به خوبي آگاه شوم. سپس لباسي  معمولي و ارزان قيمت بر تن كرد و به راه افتاد. همين‏طور كه مي‏رفت به خرابه‏اي رسيد. 
دسته ها : داستانك
چهارشنبه 1392/11/30
من و دوستانم در يك روستاي دور افتاده اي زندگي مي كرديم. در روستاي ما معلم و مدرسه اي نبود.براي همين من و دوستانم كلاس اول ودوم ابتدايي را در شهر خوانديم. ولي دركلاس سوم معلمي به روستاي ما آمد و در روستاي ما مدرسه اي احداث گرديد همه ي ما خوشحال بوديم كه بعد ازچند سال معلم ومدرسه اي درروستاي ما پيدا شد. معلم ما ، معلم بسيار مهربان و فداكاري بود. 
دسته ها : داستانك
چهارشنبه 1392/11/30
گيلاس كوچولوي ترش و با نمك روي يكي از شاخه هاي درخت گيلاس نشسته بود و داشت چرت مي زد و براي خودش خروپف گيلاسي مي كرد كه يك دفعه سر و كله آقاي باغبان پيدا شد. آقاي باغبان سبد بزرگي برداشت و از درخت بالا آمد. او روي يك شاخه نشست و شروع كرد به چيدن گيلاس هاي قرمز و رسيده. گيلاس كوچولو با خوشحالي گفت: آخ جون نوبت ما شد. الان آقاي باغبون ما رو مي چينه و مي بره بازار.
دسته ها : داستانك
چهارشنبه 1392/11/30
در حكومت خلفاي ستمگر چنان رعب و وحشتي حكمفرما بود كه مردم جرأت و شهامت نداشتند عليه طاغوت‏ها به‏پا خيزند و از رهبري امامان معصوم عليه‏السلام بهره بگيرند و حكومت راستين اسلام را برقرار سازند، به همين جهت رابطه امّت با امام بسيار محدود بود.
دسته ها : داستانك
سه شنبه 1392/11/29

همانا خداوند به شما امر
ميكند كه امانت را به صاحبانش
برگردانيد و چون حاكم بين مردم
شديد، به عدالت داوري كنيد
(سوره نساء *آيه 58)


ميرزاحسن خان تازه به خانه برگشته بود كه خبردادند پيك حاكم آمده است.
ميرزا سوار اسبش شد و به بارگاه حاكم رفت. حاكم با ديدن او جلو دويد وگفت: آه
ميرزا حسن! بالاخره آمدي! به هوش وتدبير تو احتياج دارم.
ميرزا كنار حاكم نشست

دسته ها : داستانك
سه شنبه 1392/11/29
ميرداماد سوار بر اسب در جاده جلو مي رفت . شاه عباس و همراهانش كمي جلوتر بودند . شيخ بهائي سوار بر اسب چابكي جلوتر از همه پيش مي رفت .

اسب شيخ جست و خيز مي كرد و سوارش محكم به زين چسبيده بود تا زمين نخورد .
دسته ها : داستانك
سه شنبه 1392/11/29
با يزيد بسطامي گفت: آن كه بازپسين كارها دانستم و پيش از همه بود، رضاي مادر بود. آنچه در جمله مجاهدات و رياضات غربت مي جستم و نيافتم، سرانجام در آن يافتم كه شبي مادر از من آب خواست، در كوزه و سبوي آب نبود، بر جوي رفتم و آب آوردم. مادر در خواب شده بود، شبي سرد بود، كوزه را نگه داشتم چون از خواب درآمد، آگاه شد و آب خورد و مرا دعا كرد و ديد كوزه در دست من است گفت: چرا از دست ننهادي؟ گفتم: ترسيدم كه تو بيدار شوي و من حاضر نباشم. پيامبر(ص) مي فرمايد سه گناه است كه به آخر نمي رسد و كيفرش زود رس است. آزردن پدر و مادر، ظلم و ستم به مردم، بدي در مقابل نيكي. پدر و مادر چه بدكار باشند و چه نيكوكار، احترام آنها واجب است و آزردنشان از گناهان بزرگ است. 
دسته ها : داستانك
سه شنبه 1392/11/29
حضرت محمد (ص) پرسيدند: بلال كجاست؟ خدمتكار مسجد به اين طرف و آن طرف نگاه كرد.از بلال خبري نبود. يك جوان گفت: شايد مريض شده! صف ها كم كم از آدم هاي نمازگزار پر ميشد.
دسته ها : داستانك
سه شنبه 1392/11/29
آقا جان با خنده اي كه ترجمة نوعي از گريه بود، گفت: همينمان مانده بود كه تو
بروي جبهه! مطمئن باش پايت به آنجا برسد، صدام دودستي تو سرش مي زند و جنگ تمام مي شود.
دسته ها : داستانك
سه شنبه 1392/11/29
من مداد مرجان هستم ، يك مداد نويسنده و پركار ، راستش را بخواهيد من عاشق كاغذ هستم ، آنقدر عاشق كاغذ هستم كه هر روز در آن چيزهاي قشنگي نقاشي مي كنم .
وقتي مرجان مرا بدست مي گيرد ، آنقدر خوشحال مي شوم كه نگو ! با خودم فكر مي كنم كه حتماً الان مرجان يك نقاشي قشنگ و يا يك شعر خوب و يا يك داستان جالب را بوسيلة من ، روي كاغذ نقش مي بندد . 
دسته ها : داستانك
سه شنبه 1392/11/29
روزهاي اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر مي شد و حيوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند .
آقاي چهاردست همينطور سوت زنان و شادي كنان به اين طرف و آن طرف مي جهيد و مي خنديد . بعد با خودش گفت : چه هواي خوبي بهتر است به ديدن دوستم بروم و با هم از اين هواي خوب لذت ببريم .
وقتي كه به طرف خانة دوستش به
دسته ها : داستانك
سه شنبه 1392/11/29
در يك باغچه كوچك ، دو درخت زندگي مي كردند . يكي درخت آلبالو و ديگري درخت گيلاس .
دسته ها : داستانك
دوشنبه 1392/11/28
يك مرد شكارچي ، چند روز پشت سر هم ، به شكار رفت و چيزي نتوانست شكار كند . يك روز صبح زود از خواب بيدار شد و سوار اسب شده و به طرف كوهستان رفت ، تا يك گوزن شكار كند .
دسته ها : داستانك
دوشنبه 1392/11/28
من و دايي عباس به خيابان رفته بوديم كه من ، يك خيابان پرنده فروشي ديدم . به دايي گفتم : « به دايي گفتم براي من دو تا پرنده كوچك مي خريد » دايي پرسيد : « مي خواهي با آن چه كني ؟»
دسته ها : داستانك
دوشنبه 1392/11/28

 مرد صرافي كه كيسه اي پر از پول بهمراه داشت از كنار عده اي دزد گذشت. يكي از دزدها گفت : ” من به شما قول مي دهم تا آخر شب كيسه پول اين مرد را براي شما بياورم .
دسته ها : داستانك
دوشنبه 1392/11/28
فاطمه (سلام الله عليها) در خانه يك پيراهن ساده داشت.پدر براي ازدواج او با علي (عليه السلام) يك پيراهن نوبه خانه آورد.فاطمه (سلام الله عليها) به آن نگاه كرد.پارچه نرم و لطيفي داشت.آن را كنار گذاشت تاچند لحظه بعد بپوشد.اتاق فاطمه (سلام الله عليها) نزديك درحياط بود.در زدند.
دسته ها : داستانك
دوشنبه 1392/11/28

ستاره كنار باغچه نشسته بود و موهاي عروسكش را شانه ميزد.

عروسك گفت:

- ستاره جان، موهايم را رو به بالا شانه بزن، آن طوري بيشتر دوست دارم.

اما ستاره موهاي او را به پايين شانه زد و گفت:

-  هروقت خواستيم به مهماني برويم، موهايت را رو به بالا شانه مي زنم، حالا كه نمي خواهيم مهماني برويم.

دسته ها : داستانك
دوشنبه 1392/11/28

علي، صبح از خواب بيدار شد. از پنجره به بيرون نگاه كرد.خورشيد مي درخشيد. روز خوبي بود. دلش خواست كه به تنهايي يك كار خوب كند.

دسته ها : داستانك
دوشنبه 1392/11/28
ناصر تا آن روز نديده بود كه مادرش نان بپزد، و فكر مي كرد كه او جز معلمي كار ديگري بلد نيست.
چندروزي بود كه مادر روي كاغذ نقشه مي كشيد و مدت ها با خاله طوبا حرف مي زد. خاله طوبا كه سواد درست و حسابي نداشت. به عكس روي كاغذ نگاه مي كرد و سر تكان ميداد.
دسته ها : داستانك
يکشنبه 1392/11/27
زهرا كوچولو جوجه اي داشت. جوجه اي خيلي كوچولو، جوجه اي گرد و تپلو.
جوجه ي او، بال و پر سياهي داشت. چشمهاي ريز، صورت ناز و ماهي داشت. چشمهاي ريز، صورت نار و ماهي داشت.
زهر وقتي صداش مي كرد، جوجه كوچك مي دويد، با جيك و جيك پيش رفيقش مي رسيد.
دسته ها : داستانك
يکشنبه 1392/11/27
اميد كنار باغچه نشسته بود، دستش را روي دلش گذاشته بود و ناله مي كرد. خاله كلاغه از راه رسيد. دور سر اميد چرخيد و چرخيد و آهسته كنار اميد روي زمين نشست. با چشم‌هايي كه از زغال سياه‌تر بود، به اميد خيره شد و گفت: «آهاي! ورپريده! امروز ديگه چي شده؟»
دسته ها : داستانك
يکشنبه 1392/11/27
 كوچه خواب بود. با همة خانه‌ها و آدم‌ها و گربه‌هايش. خروس كه خواند: - قوقولي قوقو! كوچه از خواب بيدارشد، با همه خانه‌ها و آدم‌ها و گربه‌ها و گنجشك‌هايش. كاري به كار آدم‌ها و خانه‌هاي كوچه نداريم. اين كوچه دوتا گربه داشت؛ اسم اولي «بشو» بود؛ اسم دومي «نشو». 
دسته ها : داستانك
يکشنبه 1392/11/27
ديروز، پدربزرگ و مادربزرگ به مكه رفتند. من و مادر و پدر و مبين به فرودگاه رفتيم. من دلم مي‏خواست با آنها به مكه بروم و خانه‏ي خدا را ببينم. گفتم: «كاش من و مبين را هم مي‏برديد تا خانه‏ي خدا را ببينيم.»
دسته ها : داستانك
يکشنبه 1392/11/27
به بازار ميوه رسيديم. خيالم از دست بابا راحت بود. سفت و محكم دستم را گرفته بود. آخر دستش كه شل مي‏شود مي‏ترسم. يك چيزي توي دلم بالا پايين مي‏شود و آن وقت هي مي‏گويم: سفت بگير بابا دستم را سفت بگير… اينقدر مي‏گويم تا سفت بگيرد.
دسته ها : داستانك
يکشنبه 1392/11/27
در يك روز ابري هوا نه سرد بود و نه گرم. پرستوي زيبايي براي گرفتن چند تا سنجاقك از لانه‏ اش بيرون آمد و به آسمان پرواز كرد. و به اين طرف و آن طرف چرخ مي‏زد تا شايد براي خوردن چيزي گيرش بيايد. ناگهان آسمان غرش كرد.
دسته ها : داستانك
شنبه 1392/11/26
يكي بود، يكي نبود. پيرزن فقيري بود كه در خانه خرابه اي زندگي مي‏كرد، نه شوهري داشت و نه فرزندي. نه فاميلي و نه آشنايي.
دسته ها : داستانك
شنبه 1392/11/26
در يك جنگل بزرگ و سبز، توي غاري كوچك، خرس قرمز و مادر مهربانش زندگي مي‏كردند.

روزي خرس قرمز، تصميم گرفت براي اولين بار، تنهايي به بيرون از خانه برود و به دنبال غذا بگردد. او رو به مادرش كرد و پرسيد: «مي‏توانم تنهايي بروم غذا پيدا كنم؟»

مادر كمي فكر كرد. او مي‏ترسيد، پسرش چيزهايي پيدا كند و بخورد كه يك خرس نبايد بخورد! اما براي اينكه خرس قرمز غذا پيدا كردن را ياد بگيرد، گفت: «برو پسرم. اما مواظب باش زياد از خانه دور نشوي و هر چيزي را نخوري!»
دسته ها : داستانك
شنبه 1392/11/26
يكي بود، يكي نبود. يك گربه ‏اي بود كه خيلي ناز و افاده داشت. دلش مي‏خواست خودش را يك حيوان مهم و بزرگ نشان بدهد و همه از او تعريف كنند. يكي از روزها كه گربه مشغول گردش بود. از زبان يكي از حيوانات شنيد كه مي‏گفت:

- ببر و پلنگ و گربه همه از يك خانواده هستند!

 
دسته ها : داستانك
شنبه 1392/11/26
در زمان‏هاي قديم كودكي پدرش را در اثر بيماري از دست داد. همسايه‏ ها و آشنايان جمع شدند و تابوت او را برداشته و براي دفن به سوي قبرستان بردند.

 
دسته ها : داستانك
شنبه 1392/11/26
رضا مثل هر روز از مدرسه كه آمد، رفت توي اتاقش- صورتش را چسبانده بود به تنگ، و ماهي قرمز را از پشت تنگ شيشه‏اي نگاه كرد. ماهي قرمز با ديدن رضا، دم سه باله‏اش را تكان داد؛ بعد هم خوابيد ته تنگ و دهانش را آرام باز و بسته كرد. رضا گفت: «سلام خانم پولكي، من آمدم!»
دسته ها : داستانك
جمعه 1392/11/25
وقتي كه داشتيم ناهار مي‏خورديم، در زدند. من تندي چادرم را سر كردم و به طرف در حياط رفتم. مرد فقيري بود كه پول مي‏خواست. آمدم و به پدربزرگم گفتم. پدربزرگ بلافاصله از جايش بلند شد و رفت دم در. فكر كردم پولي به مرد فقير مي‏دهد و برمي‏گردد. اما با كمال تعجب؛ صداي «يالله» آقاجون را شنيدم كه معني‏اش اين بود كه مهمان داريم. عمه زهرا چادرش را سر كرد و رفت از آشپزخانه بشقاب و قاشق و چنگال آورد و سر سفره گذاشت. آقاجون و مرد فقير هم آمدند و سرسفره نشستند مرد فقير، اولش خيلي خجالت مي‏كشيد. اما پدربزرگ آنقدر به او احترام گذاشت و محبت كرد. تا بالاخره او هم با ما خودماني شد. ناهارش را خورد و پولش را گرفت و رفت.
دسته ها : داستانك
جمعه 1392/11/25
قورباغه توي بركه اي در كمين نشسته بود تا حشره اي را شكار كند. حشره از اين طرف به آن طرف مي پريد و قورباغه هم بي صدا مي جهيد و حشره را دنبال مي كرد.

دسته ها : داستانك
جمعه 1392/11/25
روزي و روزگاري روباه بسيار حيله‏گري زندگي مي‏كرد كه هميشه دوست داشت به دردسر بيفتد تا بتواند با كمك هوش خود و نيرنگ براي آن راه حلي پيدا كند.

دسته ها : داستانك
جمعه 1392/11/25
حامد در حاليكه بشدت خسته و گرسنه بود به كنار باغ مش‌نعمت رسيد. از شكاف ديوار نگاهي به داخل باغ انداخت. گلابي‌هاي رسيده و آبدار از شاخه‌ها آويزان بودند و هر رهگذر خسته‌اي را بسوي خود مي‌خواندند.

حامد با دقت داخل باغ را نگاه كرد، هيچ‌كس آنجا نبود. با زحمت خود را از شكاف ديوار به داخل باغ كشاند. به سراغ يكي از درخت‌هاي گلابي رفت و آن را تكان داد.

دسته ها : داستانك
پنج شنبه 1392/11/24
خرگوش سفيد و چاقي بود كه زياد دروغ مي گفت. او دوست داشت كه همه حيوانات باور كنند، خرگوش عجيبي است.

خرگوش، روزي وارد جنگلي سبز و كوچك شد. همين‏طور كه سرش را بالا گرفته بود وشاخ و برگ درخت‏هاي بلند را نگاه مي‏كرد، يك سنجاب را ديد.

سنجاب، مشغول درست كردن لانه‏‏اي توي دل تنه درخت بود.

خرگوش فرياد زد:
دسته ها : داستانك
پنج شنبه 1392/11/24
هستي نه سال دارد. امسال به كلاس سوم مي‏رود. او مثل خيلي از بچه‏ هاي ايران تابستان خوبي را پشت سر گذاشته است و خودش را براي آخرين روزهاي اين فصل گرم آماده مي‏كند.يك روز عصر كه هستي به كلاس نقاشي رفته بود. وقتي همراه پدر به خانه برگشت. چيزهاي تازه‏اي ديد. مادر همه جاي خانه را تميز كرده و برق انداخته بود. روي ميز وسط پذيرايي چند تا گلدان را پر از گل گذاشته بود. خودش هم زيباترين لباس‏هايش را پوشيده و عطر خوش بويي به خودش زده بود. هستي با تعجب به مادر نگاه كرد و گفت: «مامان! عيد شده؟ يا مي‏خواهيم برويم مهماني؟»
دسته ها : داستانك
پنج شنبه 1392/11/24
زن جوان رو به قاضي كرد و با بغض گفت:((حاج آقا ! چي كار كنم؟ بچه دار نمي شيم. تازه دكترا ميگن اگه بچه دار هم بشيد ممكنه  به خاطر اثرات شيميايي فرزندتان معلول باشه.حالا اينا به درك! وقتي به سرش ميزنه هيچ كس جلو دارش نيست همه چيزو داغون ميكنه . پك ميزد ،ليلا كه وارد حياط شد سراغش رفت و جمله هايي را به او گفت كه صادق نشنيد اما مرد فرياد زد:((مگه نگفتي فقط ۱ دقيقه؟ بار آخرت بود كه اينجا آمدي)) و هر دو به سمت ماشيني كه روبه روي آسايشگاه پارك بود رفتند.صادق هم روي تختش نشست و به ساعت خيره شد...
دسته ها : داستانك
پنج شنبه 1392/11/24
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر كشاورزي بود. كشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را آزاد مي كنم اگر توانستي دم يكي از اين گاو نرها رابگيري من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول كرد، در طويله اولي كه بزرگترين بود باز شد. باور كردني نبود بزرگترين و خشمگين ترين گاوي كه در تمام عمرش ديده بود. گاو با سم به زمين مي كوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را كنار كشيد تا گاو از مرتع گذشت.
دسته ها : داستانك
شنبه 1392/11/12

يك شركت بزرگ قصد استخدام يك نفر را داشت.

بدين منظور آزموني برگزار كرد كه يك پرسش داشت. پرسش اين بود:

شما در يك شب طوفاني در حال رانندگي هستيد.

از جلوي يك ايستگاه اتوبوس مي‌گذريد.

سه نفر داخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند.

يك پيرزن كه در حال مرگ است.

دسته ها : داستانك
شنبه 1392/11/12

اسكندر مقدوني در سي و سه سالگي در گذشت روزي كه او اين

 جهان را ترك ميكرد مي خواست كه روز ديگر هم زنده بماند- فقط

يك روز ديگر- تا بتواند مادرش را ببيند.24 ساعت فاصله اي بود كه

 بايد طي مي كرد تا به پايتختش برسد اسكندر از راه هند به يونان

بر مي گشت و به مادرش قول داده بود وقتي كه تمام دنيا را به


 




دسته ها : داستانك
جمعه 1392/11/11

روزي يك مرد ثروتمند ،پسر بچه كوچكش را به يك ده برد

تا به نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند.

آنها يك روز و يك شب در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.

در راه بازگشت ودر پايان سفر،مرد از پسرش پرسيد:«نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»

پسر پاسخ داد:«عالي بود پدر!»

پدر پرسيد:« آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»

دسته ها : داستانك
پنج شنبه 1392/11/10
صداي موزيك ملايم ساعت يكي دوبار تكرار شد. دختر از زير پتو تكاني خورد و به پهلو شد. چشمانش را به زحمت نيمه باز كرد. ساعت را آرام در دست گرفت و صداي موزيكش را قطع كرد.: بيدار شدم ديگه آواز نخون!همانطور كه ساعت در دستش بود دوباره چشمهايش را بست. خيلي طول نكشيد كه دستش آويزان شد و ساعت از دستش افتاد كنار تخت روي زمين و به صورت نامنظمي شروع به پخش موزيك كرد. دختر بدون اينكه چشمهايش را باز كند خودش را جا به جا كرد و روي لبه تخت نشست. خم شد ساعت را برداشت و ساكتش كرد.طول كشيد تا آرام آرام از روي تخت بلند شود. كمي سرش را خاراند و جلوي آينه ايستاد. به صورت خواب آلود و چشمهاي پف كرده اش نگاه كرد. روبروي آينه نشست و شانه چوبي اش را برداشت. هنوز چشمهايش كاملا باز نشده بودند. موهايش را آرام آرام شانه كرد و بعد پشت سرش جمع كرد. بلند شد و پرده اتاق را كنار زد. هوا خواب و بيدار صبح بود.از اتاق كه بيرون رفت پدر بيدار بود و داشت كفش هايش را واكس ميزد. يادش آمد پدر امروز مسافر است.:سلام بابا. صبح بخيرپدر سرش را بلند كرد: سلام دختر گل! صبح تو هم بخير باباجان.: داري ميري بابا؟:يه نيم ساعت ديگه. تو امروز چه كاره اي؟:هيچي. برا مصاحبه ميرم شركت.:همون شركت كه ...
دسته ها : داستانك
چهارشنبه 1392/11/9
چهارشنبه - با صداي حاجي كه به در اتاق مي‌كوبيد بيدار شدم. هرچي بهش گفتم كه بابا حاجي ما تازه ديشب ساعت سه صبح رسيده‌ايم چين، حالا نمي‌شود نيم ساعت به طلوع آفتاب نماز صبح خواند؟ در آمد كه اصلا و ابدا. چشم تمام دنيا به ماست و بايد نمازهاي‌مان را اول وقت بخوانيم. نماز كه تمام شد حاجي يك ديس پر از تخم مرغ نيمرو شده با يك بربري كامل و ترشي و مخلفات گذاشت جلوي من. گفتم حاجي سر جدت الان ساعت پنج صبح است. كي مي‌تواند اين موقع اين همه تخم مرغ و خرت و پرت را بخورد؟. حاجي گفت كه از روي مدل رژيم غذائي آن شناگر ملعون استكباري برداشت كرده. گفتم آخر حاجي جان، اون چهار پنج تا تخم مرغ مي‌خورد گفت كه همين است كه هست. بايد بخوري قوي بشوي چشم اميد محرومان جهان به ما است. امان از دست اين حاجي نمي‌فهمد كه آن بابا شناگر است و من دونده.



دسته ها : داستانك
سه شنبه 1392/11/8
 اول از همه برايت آرزو مى‌كنم كه عاشق شوى،و اگر هستى، كسى هم به تو عشق بورزد،و اگر اينگونه نيست، تنهاييت كوتاه باشد،و پس از تنهاييت، نفرت از كسى نيابى،آرزومندم كه اينگونه پيش نيايد ......اما اگر پيش آمد، بدانى چگونه به دور از نااميدى زندگى كنى،برايت همچنان آروز دارم دوستانى داشته باشى،از جمله دوستان بد و ناپايدار ......برخى نادوست و برخى دوستدار ......كه دست كم يكى در ميانشان بى‌ترديد مورد اعتمادت باشند.و چون زندگى بدين گونه است،



دسته ها : داستانك
سه شنبه 1392/11/8
اثر آنتوان چخوفهمين چند روز پيش، "يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا" پرستار بچه‌‌‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم.به او گفتم: بنشينيد"يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌اِونا"! مي‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالي است امّا رو دربايستي داريد و آن را به زبان نمي‌‌‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي‌‌‌روبل به شما بدهم اين طور نيست؟- چهل روبل.نه من يادداشت كرده‌‌‌‌ام، من هميشه به پرستار بچه‌‌هايم سي روبل مي‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنيد.شما دو ماه براي من كار كرديد.- دو ماه و پنج روز



دسته ها : داستانك
سه شنبه 1392/11/8
آن روز يكي از گرم ترين روزهاي فصل خشكسالي بود و تقريباً يك ماه بود كه رنگ باران را نديده بوديم، پرندگان يكي يكي از پا درمي آمدند و محصولات كشاورزي همه از بين رفته بودند، گاوها ديگر شير نمي دادند، نهرها و جويبارها همه خشك شده بودند و همين خشكسالي باعث ورشكستگي بسياري از كشاورزان شده بود. هر روز شوهرم به همراه برادرانش به طرز طاقت فرسايي آب را به مزارع مي رساندند، خوب البتّه اين اواخر تانكر آبي خريداري كرده بوديم و هر روز در محل توزيع آب، آن را از جيره مان پر مي كرديم. اگر به زودي باران نمي باريد، ممكن بود همه چيزمان را از دست بدهيم و در همان روز بود كه درس بزرگي از همياري گرفتم و با چشمان خود شاهد معجزه اي بودم.



دسته ها : داستانك
سه شنبه 1392/11/8
X