معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2002181
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
روزي ملا به در خانه ي همسايه رفت و از او درخواست يك ديگ را نمود. همسايه ظرف را داد.بعد از چند روز بعد ملا ديگ را به همراه يك ديگچه آورد.همسايه با تعجب پرسيد كه ديگچه ديگر چيست؟ملا پاسخ داد كه ديگ يك ديگچه زاييد و همسايه با خوشحالي پذيرفت...ماجراي ملانصرالدين و ديگ بچه زا !!... چند روز بعد دوباره ملا ديگ را درخواست كرد همسايه به اميد زاييدن ديگ، ديگ را به او داد و مدتي گذشت و ملا ديگ را نياورد.همسايه براي دريافت ديگ خود را به در خانه ي ملا رسانيد و ديگ خود را درخواست كرد.اما ملا با گريه پاسخ داد كه ديگ مُرد.همسايه با تعجب پرسيد مگر ديگ مي ميرد؟ملا گفت: اين بار هم مانند بار قبل ديگ در حال زاييدن بود كه سر زا مرد!!!



دسته ها : داستانك طنز
دوشنبه 1392/11/7
 خانمي در زمين گلف مشغول بازي بود. ضربه اي به توپ زد كه باعث پرتاب توپ به درون بيشه زار كنار زمين شد. خانم براي پيدا كردن توپ به بيشه زار رفت كه ناگهان با صحنه اي روبرو شد.قورباغه اي در تله اي گرفتار بود. قورباغه حرف مي زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد كني، سه آرزويت را برآورده مي كنم.



دسته ها : داستانك طنز
دوشنبه 1392/11/7
زن نصف شب از خواب بيدار مي‌‌شود و مي‌‌بيند كه شوهرش در رختخواب نيست، ربدشامبرش را مي‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ي پايين مي‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالي‌ كه يك فنجان قهوه هم روبرويش بود . در حالي‌ كه به ديوار زل زده بود در فكري عميق فرو رفته بود...زن او را ديد كه اشك‌هايش را پاك مي‌‌كرد و قهوه‌اش را مي‌‌نوشيد... زن در حالي‌ كه داخل آشپزخانه مي‌‌شد آرام زمزمه كرد : "چي‌ شده عزيزم؟ چرا اين موقع شب اينجا نشستي؟"شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر مي‌‌دارد و ميگويد : هيچي‌ فقط اون موقع هارو به ياد ميارم، ۲۰ سال پيش كه تازه همديگرو ملاقات مي‌‌كرديم، يادته؟زن كه حسابي‌ تحت تاثير احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هايش پر از اشك شد ا گفت: "آره يادمه..."شوهرش به سختي‌ گفت:_ يادته كه پدرت ما رو وقتي‌ كه رو صندلي عقب ماشين بوديم پيدا كرد؟_آره يادمه (در حالي‌ كه بر روي صندلي‌ كنار شوهرش نشست...)_يادته وقتي‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت كه يا با دختر من ازدواج ميكني‌ يا ۲۰ سال مي‌‌فرستمت زندان ؟!_آره اونم يادمه... مرد آهي مي‌‌كشد و مي‌‌گويد: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم.....



دسته ها : داستانك طنز
دوشنبه 1392/11/7
روزي روزگاري در دور دست ها ، در آن مكان كه تلاجن شب و روز بيدار بودند ، جك و مادر بزرگ خويش در كلبه اي بس فقيرانه زندگي مي كردند .ساده برايتان عرض نمايم ، جك و مادربزرگش از بدبخت ترين و بيچاره ترين مردمان روستاي خويش بودند طوري كه شب ها شام شان عبارت بود از مورچه و آب كه به آن سوپ مورچه نيز مي گفتند 



دسته ها : داستانك طنز
دوشنبه 1392/11/7
مسافر تاكسي آهسته روي شونه‌ء راننده زد چون مي‌خواست ازش يه سوال بپرسه راننده جيغ زد، كنترل ماشين رو از دست داد نزديك بود كه بزنه به يه اتوبوس از جدول كنار خيابون رفت بالا نزديك بود كه چپ كنه اما كنار يه مغازه توي پياده رو متوقف شد براي چندين ثانيه هيچ حرفي بين راننده و مسافر رد و بدل نشد سكوت سنگيني حكم فرما بود تا اين كه راننده رو به مسافر كرد و گفت: "هي مرد! ديگه هيچ وقت اين كار رو تكرار نكن من رو تا سر حد مرگ ترسوندي!" مسافر عذرخواهي كرد و گفت: "من نمي‌دونستم كه يه ضربه‌ي كوچولو آنقدر تو رو مي‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصير تو نيست امروز اولين روزيه كه به عنوان يه راننده‌ي تاكسي دارم كار مي‌كنم آخه من 25 سال راننده‌ي ماشين جنازه كش بودم



دسته ها : داستانك طنز
يکشنبه 1392/11/6
دختر كوچولو وارد بقالي شد و كاغذي به طرف بقال دراز كرد و گفت:مامانم گفته چيزهايي كه در اين ليست نوشته بهم بدي، اين هم پولش.بقال كاغذ رو گرفت و ليست نوشته شده در كاغذ را فراهم كرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندي زد و گفت:چون دختر خوبي هستي و به حرف مامانت گوش مي دي، مي توني يك مشت شكلات به عنوان جايزه برداري.ولي دختر كوچولو از جاي خودش تكون نخورد، مرد بقال كه احساس كرد دختر بچه براي برداشتن شكلات ها خجالت مي كشه گفت: "دخترم! خجالت نكش، بيا جلو خودت شكلاتهاتو بردار"دخترك پاسخ داد: "عمو! نمي خوام خودم شكلاتها رو بردارم، نمي شه شما بهم بدين؟"بقال با تعجب پرسيد:چرا دخترم؟ مگه چه فرقي مي كنه؟و دخترك با خنده اي كودكانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!



دسته ها : داستانك طنز
يکشنبه 1392/11/6
X