در خواب و بيداري سايه ي پدر را ديد كه از حياط بيرون رفت. سارا كوچولو يك هفته پيش مادرش را از دست داده بود. همه به او ميگفتند: «مادرت رفته پيش خدا» و او امروز تصميم داشت نامهاي براي خدا بنويسد تا يك بار هم كه شده مادرش را ببيند.
همانا خداوند به شما امر
ميكند كه امانت را به صاحبانش
برگردانيد و چون حاكم بين مردم
شديد، به عدالت داوري كنيد
(سوره نساء *آيه 58)
ميرزاحسن خان تازه به خانه برگشته بود كه خبردادند پيك حاكم آمده است.
ميرزا سوار اسبش شد و به بارگاه حاكم رفت. حاكم با ديدن او جلو دويد وگفت: آه
ميرزا حسن! بالاخره آمدي! به هوش وتدبير تو احتياج دارم.
ميرزا كنار حاكم نشست
ستاره كنار باغچه نشسته بود و موهاي عروسكش را شانه ميزد.
عروسك گفت:
- ستاره جان، موهايم را رو به بالا شانه بزن، آن طوري بيشتر دوست دارم.
اما ستاره موهاي او را به پايين شانه زد و گفت:
- هروقت خواستيم به مهماني برويم، موهايت را رو به بالا شانه مي زنم، حالا كه نمي خواهيم مهماني برويم.
علي، صبح از خواب بيدار شد. از پنجره به بيرون نگاه كرد.خورشيد مي درخشيد. روز خوبي بود. دلش خواست كه به تنهايي يك كار خوب كند.
يك شركت بزرگ قصد استخدام يك نفر را داشت.
بدين منظور آزموني برگزار كرد كه يك پرسش داشت. پرسش اين بود:
شما در يك شب طوفاني در حال رانندگي هستيد.
از جلوي يك ايستگاه اتوبوس ميگذريد.
سه نفر داخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند.
يك پيرزن كه در حال مرگ است.
اسكندر مقدوني در سي و سه سالگي در گذشت روزي كه او اين
جهان را ترك ميكرد مي خواست كه روز ديگر هم زنده بماند- فقط
يك روز ديگر- تا بتواند مادرش را ببيند.24 ساعت فاصله اي بود كه
بايد طي مي كرد تا به پايتختش برسد اسكندر از راه هند به يونان
بر مي گشت و به مادرش قول داده بود وقتي كه تمام دنيا را به
روزي يك مرد ثروتمند ،پسر بچه كوچكش را به يك ده برد
تا به نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند.
آنها يك روز و يك شب در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
در راه بازگشت ودر پايان سفر،مرد از پسرش پرسيد:«نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد:«عالي بود پدر!»
پدر پرسيد:« آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»