معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2114358
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
معناي كلمه ي شهيد 

دركتب‌ لغت‌، براي‌ كلمه شهيد چند معنا ثبت‌ شده‌ است‌؛ مانند امين‌ درارائهشهادت‌، گواه‌، كشته‌ در راه‌ خدا و كسي‌ كه‌ چيزي‌ از او پوشيده‌ نيست‌.چنان‌ كه‌ شهادت‌ را؛ «خبر دادن‌ به‌ آنچه‌ ديده‌ شود و مجموع‌ آنچه‌با حس‌درك‌ كردني‌ است‌» دانسته‌اند.

چرا كشته راه‌ خدا را «شهيد» مي‌خوانند؟ در اين‌ باره‌ وجوه‌ مختلفي‌ ذكرشده‌ است‌؛ مانند:

ــ شهيد شهادت‌ حق‌ را در راه‌ خدا برپا كرده‌، عملاً به‌ حق‌ به‌ شهادت‌ مي‌دهد.

ــ فرشتگان‌ او را مي‌بينند، پس‌ او شهيد به‌ معناي‌ مشهود است‌.

ــ خداوند و فرشتگانش‌، بهشت‌ را براي‌ شهيد گواهي‌ مي‌دهند.

ــ زنده‌ و نزد پروردگارش‌ حاضر است‌.

ــ ملكوت‌ و ملك‌ خداوند را مشاهده‌ مي‌كند.

ــ روز قيامت‌ گواه‌ برامّت‌هاي‌ ديگر هست‌.


سه شنبه 1393/6/25

مرد آمده بود چيزي بگويد سرفه امانش نداده بود ...

 

چه مي‌توانست بگويدوقتي تمامِ فهمِ يك شهر از جانباز سهميه دانشگاه است... 

وبعد از مرگ،شايد اسم يك كوچه…

مرا به خاك نسپاريد ...

نفسهـــــاي مسمومم ،

خاك را هم به ســـــرفه مي اندازد ...

يك كپسول اكسيژن پاي مزارم بكاريد ؛

تا زمين نفس بكشد ... !!!

دوشنبه 1393/6/10

  

در بمباران سال 61-62 پادگان ابوذر واقع در سر پل ذهاب تعداد قابل توجهي از رزمندگان شهيد و مجروح شده بودند.

زخمي ها رو با دختران انتقال داده بودند

كارمندان وپرستاران بيمارستان اصلا قادر به جوابگويي اين همه زخمي نبودند.

ماهم براي كمك به بيمارستان رفته بوديم.

در بين مجروحين چشمم به نوجواني افتاد كه هنوز صورتش مو در نياورده بود.

دست قطع شده اش پانسمان كرده بودند و بيهوش بود !!!

براي دلجويي نزديكش رفتم و گفتم كاري چيزي نداري؟؟؟

بانارحتي گفت خير ! شما چه فكر ميكنيد؟

من براي شهيد شدن امده بودم.اين كه چيزي نيست!!!

باشرمندگي از او دور شدم بعد از يك ساعت دوباره از كنار تخت او رد شدم،

درحالي كه به شهادت رسيده بود....

يکشنبه 1393/6/9

 

خيلي گشته بوديم،نه پلاكي نه كارتي،چيزي همراهش نبود.لباس فرم سپاه تنش بود.چيزي شبيه دكمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب كرد.خوب كه دقت كردم،ديدم يك نگين عقيق است كه انگار جمله اي رويش حك شده.خاك و گل ها را پاك كردم.ديگر نيازي نبود دنبال پلاكش بگرديم.

روي عقيق نوشته بود:(به ياد شهداي گمنام)

جمعه 1393/6/7
 مكان : سنندج - پادگان محمد رسول الله
برايآموزش نظامي به پادگان محمد رسول الله سنندج اعزام شده بود ، با تمام وجودمشغول آموختن فنون جنگ بود ، در يكي از جلسات آموزشي نارنجك ، مربي آن‌ها گفت : هر گاه ضامن نارنجك ناخواسته كشيده شد ، يك نفر بايد خود را روي آن بيندازد تا جان بقيه را نجات دهد ، چند جلسه بعد يك روز همان مربي در حين آموزش ، هراسان و سراسيمه ، نارنجك را پرتاب كرده و گفته بود : ضامن آن كشيده شده ، ابراهيم با جسارت و شهامت تمام ، خودش را روي نارنجك مي‌اندازد. اما انفجاري رخ نمي‌دهد ، مربي ابراهيم را از روي زمين بلند مي‌كند و مي‌گويد : براي امتحان شما برادران نارنجك را پرتاب كردم .
دوشنبه 1392/12/26
مكان : كردستان
زمانيكه گروهك‌هاي مسلح ، كردستان را ميدان تاخت و تاز خود كردند و عرصه را بر مؤمنان تنگ كردند . كساني همچون ناصر پا به عرصه گذاشتند و مردانه به مقابله با آن‌ها پرداختند ، خوب به ياد دارم ، برادرم همان سال ديپلم گرفتهبود و در كميته امداد حضرت امام (ره) مشغول خدمت بود ، مرتب و در جهت تنوير افكار مردم و تشريح ظلم و ستم گروهك‌هاي ملحد ، در مساجد و مجامع حضور مي‌يافت ، و به روشنگري مي‌پرداخت . با عناصر مزدور كومله بحث مي‌كرد .در يكي از جلسات بحث و مجادله به آنها گفت : شما اهل منطق نيستيد . من مسلمانم و با تمام توان از عقايدم دفاع مي‌كنم ، اگر شما هم براي دفاع از عقيده و مرامتان استدلال و منطق داريد ، با هم گفتگو مي‌كنيم . اگر من را قانع كرديد و ديدم حق با شماست ، خون من حلالتان باد.
گروهك كومله كه وجود ناصر را بر نمي‌تافت او را دستگير كرد ، در روستاي كيلانه زندانش كرده بودند . با اينكه تحت شديدترين شكنجه‌ها بود اما مرتب صداي قرآن خواندنش به گوش مي‌رسيد . كساني كه اين صحنه‌ها را ديده بودند ، مي‌گفتند : با هر ضربه كابلي كه به ناصر مي‌زدند او به جاي آه و ناله ، فرياد الله اكبرش پر طنين‌تر مي‌شد . مدتي در زندان بود تا اينكه او را به شهادت رساندند . به حدي گروهك‌ها از ناصر وحشت داشتند كه حتي حاضر نشدند جسد او را تحويل بدهند . بارها براي تحويل گرفتن جسدش رفتيم ، مي‌گفتند اگردر مقابل جسد ناصر 50 نفر را هم به ما تحويل بدهيد اين كار را نخواهيم كرد.
دوشنبه 1392/12/26
شيرزاداز كودكي علاقه‌ي خاصي به من و مادرش داشت ، هميشه همراه ما بود و تحمل دوري ما را نداشت ، اما چون عاشق امام و انقلاب بود ، زماني كه رفتن به جبهه را تكليف خود دانست ، با عزمي استوار گام به پيش نهاد و آماده‌ي رفتن شد . فصل زمستان بود . به او گفتم :پسرم اين فصل خيلي مناسب نيست ، در يك وقت مناسب به جبهه برو ! قاطعانه گفت : پدر جان ! رفتن به جبهه يك وظيفه شرعي است و فصل مناسب و غير مناسب نمي‌شناسد . من را قانع كرد و راهي شد ، شجاعتي شگرف داشت . هرگز نديدم از چيزي واهمه كند و بترسد . اين دو بيت شعررا پيوسته زمزمه مي‌كرد :
خفتگان را خبر از عالم بيداران نيست تا غمت پيش نيايد غم مردم نخوري
ماهيان نديده‌اند غير از آب پرس پرسان زهم كه آب كجاست
دوشنبه 1392/12/26
مكان : منطقه عملياتي والفجر
مدتيبود كه از مرتضي بي‌خبر بوديم ، دوباره برايش نامه فرستاديم ، از جواب نامه‌ها هم خبري نشد ، حدود چهل روز از اين واقعه گذشت ، كه شب ، خانه‌اي را در خواب ديدم ، او گفت : اين چشمه‌اي كه در دل كوه قرار دارد و اين درختو اين تك گل زرد مال من است . صورت اين گل زرد هميشه رو به خورشيد است ، هر وقت خواستي مرا ببيني بيا اينجا ! غمگين و ناراحت بودم . موضوع خواب را پيش خودم پنهان كردم ، دلم گواهي مي‌داد كه اتفاقي افتاده است ، دوباره همان خواب را ديدم ، به سپاه رفتم و از طريق برادران سپاه به تيپ انصار الحسين رفتم . وقتي كه خواب را براي برادران رزمنده تعريف كردم ، همه گريستند . من را با خودشان به منطقه عملياتي والفجر بردند . تمام صحنه‌هايي را كه در خواب ديده بودم ، به عيان مشاهده كردم ؛ برج نگهباني درارتفاع بالايي قرار داشت.چشمه سار و درختستان زيبايي در آنجا بود ، تك گل زرد را مشاهده كردم كه در كنار جوي آب به آفتاب لبخند مي‌زد . دست و صورتم را با آب زلال شستم . همراهان گفتند : جنازه مرتضي را به عقب نياورده‌اند .هنوز در منطقه عملياتي است . اما من به همان نشاني كه مرتضي داده بود ، اطمينان داشتم كه جنازه همان حول و حوش است . اين گونه هم بود . در چند قدمي آن طرف گل زرد آرميده بود .
دوشنبه 1392/12/26
مكان : كردستان
وقتيكوردلان منافق حمله كردند ، اول شوهرم را مجروح كردند ، همسايه‌ها او را به بيمارستان منتقل كردند ، او كاملاً از ماجراي اسارت سه پسرم بي‌اطلاع بود ، بخاطر شدت جراحات ، او را به تهران اعزام كردند ، مدتي در تهران بود كه يك روز يكي از آشنايان به عيادت او رفته بود و گفته بود حاجي ! امروز چهلم پسرانت بود . او كه از همه جا بي‌اطلاع بود ، شنيدن اين خبر برايش سنگين و باور نكردني بود ، به همين خاطر روي تخت بيمارستان بي‌هوش شده بود ،حالش روز به روز بدتر مي‌شد تا اينكه يك روز دخترم بالاي سرش رفت و گفت : پدر جان صبر داشته باش ! فرزندان تو كه از فرزندان علي (ع) بالاتر نيستند ،ما از خانواده نبوت بالاتر نيستيم ، مگر يادت رفته است امام حسين (ع) جگر گوشه پيامبر و علي و فاطمه‌ي زهرا ، چگونه در صحراي كربلا به شهادت رسيد . بايد افتخار كني كه چنين فرزنداني داشته‌اي كه براي دفاع از اسلام جان خود را در طبق اخلاص نهاده‌اند . شوهرم مي‌گفت : اين جملات به حدي در من تأثير گذار بود كه به طور معجزه آسايي آرام گرفتم .
دوشنبه 1392/12/26
مكان : كردستان
عشقجعفر به انقلاب اسلامي و دفاع از آن ، عشقي خدايي بود ،‌مي‌گفت : جبهه نظرگاه فرشتگان است ، مدتها بود كه غير مستقيم ، موضوع رفتن به جبهه را مطرح مي‌كرد اما زماني كه ماندن برايش غير قابل تحمل شده بود ، گفت : پدر ومادر عزيزم ! تصميم گرفته‌ام راهي جبهه شوم ، اما بدون اجازه شما هيچ وقت نمي‌روم ، چون دوست ندارم از من ناراحت شويد . ما مخالفت كرديم ، من گفتم :تحمل دوري تو برايم غير ممكن است وانگهي داغ جگر سوز مرگ فرزند ، بر دلم بنشيند . گفت من تصميم را به اراده شما موكول كرده‌ام ، اما عاشق جبهه هستمو رفتن را بر خود تكليف مي‌دانم و از عواقب عمل نكردن به تكليف هم بيم دارم . از بحث‌ها نتيجه‌اي نگرفتيم و با هزاران فكر و خيال شب را به صبح رسانديم . دم صبح پدرش مرا صدا زد و گفت : برو محمد جعفر را بيدار كن ! و به او بگو : وسايلش را جمع كند و همراه كاروان عازم ميدان كارزار شود . گفتم : مخالف بودي ،‌چه شد كه تغيير عقيده دادي ؟ گفت : نمي‌دانم ولي احساسمي‌كنم كسي به من مي‌گويد كه مخالفت نكنيد . وقتي خبر را به محمد جعفر رساندم ، گل رويش چنان شكفته شد گويي كه تازه به دنيا آمده است ، سريع آماده شد و رفت تا به درياي بي‌كران جاودانگي ملحق شود.
دوشنبه 1392/12/26
مكان : كردستان
صلاحالدين بصيري يك شب قبل از شهادتش داشت با خواهرش شوخي مي‌كرد ، گفتم : شوخي نكن ! گفت : من فردا شب در بيمارستان خواهم بود ، چرا شوخي نكنم ؟ گفتم : چرا بيمارستان ؟ گفت : چون من فردا شهيد مي‌شوم ، البته همانطور هم شد ، فرداي آن شب صلاح الدين به شهادت رسيد و جسدش را به بيمارستان انتقال دادند . شهيد حميد محمدي از دوستان صميمي و نزديك پسرم بود . حميد حدود دو ماه ، پيش از صلاح الدين شهيد شد . شهادت حميد تأثير عجيبي بر روحيه‌ي او گذاشته بود . به شدت از فراق و دوري حميد اندوهگين بود ، يك روز بر سر مزارحميد گفته بود : من طاقت دوري تو را ندارم ، من هم به دنبال تو خواهم آمد .هميشه يك قرآن كوچك و يك عكس حضرت امام (ره) در جيبش بود ، هنگام شهادت هم، همراهش بود. ما آنها را از جيبش بيرون نياورديم و با عكس و قرآن دفنش كرديم ، چند روز بعد از شهادت به خوابم آمد و گفت : مادر جان ! چرا ناراحتي؟ من نمرده‌ام ، من زنده‌ام ، تو نگران نباش !
سه شنبه 1392/12/20
همسرم‌جواد«ابراهيمي‌» يكي‌از مهربانترين‌فرزندان‌براي‌پدر و مادرش‌بود.وي‌شخصي‌فداكار و مهربان‌و در همه‌حال‌در خدمت‌اسلام‌و انقلاب‌بود.
پس‌از شهادت‌شهيد "پور حيدري‌"، او مديريت‌ِ دبستان‌ِ منسوب‌به‌همين‌شهيد، را پذيرفت‌. بعد از مدّتي‌به‌مدرسه‌ولي‌عصر(عج‌) شاهرود منتقل‌شد. ودر آنجا نيز به‌عنوان‌مدير دبستان‌به‌خدمت‌مشغول‌گرديد.
در تابستان‌63 به‌جبهه‌اعزام‌شد. و در سال‌64 با گروه‌مديران‌مدارس‌، ازجبهه‌هاي‌جنوب‌بازديدي‌به‌عمل‌آورد. پس‌از بازگشت‌از جبهه‌هاي‌جنوب‌به‌طور كلي‌دگرگون‌شده‌بود و ماندن‌در شهر را براي‌خود گناهي‌نابخشودني‌محسوب‌مي‌نمود.
او بلافاصله‌فرم‌اعزام‌به‌جبهه‌را تكميل‌كرد؛ به‌طوري‌كه‌دوستان‌شهيدمي‌گفتند: ايشان‌پس‌از رسيدن‌به‌اهواز به‌مزار شهداي‌آن‌شهر رفته‌و با خداي‌خود عهد كرده‌بود تا آخرين‌قطره‌خوني‌كه‌در بدن‌دارد در جبهه‌بجنگد.
قبل‌از عملّيات‌والفجر 8، و در آخرين‌ديداري‌كه‌به‌هنگام‌وداع‌با او داشتم‌،فرزند بزرگم‌را كه‌در مدرسه‌بود با خود نياورده‌بودم‌، ايشان‌ كه‌باحالتي‌الهام‌گونه‌، پي‌به‌شهادت‌خود برده‌بود گفت‌: «كاش‌رضا را مي‌آوردي‌تا يك‌بار ديگر اورا مي‌ديدم‌».
من‌مطمئن‌شدم‌، كه‌اين‌رفتن‌او بازگشتي‌در پي‌ندارد. او رفت‌و پس‌ازشهادتش‌دبستان‌ولي‌عصر(عج‌) را به‌نام‌شهيد جواد ابراهيمي‌تغيير نام‌دادند.
تمام‌دانش‌آموزان‌دبستان‌، مانند فرزنداني‌كه‌پدر خود را از دست‌داده‌باشند، گريستند. او با شهادتش‌، درس‌بزرگي‌را به‌دانش‌آموزان‌خودآموختند.
سه شنبه 1392/12/20
گاهبا خود مي انديشم ، يك كودك 3 ساله چگونه مي تواند خاطره اي از پدرداشتهباشد.من هيچ خاطره اي از پدر به ياد ندارم . تنها چيزي كه مرا به او پيوند مي زند، گرماي خاطرات شيريني است كه ديگران از محبت و ايثار و فداكاري پدرنقل كرده اند: آن شب در گوشه اي از آسمان چند ستاره پيدا بود. باد لاي بوته هاي خشك مي پيچيد.صداي تانكهاي آن طرف جاده ، به گوش مي رسيد.
سه شنبه 1392/12/20
يكهفته به اعزام مانده بود.پدر هنوز ساز مخالف مي نواخت . هر چه اصراركردم فايده اي نداشت . وقتي از او نااميد شدم ،از برادر خواستم جبهه را فراموش كند؛ امّا اين هم بي فايده بود. به همان اندازه كه پدر در نرفتن اصرار داشت، برادر به رفتن علاقه مند بود؛ نمي دانستم عاقبت چه خواهد شد.
دعا تنها سلاح برنده اي بود كه در اختيار داشتم و دريغ نكردم . هر روز كه به زمان موعود نزديك مي شديم ،اضطراب و هراس من هم بيشتر مي شد؛ تا آن روز ماندگار فرا رسيد.
خيلي زود از خواب بيدار شدم . برادر در رختخوابش نبود. پنداشتم براي هميشه ما را ترك كرده است . امّا نه !در گشوده شد و برادر به آرامي وارد حياط شد.صبورانه توضيح داد كه ساك مخصوص اعزامش را برده و در راه آب مخصوص باغ جا داده است .
چيزي به ساعت 8 صبح نمانده بود. برادر لباس پوشيده و خميده از زير پنجره اتاق پدر عبور كرد.
نگران ، رفتن برادر را مي نگريستم . ناگهان سايه اي بر سرم سنگيني كرد پدر قرآن به دست ، كنار من ايستاده بود.
پدر، با آب و آينه و قرآن برادر را بدرقه مي كرد. انگار فهميده بود فرزندش ،محمود مي رود كه باز نگردد.
نگاه برادر، به آب نشست و او رفت .
چندي بعد، خبر پروازش را به ما دادند. مادر صبور و آرام ، در بريدن كفن ، به اندازه ها دقّت مي كرد و نقل و شيريني مي داد و مي گفت :
«براي تو كه به آرزوهايت رسيده اي گريه نمي كنم !»
مادر، تمام 17 سالگي اش را در كفن پيچيد. آنگاه شانه هاي مهربان شهر، تاخوابگاه ابدي بدرقه اش كردند.
ترنّم باران بهاري ، پايان روز پانزدهم فروردين سال 62، راز آن بيداري هاي نيمه شب را بر من آشكار ساخت .
سه شنبه 1392/12/20
پدرم‌«نصراللّه‌بخشي‌»متولد 1324 گرمسار است‌. آنگونه‌كه‌مادرم‌نقل‌مي‌كند، پدر با وجودي‌كه‌در نيروي‌زميني‌ارتش‌كار مي‌كرده‌، امّا از دوران‌قبل‌ازانقلاب‌يكي‌از مبارزين‌ارتش‌محسوب‌مي‌شده‌است‌.
ايشان‌با پخش‌اعلاميه‌ها و عكسهاي‌رهبر انقلاب‌، با رژيم‌طاغوت‌مبارزه‌مي‌كرده‌است‌.
هنگامي‌كه‌ارتش‌را به‌اجبار در مقابل‌مردم‌قرار داده‌بودند، ايشان‌ازتيراندازي‌به‌سوي‌مردم‌خودداري‌كرده‌بود و سرانجام‌روانه‌زندان‌ستم‌شاهي‌شده‌بود.
در آغاز جنگ‌خانواده‌ي‌ما، در اهواز زندگي‌مي‌كردند. پدر خانواده‌را به‌گرمسار آورد؛ و خود عازم‌جبهه‌هاي‌جنگ‌شد.
به‌طوري‌كه‌آقاي‌تابش‌(دياري‌)، يكي‌از هم‌سنگران‌پدر نقل‌مي‌نمايدايشان‌درشب‌عملّيات‌دست‌و پاي‌خود را حنا گذاشته‌بود. به‌ايشان‌الهام‌شده‌بود كه‌به‌شهادت‌مي‌رسند. رفتارش‌كاملاً عوض‌شده‌بود. مرتّب‌قرآن‌و دعامي‌خواند. چهره‌اش‌نوراني‌شده‌بود. كاملاً مشخص‌بود كه‌آماده‌پرواز و كوچ‌ازاين‌ديار شده‌است‌.
لحظه‌ي‌موعود فرا رسيد. دشمن‌، نفربر آنان‌را زد. پدر نجات‌پيدا كرد. امّا برخود لازم‌ديد كه‌براي‌نجات‌دوستانش‌، كه‌در داخل‌نفربر بودند، تلاش‌نمايد.دوباره‌به‌سوي‌نفربر دويد. افراد داخل‌نفربر را نجات‌داد. امّا خودش‌مورد هجوم‌دشمن‌قرار گرفت‌.
پيكر سوخته‌ي‌اين‌شمع‌فروزان‌تا نُه‌ روز در بيابانهاي‌اطراف‌خوزستان‌ماندتا اينكه‌او را به‌محفل‌دوستان‌آوردند.
سه شنبه 1392/12/20
مكان : سمنان
عموآن‌زمان‌سال‌آخر دبيرستان‌بود. نداي‌رهبر، عشق‌دفاع‌از ميهن‌، او را برآن‌داشت‌تا به‌عضويّت‌سپاه‌پاسداران‌انقلاب‌اسلامي‌سمنان‌در آيد.
كمي‌قبل‌از اعزام‌عمو به‌جبهه‌، باباحاجي‌و بي‌بي‌، به‌خانه‌ي‌مامان‌بزرگ‌درسمنان‌آمدند. قرار بود بعد از بازگشت‌عمو از جبهه‌،مراسم‌عقد و ازدواج‌برگزارشود.
عمو، تقريباً به‌مدت‌سه‌سال‌بود كه‌در منطقه‌ي‌كردستان‌به‌جنگ‌بامتجاوزان‌مي‌پرداخت‌. پس‌از بازگشت‌او مراسم‌برگزار شد. مدتي‌از ازدواج‌عمومي‌گذشت‌كه‌يك‌يا دو بار ديگر به‌جبهه‌رفت‌. شهريور سال‌63 بود كه‌با عنايت‌خداوندي‌، فرزند پسري‌به‌خانواده‌ي‌عمو عطا شد.
محمد علي‌سه‌ماهه‌بود كه‌عمو بار ديگر به‌جبهه‌اعزام‌شد. اين‌بار عموعبداللّه‌به‌همراه‌برادر خود رحمت‌اللّه‌به‌جبهه‌رفته‌بود. در عملّيات‌بدر، عمورحمت‌اللّه‌مجروح‌شد .او را از منطقه‌ي‌جنگي‌به‌شيراز منتقل‌كردند. زماني‌كه‌خانواده‌از مجروح‌شدنش‌با خبر شدند، باباحاجي‌، باباو يكي‌ديگر از عموها به‌سپاه‌رفتند تا اطلاع‌دقيق‌تري‌را بدست‌آورند.
تا مدتها، خانواده‌هيچ‌اطلاعي‌از عمو عبداللّه‌نداشت‌. در آن‌عملّيات‌بسياري‌از همرزمان‌و دوستان‌عمو به‌درجه‌ي‌رفيع‌شهادت‌رسيده‌بودند.
پس‌از تحقيقات‌و بررسي‌هاي‌برادران‌سپاه‌، اعلام‌شد كه‌عمو، شهيد شده‌وفعلاً مفقودالجسد است‌....
تمام‌ياس‌هاي‌توي‌بالكن‌، در اين‌انتظار سه‌روزه‌پژمرده‌شده‌بودند. جاي‌سجادّه‌ي‌عمو توي‌بالكن‌خالي‌بود كه‌خبر شهادتش‌را آوردند.
محمد علي‌ِ شش‌ماهه‌، مقابل‌عكس‌خورشيد نشست‌و يك‌عكس‌يادگاري‌براي‌هميشه‌تاريخ‌گرفت‌. زماني‌كه‌خانواده‌از اين‌خبر مطلع‌شدند، پدربزرگ‌باصلابت‌تر از آن‌بود كه‌در شهادت‌فرزند خود گريه‌كند. در واقع‌باباحاجي‌با اين‌عمل‌خود، دشمن‌را تحقير و بي‌ارزش‌كرد.
خاله‌نيز در شهادت‌همسرش‌، گريه‌در خلوت‌و تنهائي‌را برگزيد و با خدايش‌به‌نجوا نشست‌. او با كمي‌سن‌خود همانند مادري‌فداكار، سرپرست‌خوبي‌براي‌يادگار همسر شهيدش‌بود.
عمو عبداللّه‌براي‌هميشه‌رفته‌بود. امّا جاي‌خالي‌او را عمو رحمت‌اللّه‌پركرده‌بود. محمدعلي‌بار ديگر صاحب‌پدر شده‌بود.
سه شنبه 1392/12/20
مكان : سمنان
دراواخر اسفند سال‌63 در جزيره‌ي‌لارك‌مسؤول‌قبضه‌ي‌توپخانه‌بودم‌.شبي‌از فرط‌خستگي‌خواب‌رفتم‌و در خواب‌ديدم‌ كه‌در روستاي‌خودمان‌درخيج‌هستم‌. گروه‌موزيك‌ارتش‌جلو بود و پشت‌سر آنان‌جمعيت‌كثيري‌در حال‌حركت‌بودند. تابوتي‌حمل‌مي‌شد كه‌وسط‌حلقه‌گل‌آن‌، عكس‌برادر و پسر عمه‌ام‌قرارداشت‌. از خواب‌پريدم‌وضو گرفتم‌. دو ركعت‌نماز خواندم‌. ولي‌ديگر خوابم‌نبرد . بعداز صبحانه‌مقداري‌نان‌، به‌عنوان‌صدقه‌براي‌پرندگان‌ريختم‌. ساعتي‌گذشت‌. براي‌فرمانده‌مقرّ نامه‌اي‌نوشتم‌و اشاره‌كردم‌كه‌مدت‌پنجاه‌روز است‌به‌مرخصي‌نرفته‌ام‌. ديشب‌خوابي‌ديده‌ام‌واكنون‌سخت‌آشفته‌و پريشان‌هستم‌.ايشان‌چند روز به‌من‌مرخصي‌دادند. به‌روستا كه‌رسيدم‌(چنانكه‌رسم‌عيد و سال‌تحويل‌است‌) مادر در حال‌پختن‌نان‌عيد بود. ظهر تلويزيون‌از پيشروي‌رزمندگان‌در جبهه‌هاي‌جنگ‌خبر داد. دو روز بعد، از طرف‌سپاه‌خبر شهادت‌دو شهيد را به‌خانواده‌ي‌ما دادند. مراسم‌برگزار شد و روي‌تابوت‌علاوه‌بر پرچم‌جمهوري‌اسلامي‌دو عكس‌بود. كه‌يكي‌از آنها عكس‌برادرم‌بود كه‌، در عملّيات‌بدر مفقود شده‌بود. ديگري‌،عكس‌صاحب‌تابوت‌يعني‌پسر عمه‌ام‌بود كه‌در آن‌عملّيات‌شهيد شده‌بود. تمام‌اين‌تصاوير همانگونه‌بود كه‌آن‌شب‌در جزيره‌ي‌لارك‌در خواب‌ديده‌بودم‌.
سه شنبه 1392/12/20
مكان : سمنان
آنان‌كه‌نظرز جان‌به‌جانان‌بستندبار سفر عشق‌چه‌آسان‌بستند مردانه‌گذشتند از اين‌پهنه‌ي‌خاك‌با دوست‌چه‌عاشقانه‌پيمان‌بستند «قدرتي‌» او راهي‌سفر عشق‌بود و بر سر پيمان‌. او رهرو راه‌سرخ‌حسين‌(ع‌) بود وآشناي‌راه‌كربلا. اين‌مطالب‌را برادر حسين‌«نعيمي‌» همكار و همرزم‌شهيدبزرگوار ما- خليل‌اللّه‌ بهرامي‌نقل‌مي‌كند، كه‌حداقل‌20 سال‌از دبستان‌تا جبهه‌،همراه‌ايشان‌بوده‌است‌. آن‌قدر به‌كار معلمي‌عشق‌مي‌ورزيد كه‌كاخ‌وجودش‌را به‌كلّي‌فراموش‌مي‌كرد.
سه شنبه 1392/12/20
هنگام‌رفتن‌همه‌جامانعش‌شدند. او به‌آرامي‌دليل‌مي‌آورد كه‌طلبه‌ي‌بسيجي‌هستم‌بايد بروم‌. شما يك‌روز مي‌گوييد كوچك‌است‌، نبايد برود يك‌روزمي‌گوييد، ديگر بزرگ‌شده‌است‌بايد به‌او زن‌بدهيم‌.
محمدحسن‌كه‌مي‌دانست‌آخرين‌بار است‌كه‌به‌جبهه‌مي‌رود، به‌خواهرش‌گفت‌: صغري‌مراقب‌باش‌مراقب‌پدر و مادر باش‌. براي‌آخرين‌بار نگاهي‌به‌پدر ومادر انداخت‌و به‌راه‌افتاد. هنوز به‌انتهاي‌كوچه‌نرسيده‌بود كه‌صدايي‌درگوشش‌پيچيد. كسي‌او را صدا مي‌زد. رويش‌را برگرداند. حدسش‌درست‌بود.برادر بزرگش‌علي‌اصغر بود.
سه شنبه 1392/12/20
خانواده‌ي‌مابه‌غير از پدر و مادر، چهار برادر و يك‌خواهر بوديم‌. امّا پدرم‌بعداز هر نماز و در كنار دعاهاي‌ديگرش‌از خداوند مي‌خواست‌كه‌فرزند دخترديگري‌هم‌به‌او بدهد. او دوست‌داشت‌دختري‌داشته‌باشد كه‌او را خديجه‌بنامد. گاه‌با صداي‌بلند مي‌خواند:
خديجه‌مرغ‌جوجه‌! هنوز صبح‌نشده‌مي‌پره‌تو كوچه‌! براي‌يه‌دانه‌آلوچه‌!
زمان‌مي‌گذشت‌. در يكي‌از نامه‌ها براي‌پدر نوشتم‌. علي‌رضا، روح‌اللّه‌، اباذر،محمد، و زهرا از راه‌دور سلام‌مي‌رسانند. خديجه‌هم‌سلام‌مي‌رساند، مشتاِديدار است‌. پدر نامه‌اي‌داد و خواست‌برايش‌بنويسم‌خديجه‌چه‌شكلي‌است‌چگونه‌مي‌خندد و چگونه‌گريه‌مي‌كند.
سه شنبه 1392/12/20
تاريخ : 1361
مكان : اهواز
خبر شهادت‌همسرم‌«محمدعلي‌پلنگي‌كتولي‌» را ساعت‌پنج‌بعد از ظهريكي‌از روزهاي‌سال‌1361 از صدا و سيماي‌مركز مازندران‌پخش‌كردند.
محمد علي‌فردي‌مهربان‌و با ايمان‌و شجاع‌بود. قبل‌از جنگ‌، سيل‌ِ سختي‌اهواز را فرا گرفته‌بود.
سه شنبه 1392/12/20
فرزندم‌، «ابوالفضل‌» زماني‌كه‌حدود هشت‌سال‌داشت‌، رفتار و گفتارش‌او راخيلي‌بزرگتر از آن‌چه‌كه‌ بود نشان‌مي‌داد.
در شهريور سال‌57، حدود بيست‌ قطعه‌اي از عكسهاي‌امام‌عزيز به‌دستم‌رسيد. شب‌حدود ساعت‌5/11 به‌اتفاق ابوالفضل‌به‌كوچه‌هاي‌اطراف‌رفتيم‌وعكسها را در جاهاي‌مناسب‌چسبانديم‌.
فردا ظهر كه‌او از مدرسه‌به‌منزل‌آمد، خيلي‌ناراحت‌بود.
سه شنبه 1392/12/20
تاريخ : 1362
مكان : قرارگاه كربلا
همسرم‌محمدرضاجعفري‌در گرمسار كاسب‌معتبري‌بود. از نظر مادي‌چيزي‌كم‌نداشت‌. با اين‌حال‌دل‌به‌دنيا نبست‌. عاشق‌جبهه‌بود مي‌گفت‌اگرجنگ‌ايران‌و عراق هم‌تمام‌بشود، من‌براي‌ياري‌اسلام‌و مسلمين‌به‌لبنان‌ياافغانستان‌مي‌روم‌.
او در هر جا كه‌بود با گذشت‌و مهربان‌و فداكار بود.
سه شنبه 1392/12/20
تاريخ : 1361
مكان : اهواز
برادرمعلي رضا در سال 1361 در نورد اهواز به شهادت رسيد. آن زمان من 6سال بيشتر نداشتم . انسانهاي زيادي هستند كه از دوران كودكي خود،شيرين ترين خاطرات رابه ياد دارند. پدر و مادر نيز خاطرات زيادي از علي رضا نقل مي كنند. او جواني 18 ساله وفرزند بزرگ خانواده بود كه به جبهه اعزام شد. امّا او خيلي جلوتر از آن با ظلم وستم و غارتگري در ستيز بود. مادر مي گفت : «علي 13 سالبيشتر نداشت ، كه يك روز در راه بازگشت از مدرسه ، عكس همسر شاه را كه آن زمان در كتابهاي درسي چاپ مي شد، از كتاب درسي جدانمود و سوراخ كرد و به مردم نشان داد. در منزل به او گفتيم عليرضاجان ! كارخطرناكي كردي مأموران ساواك آدم را مي گيرند و پدرش را در مي آورند! او پاسخ داد اين يك زن بي حجاب است و نبايد عكس زن بي حجاب در كتاب ما چاپ شود.» داداش علي رفت و يك روز كبوترهاي آسمان ِ عشق ، خبر پروازش را به مادادند. آن روز من با بچه هاي همسايه در كوچه مشغول بازي بودم . دو نفر موتور سوارجلوي ما ايستادند. پرسيدند منزل آقاي جلالي كجاست ؟ من با ديدن آنها كه لباسهايشان مثل لباسهاي داداش علي بود، جلو دويدم و گفتم منزل ما همين جااست . داداشم رفتهجبهه . آنهازنگ خانه ي همسايه ما، يعني منزل آقاي تهراني رازدند .من با تعجب به آنها نگاه مي كردم . لحظه اي بعد صداي گريه مادر فضا، را پركرد. هنوز پس از سالها آن صدا در گوشم مانده است . .
سه شنبه 1392/12/20
مكان : اهواز
پدرم‌،شهيد احمد حسني‌هميشه‌عاشق‌اسلام‌و قرآن‌بود. او با وجود كهولت‌و پيري‌، دلي‌جوان‌داشت‌و در كارهاي‌خير از ديگران‌سبقت‌مي‌گرفت‌. يك‌بار ازاو سؤال‌كردم‌: بابا اين‌جبهه‌چه‌چيزي‌دارد كه‌اين‌قدر شما را شيفته‌و عاشق‌كرده‌؟ پاسخ‌داد: «محدثه‌! آنجا را فقط‌بايد ديد، نمي‌شود گفت‌چه‌جور جايي‌است‌».
سه شنبه 1392/12/20
مكان : دارخوين
شهيد«سيداسداللّه‌حسينيان‌»، از حسينيان‌عاشق‌بود. در شهرك‌دارخوين‌از جنگ‌و جبهه‌و شهادت‌سخن‌مي‌گفتيم‌. ايشان‌خوابي‌را براي‌ما تعريف‌كرد وسفارش‌كرد تا زنده‌هستم‌، راضي‌نيستم‌اين‌خواب‌را براي‌كسي‌نقل‌نماييد. اوگفت‌:
«در عالم‌خواب‌امام‌معصوم‌(ع‌) را زيارت‌كردم‌. وارد سالن‌شدم‌. همه‌خوشحال‌و هيجان‌زده‌بوديم‌. مولاي‌ما كم‌كم‌جلو مي‌آمدند و دست‌روي‌شانه‌بعضي‌ها مي‌زدند و مي‌فرمودند:
«فلاني‌تو شهيد مي‌شوي‌!»
در حالي‌كه‌جاي‌لمس‌دست‌ايشان‌را احساس‌مي‌كردم‌از خواب‌بيدار شدم‌.احساسم‌اين‌است‌كه‌در اين‌عملّيات‌شهيد مي‌شوم‌.
شب‌عملّيات‌در حالي‌كه‌همه‌به‌طرف‌دشمن‌هجوم‌آورده‌بودند ومي‌دويدند، سيداسداللّه‌را ديدم‌كه‌بچه‌ها را براي‌پيشروي‌بيشتر تشويق‌مي‌كرد. شيشه‌ي‌عطري‌در دست‌داشت‌در حال‌دويدن‌به‌بچه‌ها مي‌زد و فريادالله‌اكبر سرمي‌داد.
نزديك‌ميدان‌مين‌دشمن‌و اوّلين‌خط‌ّ پدافندي‌رسيده‌بوديم‌ايشان‌مرتّب‌مي‌گفت‌: «مواظب‌ميدان‌مين‌باشيد، از سمت‌چپ‌حركت‌كنيد.» اين‌آخرين‌كلام‌شهيد بود. صداي‌او در آتش‌سنگين‌دشمن‌و در تاريكي‌شب‌گم‌شد. پيكرپاك‌او در منطقه‌باقي‌ماند و كوچكترين‌اثري‌از او پيدا نشد.
سه شنبه 1392/12/20
برادرم«محمد دامغاني محمودآبادي » در سال در شهرستان گرمسارمتولد شد. سيزده سالهبود كه خود را به منطقه كردستان رساند. محمد فردي متديّن و خوش اخلاقبود. به بزرگترها احترام مي گذاشت و سعي داشت كه براي افراد خانواده به صورت جداگانه نامه بنويسد. معمولاً در نامه هايي كه براي ماكوچكترها مي نوشت عكس، كارت يا مقداري پول مي گذاشت تا ما را خوشحال كند.
سه شنبه 1392/12/20
خاطرهاي كه از شهيد « حاج علي آقا طاهريان » به ياد دارم ، مربوط به قبل ازپيروزي انقلاب است . هنوز با گذشت سالها چهره ي نوراني ايشان همچنان درخاطرم نقش بسته است .
آن روز مادرم ، پارچه اي را كه مادربزرگ برايم آورده بود برداشت و با هم ازخانه بيرون زديم .
سه شنبه 1392/12/20
تاريخ : 23/12/1363
منسكينه دهقاني ، خواهر شهيد علي اصغر دهقاني هستم . علي اصغر درسال در گرمسار به دنيا آمد. نام اصلي او سيف اللّه بود. وقتي كه سيف اللّه به بيماري سختي دچار شد مادرم نذر كرد اگر خوب شد اسم او را به علي اصغر تغييردهد.
علي اصغر از كودكي ، سختي بسياري را تحمل كرد. هشت ساله بود كه بيماري اش منجر به عمل جراحي شد.
اخلاق ويژه اي داشت . پاسدار كه شده بود، وقتي از محل كار به خانه بازمي گشت ، لباسهاي فرم را در مي آورد و با لباس معمولي در اجتماع ظاهر مي شد.بهپاسداري افتخار مي كرد و مي گفت نبايد تظاهر كرد.
اوّلين بار كه به جبهه اعزام شد، مادرم از دوري او به بيماري سختي دچار شد.نامه اي براي علي اصغر نوشتيم و موضوع را به او گوشزد كرديم . امّا او پاسخ داد كه حتماً بايد در عملّيات شركت نمايد. اصرار كرديم كه لااقل چند روزي به مرخصي بيايد امّا بي نتيجه بود.
مادر را در بيمارستان بستري كرديم و او نقل مي كرد:
«روي تخت دراز كشيده بودم و ملك قبض روح را ديدم سه بار جلوي در آمد ورفت دفعه سوم گفت : «آمدم كه جانت را بگيرم »
گفتم : «مي شود قبل از اينكه جانم را بگيري ، علي اصغر را ببينم »
گويا قبول كرد چون ناگهان ناپديد شد.
يكي از هم اتاقي هايم كه او هم بيمار بود و روي تخت خودش خوابيده بودگفت : «خانم عبدوستي با چه كسي حرف مي زني ؟»
براي اينكه آنها نترسند گفتم : «حرف نمي زنم ذكر مي گويم »
مدتي گذشت مادرم از بيمارستان مرخص شد. ولي در بيست و ششم اسفند63 خبر مفقود شدن علي اصغر را به ما دادند.
البته همانطور كه ملك قبض روح قول داده بود، مادرم دو ماه بعد فوت كرد ودر آسمانها به ديدار فرزند خويش رفت .
سه شنبه 1392/12/20
اگرروزي‌گذر شما به‌روستاي‌«حسن‌آباد» دامغان‌افتاد، در قسمتي‌از خاك‌آن‌روستا دو درخت‌سر به‌فلك‌كشيده‌اي‌را مي‌بينيد كه‌برادر همسر شهيدم‌«محمود عبداللهي‌» به‌ياد و سفارش‌ايشان‌در آنجا كاشته‌است‌.
همسرم‌هميشه‌ديگران‌را به‌انجام‌كارهاي‌نيك‌سفارش‌مي‌كرد. او زندگي‌وهستي‌خويش‌را وقف‌اسلام‌كرده‌بود.
ايشان‌قبل‌از اينكه‌به‌جبهه‌بروند، اسمهاي‌مختلفي‌براي‌فرزندي‌كه‌در راه‌بود انتخاب‌نمود و مي‌گفت‌: اگر پسر بود چنين‌و اگر دختر بود چنان‌.
وقتي‌كه‌فرزند به‌دنيا آمد ايشان‌هم‌مرخصي‌گرفت‌و به‌دامغان‌آمد.شناسنامه‌كه‌آورد ديديم‌اسم‌بچه‌را «فاطمه‌» گذاشته‌است‌.
گفتم‌: شما كه‌اسمهاي‌ديگري‌انتخاب‌كرده‌بوديد. جواب‌داد! در جبهه‌كه‌بودم‌يك‌شب‌خواب‌ديدم‌خداوند فرزند دختري‌به‌من‌مي‌دهد و من‌اسم‌اورافاطمه‌مي‌گذارم‌. قبل‌از اينكه‌فرزندم‌متولّد شود در خواب‌اسم‌او را به‌من‌گفته‌اند!
فاطمه‌تك‌فرزند و تنها يادگار آن‌شهيد بزرگوار است‌.
به‌ياد دارم‌پس‌از اتمام‌مرخصي‌و اعزام‌مجدّد ايشان‌به‌جبهه‌هاي‌نبرد،چند روزي‌بيشتر طول‌نكشيد. يك‌شب‌خواب‌ديدم‌كه‌شهيد دوباره‌به‌دامغان‌برگشته‌است‌و در حاليكه‌فاطمه‌را مي‌بوسد، دو دسته‌گل‌دارد. يك‌دسته‌گل‌سبز و يك‌دسته‌گل‌قرمز. دسته‌گل‌سبز را به‌من‌دادو آن‌دسته‌گل‌سرخ‌را براي‌خودش‌نگه‌داشت‌.
آن‌شب‌از خواب‌پريدم‌و تا صبح‌گريه‌كردم‌. صبح‌خوابم‌را با چند نفر در ميان‌گذاشتم‌و حتي‌با امام‌جمعه‌شهرمان‌«حجت‌الاسلام‌ترابي‌» تلفني‌صحبت‌كردم‌.ايشان‌خوابم‌را چنين‌تعبير نمود كه‌:
«همسر شما با دادن‌دسته‌گل‌سبز، فرزندش‌را به‌شما سپرد و با بغل‌كردن‌دسته‌گل‌قرمز كه‌نشانه‌اين‌است‌، به‌شهادت‌مي‌رسند»
دو روز بعد، ايشان‌به‌شهادت‌رسيدند و خوابم‌تعبير شد.
دوشنبه 1392/12/19
آن‌روزهاما در شرايطي‌قرار داشتيم‌كه‌همسر و سه‌فرزند ديگرم‌همزمان‌درجبهه‌حضور داشتند. يوسف‌مرد بزرگ‌خانواده‌بود. يك‌روز به‌مدرسه‌نرفت‌.ايستاد و گفت‌: بايد مرا به‌سپاه‌ببري‌تا به‌جبهه‌اعزام‌شوم‌. هرچه‌دليل‌آوردم‌قانع‌نشد خلاصه‌بلند شدم‌او را برداشتم‌بردم‌سپاه‌، فرمانده‌وقت‌آقاي‌ابولفضل‌رجبي‌بود. ايشان‌با يوسف‌صحبت‌كرد و گفت‌حالا كه‌پدر و برادرانت‌جبهه‌هستند، صبر كن‌آنها كه‌برگشتند من‌خودم‌تو را اعزام‌مي‌كنم‌.
شهيد با ناراحتي‌قبول‌كرد. از سپاه‌كه‌خارج‌شديم‌، باز اصرار كرد كه‌بايد مراپيش‌حاج‌آقا نعيم‌آبادي‌امام‌جمعه‌دامغان‌ببري‌، تا او مرا به‌جبهه‌اعزام‌كند، درغير اين‌صورت‌خودم‌را زير ماشين‌مي‌اندازم‌!
با ديدن‌چنين‌حالتي‌او را نزد حاج‌آقا بردم‌. حاج‌آقا او را نوازش‌كرد و گفت‌دراين‌شرايط‌براي‌انجام‌كارهاي‌بيرون‌منزل‌بمان‌، به‌محض‌آمدن‌پدر يا يكي‌ازبرادرانت‌، من‌خودم‌شما را به‌جبهه‌اعزام‌مي‌كنم‌.
شهيد قبول‌كرد و به‌خانه‌برگشتيم‌. طولي‌نكشيد كه‌با دستكاري‌درشناسنامه‌اش‌براي‌اوّلين‌بار به‌جبهه‌اعزام‌شد.
آخرين‌باري‌كه‌عازم‌جبهه‌بود، هنگام‌خداحافظي‌خواهرش‌خواست‌زيرگلويش‌راببوسد. يوسف‌سرش‌را عقب‌كشيد؛ با انگشت‌پيشاني‌اش‌را نشان‌داد وگفت‌: «اينجا را ببوس‌كه‌اينجا تير مي‌خورد»
وقتي‌كه‌جنازه‌اش‌را ديديم‌، درست‌در همان‌جايي‌كه‌اشاره‌كرده‌بود تيرخورده‌بود.
دوشنبه 1392/12/19
تاريخ : 1367
مكان : جزيره مجنون
ايشان‌مشغول‌تحصيل‌بودند.سال‌بود. روزي‌مادرش‌او را براي‌نوبت‌گرفتن‌از دكتر، فرستاد. نزديكي‌هاي‌ظهر شخصي‌به‌نام‌سيدعباس‌ميركمالي‌شماره‌را آورد و گفت‌: «علي‌اكبر اين‌شماره‌را به‌من‌داد كه‌به‌شما بدهم‌خودش‌هم‌سوار ماشين‌شد و رفت‌.»
من‌نگران‌شدم‌. در منزل‌ما مشاوره‌دادگاه‌آقاي‌محمودي‌داشتيم‌. او رفت‌وتحقيق‌كرد و آمد و گفت‌: «با ماشين‌جهاد به‌سمنان‌رفته‌است‌.»
دوشنبه 1392/12/19
 برادرم شهيد «حسين رنجبر» پس از شهادت هم در حل ّ مشكلات به من كمك مي كرد.
بهمن ماه سال بود. من سردرگم و مضطرب بودم . به خانواده اي كه براي امر خيري به منزل ما آمده بود چه پاسخي بدهم . فقط از خدا مي خواستم مرا كمك كند تا آينده خوبي داشته باشم .
ماه رمضان بود سحري را كه خوردم ، نماز خواندم و خوابيدم . در عالم خواب حسين را ديدم . خيلي خوشحال شدم . كمي با هم صحبت كرديم . جريان خواستگاري را مطرح كردم . از او خواستم مرا راهنمايي كند. در حالي كه باچشمان مهربانشبه من نگاه مي كرد با تبسّم گفت :
«زهرا او خيلي خوبه »
در همان هنگام از خواب بيدار شدم . اضطراب من برطرف شده بود وخوشحال بودم .
دوشنبه 1392/12/19
تاريخ : :25/12/1366
مكان : عملّيات‌بيت‌المقدس‌3
برادرم‌!عباس‌! من‌هستم‌، معصومه‌، خواهرت‌، باز هم‌به‌اسفند نزديك‌شده‌ايم‌به‌عيد. به‌آن‌روزها، روزهايي‌كه‌تو هم‌بودي‌و در همين‌اتاق پذيرايي‌چقدر با هم‌حرف‌زديم‌.
هواي‌گرمسار هواي‌همان‌روزهاست‌. بهاري‌. امّا تو ديگر نيستي‌. به‌ياد داري‌كه‌آن‌روز اين‌آلبوم‌عكس‌را با هم‌ورِق زديم‌«معصومه‌عكس‌منو، تو اين‌صفحه‌بچسبان‌.»
عباس‌! به‌حرفت‌گوش‌كرده‌ام‌. اين‌آلبوم‌لحظه‌هاي‌زندگي‌تو را ثبت‌كرده‌است‌در آخرين‌عكسي‌كه‌جامه‌سفيد فرشتگان‌پوشيده‌اي‌و تا اوج‌رفته‌اي‌.
حتماً ديگر آن‌دوستت‌را ديده‌اي‌. وقتي‌كه‌او شهيد شده‌بود تو چقدر بي‌قراربودي‌. حميدرضا ستّار پناه‌را مي‌گويم‌. آخر هم‌نفهميدم‌چرا وقتي‌كه‌به‌ديدارخانواده‌اش‌مي‌رفتي‌حنا بستي‌. مادر حنا را آماده‌كرد. عباس‌تو اينها را مي‌داني‌.
عباس‌تو از شهادت‌گفتي‌. امّا مادر گفت‌: «به‌جاي‌مردن‌و شهيد شدن‌به‌پيروزي‌اسلام‌و عزّت‌ميهن‌فكر كن‌».
در آخرين‌نامه‌از سوختگي‌پاي‌داداش‌ابوالقاسم‌سؤال‌كرده‌بودي‌. وقتي‌ازكناربخاري‌رد شدي‌قوري‌چاي‌روي‌پاي‌ابوالقاسم‌برگشت‌. عباس‌، ابوالقاسم‌چهار ساله‌، بزرگ‌شده‌است‌. امّا آن‌يادگاري‌تو را فراموش‌نكرده‌است‌.
خبر پروازت‌در اولين‌روز عيد سال‌1367، عيدي‌فراموش‌نشدني‌ما بود.معبد پرواز، منطقه‌ماووت‌عراق، بمب‌شيميايي‌، عملّيات‌بيت‌المقدس‌3 تاريخ‌:25/12/1366 و ما بي‌تو و با تو هستيم‌تا هميشه‌، تا ابد، تا قيامت‌.
دوشنبه 1392/12/19
برادرم‌شهيد«حسن‌عربي‌» علاقه‌زيادي‌به‌كبوتر داشت‌همين‌كه‌از مدرسه‌بر مي‌گشت‌به‌سراغ‌كبوترها مي‌رفت‌. طوقي‌را خيلي‌دوست‌داشت‌. و مدعي‌بودكه‌اگر طوقي‌را به‌آمريكا هم‌ببرند به‌سرخه‌بر مي‌گردد.
جنگ‌كه‌شروع‌شد حسن‌هم‌عاشق‌جبهه‌شد. در ارديبهشت‌سال‌61 كه‌براي‌آخرين‌باركه‌به‌مرخصي‌آمده‌بود، حتي‌يك‌بار هم‌به‌پشت‌بام‌نرفت‌درعوض‌ما بچه‌ها را در اتاقي‌جمع‌كرد و نوحه‌خواند و ما هم‌سينه‌زديم‌.
در پايان‌مرخصي‌عازم‌جبهه‌شد. ايران‌سرمست‌فتح‌خرمشهر بود. با آزادي‌خونين‌شهر، كبوتر روح‌حسن‌از قفس‌جان‌آزاد شده‌بود.
من‌ديگر حوصله‌ي‌ هيچ‌كاري‌را نداشتم‌. به‌كبوترها آب‌و دانه‌نمي‌دادم‌.سرخه‌ميزبان‌سه‌شهيد شده‌بود: شهيد ابراهيمي‌، شهيد احساني‌، شهيد عربي‌.
هنگامي‌كه‌براي‌آخرين‌بار از داخل‌تابوت‌با حسن‌خداحافظي‌مي‌كردم‌،چشمم‌به‌«طوقي‌» خورد. طوقي‌از چند متري‌قبر حسن‌، بر روي‌حجله‌شهيدمعمار نشسته‌بود، و دور خودش‌مي‌چرخيد و مي‌خواند.
بچه‌اي‌به‌طرف‌طوقي‌رفت‌، طوقي‌پرواز كرد و در بالاي‌سر جمعيت‌دورمي‌زد.
غروب‌وقتي‌به‌خانه‌رسيدم‌، منزل‌ما پر از جمعيت‌بود. اول‌پيش‌كبوترهارفتم‌،و به‌آنها آب‌و دانه‌دادم‌، هر چه‌نگاه‌كردم‌طوقي‌نبود. از آن‌پس‌ديگرطوقي‌را نديدم‌.
دوشنبه 1392/12/19
همسرم‌،شهيد محمدحسن‌فراتي‌عاشق‌شهادت‌و خدمت‌به‌اسلام‌ومسلمين‌بود. يك‌روز با من‌صحبت‌زيادي‌كرد و از من‌خواست‌كه‌از ايشان‌راضي‌باشم‌به‌ايشان‌گفتم‌: مگر از شما ناراضي‌هستم‌كه‌راضي‌شوم‌؟ ايشان‌گفتند:تاكنون‌چند بار به‌مرز شهادت‌نزديك‌شده‌ام‌ولي‌لايق‌آن‌نشده‌ام‌. احساس‌مي‌كنم‌كه‌شما از من‌ناراضي‌هستيد. سپس‌مرا قسم‌دادند كه‌از ايشان‌راضي‌باشم‌تا رحمت‌خداوند شامل‌ايشان‌شود.
به‌ايشان‌گفتم‌از خداوند مي‌خواهم‌هميشه‌سلامت‌باشيد ولي‌من‌از شمابسيار راضي‌هستم‌و به‌وجود شما افتخار مي‌كنم‌.
دوشنبه 1392/12/19
همسرم‌شهيدمهدي‌فراتي‌، هميشه‌ديگران‌را به‌خير و نيكي‌دعوت‌مي‌نمود. اگر كسي‌به‌او بدي‌مي‌كرد اهل‌تلافي‌نبود، ولي‌خوبي‌و نيكي‌ديگران‌راهرگز فراموش‌نمي‌كرد.
ايشان‌در طول‌هشت‌سال‌دفاع‌مقدس‌بارها به‌جبهه‌رفت‌تا اينكه‌موردحمله‌شيميايي‌دشمن‌بعثي‌قرار گرفت‌و پس‌از تحمل‌يك‌سال‌رنج‌و مشقّت‌به‌شهادت‌رسيد.
شبي‌خوابي‌ديدم‌كه‌براي‌من‌خيلي‌جالب‌بود. منزل‌عمويم‌دور كرسي‌نشسته‌بوديم‌. خانمي‌كه‌مستأجر ما بود مشكل‌اقتصادي‌داشت‌و وام‌مسكن‌ايشان‌اصلاً جور نمي‌شد. مرتّب‌به‌امام‌زمان‌(عج‌) متوسّل‌مي‌شد امّا نتيجه‌اي‌نگرفته‌بود.
همين‌طور كه‌دور كرسي‌نشسته‌بوديم‌، شهيد كاغذي‌را از جيبش‌بيرون‌آورد و آن‌را روي‌كرسي‌گذاشت‌و به‌آن‌خانم‌گفت‌:
تو آنقدر امام‌زمان‌(عج‌) را صدا زدي‌تا اينكه‌خلاصه‌جوابت‌را داد و برايت‌نامه‌نوشت‌.
سپس‌بلند شد و رفت‌همان‌موقع‌پسر كوچكم‌از بيرون‌آمد و گفت‌:
«بابا آمده‌بود مرا بغل‌كرد و بوسيد و رفت‌»
صبح‌به‌مستأجرخانه‌گفتم‌مشكل‌وام‌مسكن‌شما حل‌شد يا نه‌؟ گفت‌براي‌چه‌مي‌پرسي‌؟ من‌خواب‌خودم‌را برايش‌تعريف‌كردم‌. دو سه‌روز بعد وام‌ايشان‌جور شد و مستأجر كه‌تعجب‌كرده‌بود پيش‌من‌آمد كه‌دومرتبه‌خواب‌رابرايش‌مو به‌مو تعريف‌كنم‌تا بفهمد چه‌رمزي‌در كار است‌.
دوشنبه 1392/12/19
برادرم‌قاسم‌كلاس‌دوم‌دبيرستان‌بودكه‌اصرار مي‌كرد به‌ارگان‌نوپاي‌سپاه‌بپيوندد. امّا چطور مي‌توانست‌خانواده‌را قانع‌كند. چرا كه‌او يگانه‌پسرخانواده‌اش‌بود و نور چشم‌اميد همه‌. پدر در جوابش‌گفت‌: تو بمان‌هم‌درست‌رابخوان‌و هم‌مواظب‌مادر و خواهرانت‌باش‌چون‌من‌قصد رفتن‌به‌جبهه‌را دارم‌.
چه‌عجيب‌بود گفتگوي‌پدر و پسر براي‌رفتن‌به‌ميدان‌نبرد و شهادت‌براي‌سبقت‌گرفتن‌از هم‌و ربودن‌گوي‌عشق‌و قرب‌الهي‌. هر يك‌قصد داشت‌ديگري‌را قانع‌كرده‌، خود به‌ميدان‌نبرد برود.
گفتگوها بي‌نتيجه‌ماند تا اينكه‌مطلع‌شديم‌حاج‌آقا موسوي‌،
دوشنبه 1392/12/19
تاريخ : 20/11/1364
مكان : فاو
پدر!سلام ، ديروز هم به ديدار تو آمدم ؛ در همان خانه كوچك تو. مي گويند درشهرما بهترين خانه ها را ساخته اند. ولي من هرگز آنجا را نديده ام . شهر ما خيلي عوض شده است . پولدارها برج مي سازند. ماشين خارجي مي خرند. امّا من هروقت كه دلم مي گيرد به گلزار شهدا مي آيم و سراغ تو را از قاصدكهاي بهشت مي گيرم .
در اين جا خانه ها همه يك جور هستند. از اين كه براي تو خانه اي درست كرده ايم خوشحالم .
دوشنبه 1392/12/19
تاريخ : سال 1360

سال 59 يا 60 بود كه برادر شهيدم «محمدرضا كشاورزيان » بعد از پنج ماه براي اولين بار از جبهه برمي گشت .
همه از آمدن او خوشحال بوديم و از همه بيشتر مادر كه متأسفانه پاي او بر اثرتصادف شكسته بود و نمي توانست راه برود.
دوشنبه 1392/12/19
تاريخ : بيست‌ودوم‌بهمن64
مكان : عملّيات‌والفجر 8
روزي‌كه‌ پدر مي‌رفت‌ من‌ با لالايي‌ كودكانه‌ام‌ عروسكم‌ را روي‌ پاهايم‌مي‌خواباندم‌. مادر مثل‌ هر زن‌ جواني‌ كه‌ همسرش‌ را روانه‌ جبهه‌ مي‌سازد نگران‌بود امّا همه‌ ما در مقابل‌ اسلام‌ تكليفي‌ داريم‌ كه‌ بايد انجام‌ دهيم‌.
پدر اراده‌ محكمي‌ داشت‌. امّا خودش‌ با عصا راه‌ مي‌رفت‌. پايش‌ مجروح‌ بودمادر همين‌ مجروح‌ بودن‌ را بهانه‌ قرار داده‌ بود كه‌ مانع‌ پدر شود. امّا پدر گر چه‌ دركنار ما بود. امّا قلبش‌ در جبهه‌ بود.
مدتها بود كه‌ پدر روزهاي‌ دوشنبه‌ و پنج‌ شنبه‌ را روزه‌ مي‌گرفت‌. آن‌ روز پنج‌شنبه‌ بود و مادر هم‌ روزه‌ گرفته‌ بود. پدر براي‌ خوشحالي‌ من‌ بيرون‌ رفت‌ و با نان‌ وكباب‌ برگشت‌ مدتي‌ با من‌ بازي‌ كرد لقمه‌ در دهانم‌ مي‌گذاشت‌ شوخي‌ مي‌كرد وطوري‌ برخورد مي‌كرد كه‌ هنگام‌ رفتنش‌ شادباشم‌.
مادر اشكهايش‌ را از من‌ پنهان‌ مي‌كرد و پدر مي‌گفت‌ از دفعه‌هاي‌ قبل‌ زودتربرمي‌ گردم‌ اين‌ را پدر با اطمينان‌ مي‌گفت‌: آدم‌، قلبش‌ كه‌ پاك‌ باشد خيلي‌ چيزهابه‌ او الهام‌ مي‌شود بعدها فهميدم‌ پدر خوابي‌ هم‌ ديده‌ است‌.
پدر درست‌ مي‌گفت‌. زود برگشته‌ بود. مگر فاصله‌ شانزدهم‌ تا بيست‌ و دوم‌بهمن‌ چند روز است‌؟ شانزدهم‌ بهمن‌ سال‌ 64 پدر رهسپار شد و روز بيست‌ودوم‌بهمن‌ در عملّيات‌ والفجر 8 مسافرآسمانها گرديد(33).
دوشنبه 1392/12/19
نامش‌سيّد نورالدين‌ بود و از تبار موسويان‌. به‌ راستي‌ كه‌ چه‌ نام‌ و تبار نيكويي‌داشت‌. تحصيلاتش‌ را تا پايان‌ دوره‌ متوسطه‌ در ايوانكي‌ به‌ پايان‌ رساند. امّاامتحان‌ سال‌ آخر متوسطه‌ را در خاكريز عشق‌ گذراند. امربه‌ معروف‌ و نهي‌ از منكراز خصوصيات‌ بارز ايشان‌ بود. در اين‌ راه‌ هرگزاز خشونت‌ بهره‌ نمي‌جست‌. از فقرابه‌ طور پنهاني‌ دستگيري‌ مي‌نمود. از تعريف‌ و تمجيد بيزار بود. هميشه‌ مي‌گفت‌كار بايد انجام‌ شود من‌ و تو معنا ندارد.
دوشنبه 1392/12/19
مكان : عملّيات‌كربلاي‌5
از زمان‌ كودكي‌ با صفات‌ و خصلتهاي‌ نيكوي‌ برادرم‌ مصطفي‌، آشنا بودم‌.
دوران‌ ابتدايي‌ به‌ مدرسه‌اي‌ كه‌ در روستاي‌ ديگر بود مي‌رفتيم‌. مادر، روزي‌يك‌ ريال‌ پول‌ براي‌ خوراكي‌ به‌ ما مي‌داد. به‌ پيشنهاد مصطفي‌ ما پولمان‌ را خرج‌نمي‌كرديم‌ و بعد از چند روز كه‌ پولها جمع‌ مي‌شد براي‌ مادر كه‌ آن‌ زمان‌ مريض‌بود نبات‌ مي‌خريديم‌.
مصطفي‌ بزرگتر كه‌ شد هميشه‌ با وضو بود. شب‌ وضو مي‌گرفت‌ و مي‌خوابيد.
منزل‌ ما، در روستاي‌ منگر گرمسار ماشين‌ و موتور نداشت‌. امّا مصطفي‌روزهاي‌ جمعه‌ با پاي‌ پياده‌ به‌ شهر مي‌رفت‌ و در نماز جمعه‌ شركت‌مي‌كرد وبرمي‌گشت‌.
از همان‌ كودكي‌ و نوجواني‌، مشخص‌ بود كه‌ با افراد عادي‌ تفاوت‌ دارد. اوخداي‌ خودش‌ را خوب‌ مي‌شناخت‌. در جبهه‌ وقتي‌ براي‌ استراحت‌ به‌ پشت‌ خط‌مي‌رفت‌، در آشپزخانه‌ كار مي‌كرد، سيب‌زميني‌ پوست‌ مي‌كند، سبزي‌ پاك‌مي‌كرد، و مي‌گفت‌: استراحت‌ فقط‌ خواب‌ نيست‌. براي‌ من‌ انجام‌ اين‌ نوع‌ امور نيزاستراحت‌ است‌.
اين‌ انسان‌ بزرگوار، در عملّيات‌ كربلاي‌ 5 به‌ شهادت‌ رسيد.
دوشنبه 1392/12/19
تاريخ : دي ماه سال 1360
شهيدابوالفضل ولايتي از عاشقان امام و انقلاب بود. قبل از انقلاب در صفمبارزين قرار داشت و در اين راه سختيهاي زيادي را متحمل شد.
وقتي در سال 57 مي خواستم براي خدمت سربازي به مشهد مقدس بروم به برادرم گفتم ابوالفضل امانتي گرانبها به تو مي سپارم خوب از آن مواظبت كن .
اين امانت من حدود دويست نسخه كتاب از نويسندگان متعهد و اسلامي بود.وقتي به سربازي رفتم ايشان در نامه اي برايم نوشت كه كتابها را بين جوانان تقسيم كرده است تا آنان را روشن نمايد.
طرفداران شاه در گرمابه ، عموي شهيد را كتك زده بودند ولي او از مبارزات دست بر نداشته بود.
اين شهيد بزرگوار پس از انقلاب مدتي پاسدار افتخاري شهيد رجايي بود.
قبل از دي ماه سال 1360 به جبهه شياكوه رفت . او و تعدادي از همرزمانش به قلب دشمن حمله بردند. كشتند و خود به فيض شهادت رسيدند

دوشنبه 1392/12/19
تاريخ : 30/3/1377
اززماني كه با علي رضا آشنا شدم او هميشه به من مي گفت : آرزويم اين است كه شهيد شوم . من هم به او مي گفتم حالا كه جنگ تمام شده . عصر روز پنج شنبه من ، مهلا را به منزل پدرم بردم تا چند روزي آنجا بمانم وخودم را براي امتحانات پايان ترم دانشگاه آماده نمايم . وليفرداي همان روز آمدو گفت مي خواهم همراه خانواده ام به مشهد بروم .با تعجب گفتم ما كه هنوز چهارماه نمي شود از مشهد برگشته ايم .
دوشنبه 1392/12/19
مكان : زرند
نزديكيظهر پنجشنبه ، تنهاي تنها بود. بچّه ها نبودند. بوي غذاهمه جا پيچيده بود.آماده مي شد كه براي نماز به مسجد برود. وضوگرفته بود و زير لب ورد مي گفت. چادرش را از سَرِ جالباسي برمي داردتا برود، امّا با صداي زنگ تلفن از حركت مي ايستد. صداي پي درپي زنگ ، او را به طرف تلفن مي كشاند. گوشي را برمي داردسلام عذرا.صدا خيلي ضعيف بودــ الو... الو...دوباره صدا در گوشي مي پيچدــ سلام عذراگوشي را محكم تر مي گيرد. صدا، آشناست .
دوشنبه 1392/12/19
مكان : زرند
پدرمبيماري سختي گرفته بود. نااميدي بر دل ما حاكم شده بود.حتي دكترهايي كه معالج ايشان بودند، از بهبودي او قطع اميد كرده بودند. آن شب ، همه دور و بَرِ بستر بابا نشسته بوديم . و چه لحظه سختي بود. همه گمان مي كردند كه شبآخري است كه پدر مهمان ماخواهد بود.
دوشنبه 1392/12/19
مكان : زرند
آن‌روز وقتي‌به‌خانه‌آمد، ما را از تصميمي‌كه‌گرفته‌بود، آگاه‌كرد.
ــ مي‌خوام‌گاو را بفروشم‌.
هر كاري‌كه‌مي‌خواست‌انجام‌دهد، اول‌رضايت‌ما را بدست‌مي‌آورد. اما كارهاي‌خيري‌كه‌انجام‌مي‌داد، مخفي‌بود. حتّي‌به‌مانمي‌گفت‌. من‌هم‌اين‌بارنپرسيدم‌كه‌چرا مي‌خواهي‌گاو را بفروشي‌.شايد كار خيري‌در پيش‌است‌.
براي‌برطرف‌شدن‌مشكل‌مردم‌هر كاري‌كه‌از دستش‌برمي‌آمد،انجام‌مي‌داد. همة‌مردم‌او را به‌كار راه‌اندازي‌مي‌شناختند. آن‌روزبعد از رضايت‌ما، گاو را فروخت‌. وقتي‌به‌خانه‌آمد،
دوشنبه 1392/12/19
مكان : زرند
بافرياد يكي‌از بچّه‌ها از خواب‌پريد. صبح‌زود بود. سراسيمه‌به‌درون‌حياط‌آمد.مادر، دزد، دزد!به‌ نزديكش‌رفت‌. ترسيده‌بود. با انگشت‌به‌در اتاق عباس‌اشاره‌كرد.ديشب‌اتاق عباسو دزد زده‌. خداي‌من‌، كي‌درِ اتاق عباسو باز كرده‌؟ به‌خدا من‌باز نكردم‌. خودش‌باز بود. نزديكتررفت‌. در، چهارتاق باز بود. مگر امكان‌داشت‌؟ در اتاق راخودش‌قفل‌ زده‌بود. كليد اتاق هم‌دست‌خودش‌بود. چند ماهي‌هم‌مي‌شد كه‌درِ اتاق را بازنكرده‌بود. خداخدا مي‌كرد كه‌چيزي‌ازوسايل‌عباس‌دزديده‌نشده‌باشد. آرام‌وارد اتاق شد. به‌اطراف‌نگاهي‌انداخت‌. چيزي‌دست‌نخورده‌بود. همه‌چيز سرجايش‌بود.برگشت‌و قفل‌را به‌دست‌گرفت‌. هيچ‌شكستگي‌درآن‌ديده‌نمي‌شد.دوباره‌به‌درون‌اتاق رفت‌.بوي‌خوشي‌همه‌جا را فرا گرفته‌بود. بويي‌كه‌جان‌را نوازش‌مي‌داد. اين‌بو برايش‌آشنا بود. حالت‌عجيبي‌به‌او دست‌داده‌بود. درِباز اتاق و بوي‌خوش‌.... درست‌شب‌بعد، در حالي‌كه‌هنوز در باز بود، خبر شهادت‌عباسش‌را آوردند.
جمعه 1392/12/16
مكان : جيرفت
حضوريك‌گنجشك‌در روبه‌روي‌سنگر در كنار خاكريز توّجه‌همه ‌ما را به‌خود جلب‌كرده‌بود. در زماني‌مشخّص‌با بلندشدن‌صداي‌جيك‌جيكش‌از سنگر بيرون‌مي‌آمديم‌ و به‌تماشاي‌او مي‌نشستيم‌.بيشتر اوقات‌نزديكي‌هاي‌اذان‌ظهر مي‌آمد. همراه‌با اذان‌مي‌خواند.غم‌از صدايش‌مي‌باريد. و بعد از تمام‌شدن‌اذان‌، پرمي‌كشيد ومي‌رفت‌. بچّه‌ها تصميم‌گرفتند هر روز قبل‌از رسيدن‌گنجشك‌مقداري‌نان‌خشك‌خُرد شده‌براي‌او بريزند تا رابطه بهتري‌با اوبرقرار كنند، عجيب‌بود، حالا به‌دفعات‌بيشتري‌به‌همان‌مكان‌مي‌آمد. كم‌كم‌آمدن‌و رفتن‌اين‌گنجشك‌به‌يكي‌از عجايب‌گردان‌ِ ماتبديل‌شده‌بود.امّا آن‌روز، نزديكي‌هاي‌ظهر قبل‌از اينكه‌صداي‌گنجشك‌به‌گوش‌برسد، يكي‌از بچّه‌ها رو به‌من‌كرد و گفت‌: محمّد آمدن‌اين‌گنجشك‌عادي‌نيست‌.منظورت‌چيه‌؟ با خودت‌فكر نكردي‌چرا اين‌گنجشك‌در ساعتي‌مقرّر درمكان‌مشخصّي‌مي‌نشيند و بعدمي‌پرد و مي‌رود؟سخنانش‌مرا به‌فكر فرو برد. يعني‌ممكنه‌پيغامي‌داشته‌باشد؟ امروز ظهر مشخص‌ّ مي‌شه‌...دلم‌گواهي‌اتفاقي‌خاص‌را مي‌داد. گنجشك‌قبل‌از اذان‌از اوج‌آسمان‌به‌روي‌زمين‌فرود آمد. دوباره‌با نوك‌خود، زمين‌را هدف‌قرارداد. آهسته‌آهسته‌به‌او نزديك‌شديم‌. حسي‌عجيب‌ما را به‌طرف‌گنجشك‌مي‌كشاند. كاملاً به‌او نزديك‌شده‌بوديم‌، هنوز مي‌خواند.اذان‌تمام‌شده‌بود. آرام‌پر زد و كمي‌دورتر بر روي‌زمين‌نشست‌. ما رانظاره‌مي‌كرد. بچه‌ها بياييد زمين‌را بكنيم‌.و كندن‌ما شروع‌شد.... خداي‌من‌... در برابر ما سَرِ شهيدي‌كه‌تير به‌جمجمه‌اش‌خورده‌بود، آشكار شد.... و لحظاتي‌بعد جسد به‌خون‌نشسته‌اش‌.... گنجشك‌آن‌روز روي‌سر ما چرخي‌زد و رفت‌وديگر برنگشت‌.
جمعه 1392/12/16
X