((براىاينكه خداوند راهى براى اين كار معين كرده است ، خداوند امر كرده كه روزى را پى جويى كنيد و طلب نماييد. اما تو مى خواهى در خانه خود بنشينى و با دعا روزى را به خانه خود بكشانى !))
بانوي
بينوايي ، يگانه پسرش به سفر رفته بود ، و سفر او طولاني شد . او سخت نگرانشده بود و به حضور امام صادق عليه السلام آمد و گفت : پسرم به مسافرت رفتهو سفرش بسيار طول كشيده و هنوز برنگشته و بسيار نگرانم .
امام فرمود :اي خانم صبر كن ، در پرتو آن خود را نگهدار . آن بانو رفت و پس از چند روزانتظار باز پسرش نيامد ، كاسه صبرش لبريز گرديد و به محضر امام آمد و گفت :پسرم نيامده ، سفرش طول كشيد ، چه كنم ؟ امام فرمود : مگر نگفتم صبر و
مقاومت كن . گفت : سوگند به خدا صبرم به درجه آخر رسيده و ديگر تاب و توان
صبر را ندارم !
فرمود : اكنون به خانه ات برو كه پسرت آمده است . او
سراسيمه به سوي خانه اش رفت ، و ديد پسرش از مسافرت بازگشته است ، بسيار
خوشحال شد و با خود گفت : مگر بر امام وحي نازل مي شود ، او از كجا فهيد كهپسرم آمده است ؟ ! بروم اين موضوع را از خودش بپرسم .
نزد امام آمد و عرض كرد : آري همانگونه كه خبر داديد پسرم از سفر آمده آيا بر شما وحي نازل مي شود كه چنين خبر پنهان را داديد ؟
فرمود: من اين خبر را از يكي از گفتار رسول خدا بدست آوردم كه فرمود : (هنگامي
كه صبر انسان به پايان رسيد ، گشايش كار او فرا مي رسد
از اينكه
صبر تو به پايان رسيده بود ، دريافتم كه گشايش مشكل تو فراهم شده است . از
اين رو به تو گفتم : برو كه پسرت آمده است ، و خبر من مطابق با واقع گرديد
حكايتهاي شنيدني 5/ 147 - ليالي الاخبار 1/ 266
عبدالاعلى مى گويد:
در بين راه مدينه به حضرت صادق عليه السلام برخورد كردم . روز بسيار گرمى بود، گفتم :
فدايت شوم با آن مقامى كه پيش خداوند دارى و از خويشان رسول خدا عليه
السلام مى باشى ، چرا در اين گرما خود را اين چنين به زحمت انداخته اى ؟
امام عليه السلام فرمود:
عبدالاعلى ! من براى جستجوى روزى بيرون آمدم تا از مثل تو بى نياز شوم
بحار : ج 47، ص 55
عبدالله بن سليمان مى گويد:
منصور دوانيقى يكى از عمال خود بنام (شيبة بن غفال ) را فرماندار مدينه
ساخت . شيبه روز جمعه در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله بر فراز منبر رفتو خطبه خواند و گفت :
على بن ابى طالب ميان مسلمانان اختلاف انداخت و
با مؤمنين جنگيد و خواست حكومت را به دست گيرد و نگذارد به اهلش برسد. ولى
خداوند او را از حكومت محروم ساخت و در آرزوى خلافت از دنيا رفت و پس از اوفرزندانش در فتنه انگيزى دنباله روى او بوده و خواهان حكومتند، بدون آن كهشايستگى داشته باشد، بدين جهت هر كدام در يك گوشه زمين كشته مى شوند و در
خون خود مى غلطند.
سخنان شيبه بر مردم بسيار گران آمد، اما هيچ كس
نتوانست چيزى بگويد، در اين وقت مردى كه پيراهن پشمين بر تن داشت از جا
برخاست و گفت :
ما خدا را ستايش مى كنيم و بر پيامبر او و همه انبياء درود مى فرستيم .
آنچه از خوبيها گفتى ، ما سزاوار آنها هستيم و آنچه از زشتى بر زبان آوردى، تو و آنكس كه تو را به اينجا فرماندار گمارده (منصور) به آن سزاوار
تريد.
ولى آگاه باش ! درست دقت كن ! تو كه بر مركب ديگرى سوار شده اى و نان ديگرى را مى خورى ، سرافكندگى و شرمسارى سزاوار توست .
سپس رو به مردم كرد و گفت :
آيا شما را آگاه نسازم چه كسى ميزان اعمالش در قيامت سبكتر و از همه بيشتر زيانكار خواهد بود؟
آنكس كه آخرتش را به دنياى ديگرى بفروشد و اين فرماندار فاسق چنين است . (او آخرت خود را به دنياى منصور فروخته است .)
مردم همه آرام شدند و فرماندار بدون آنكه چيزى بگويد، از مسجد خارج شد.
آنگاه پرسيدم : اين شخص كه در برابر فرماندار چنين كوبنده سخن گفت ، كيست ؟
گفتند: امام جعفربن محمد صادق است
از مرحوم آيةاللهالعظمي حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي(ره)، نقل شده است:
اوقاتي كه در سامرا مشغول تحصيل علوم ديني بودم، اهالي سامرا به بيماري وبا و طاعون مبتلا شدند و همهروزه عدهاي ميمردند.
روزي در منزل استادم، مرحوم سيدمحمد فشاركي، عدهاي از اهل علم جمع بودند. ناگاه مرحوم آقا ميرزا محمدتقي شيرازي تشريف آوردند و صحبت از بيماري وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.
مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمي بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه؟ همه اهل مجلس پاسخ دادند: بلي. فرمود: من حكم ميكنم كه شيعيان سامرا از امروز تا دهروز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را به روح نرجسخاتون(عليها السلام)، والده ماجده حضرت حجتبنالحسن(عليهما السلام) هديه نمايند تا اين بلا از آنان دور شود.
اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شدند. از فرداي آن روز تلفشدن شيعه متوقف شد.
شهيد دستغيب/ داستانهاي شگفت/ 273 و 274
شيخ اعظم انصاري(ره) داراي همتي بلند و اخلاقي نيكو بود و به امور طلاب شخصاً رسيدگي ميكرد و مانند پدري مهربان آنان را تحت تربيت خود قرار داده بود. چند روزي، شيخ ديرتر از وقت مقرر براي تدريس حاضر ميشد،از ايشان سبب را پرسيدند، فرمود: يكي از سادات به تحصيل علوم ديني مايل گشت و اين امر را با چند نفر در ميان نهاده تا درس مقدمات برايش گويند، وليهيچيك حاضر نشدند و شأن خود را بالاتر ديدند، بدينجهت خود متصدي اين امر شده، درس او را به عهده گرفتم».
منبع: زندگي و شخصيت شيخ انصاري/ 78
هرگاه در مجلس درس خواجه نصيرالدين طوسي(ره) نامي از مرحوم سيدمرتضي (ره)به ميان ميآمد، خواجه ميگفت صلواتاللهعليه و رو به مدرسين و قضاتي كه در درسش حاضر بودند، ميفرمود: «كيف لايُصَلّي عليالمرتضي؟» چگونه بر سيد مرتضي با آن مقام بلند علمي و عملي صلوات فرستاده نشود؟
منبع: سيماي فرزانگان/190
مرحوم سيدمرتضي (ره) در هنگام مرگ وصيت كردند كه: «تمام نمازهاي كه در طول عمرم خواندهام به نيابت از من دوباره بخوانيد.»
وقتي از علت آن سؤال كردند، اينطور جواب فرمودند: «من علاقهمند به نماز و عاشق راز و نياز با خدا بودم و از آن لذت فراوان ميبردم و هميشه قبل از رسيدن وقت نماز براي آن، لحظه شماري ميكردم. به همين دليل شايد نمازهاي من صددرصد خالص براي خدا نبوده و لذت روحي خودم در بهجاآوردن آنها نقش داشته و نمازي كه يكدرصد هم براي غير خدا باشد، شايسته درگاه خدا نيست.
منبع: سيدمرتضي، پرچمدار علم و سياست/63
حجةالاسلام والمسلمين انصاري در مورد اهتمام بنيانگذار كبير انقلاب اسلامي، امام خميني(ره) به نماز اول وقت، ميگويد:
امام در روزهاي آخر عمرشان ميخواستند بخوابند، به من فرمودند: اگر خوابيدم، براي اول وقت نماز صدايم بزن، گفتم: چشم! ديدم اول وقت شد و امام خوابيدهاند! حيفم آمد صدايشان بزنم ـ عمل جراحي، سرم به دست، گفتم صدايشان نزنم بهتر است. چند دقيقهاي از اذان گذشت و امام چشمهايشان را باز كردند. گفتند: وقت شده؟ گفتم: بله! امام فرمودند: چرا صدايم نزدي؟ گفتم: ده دقيقهبيشتر وقت نگذشته است. گفتند: مگر من به شما نگفتم؟! ـ امام سپس فرزندشان را صدا زدند كه: «احمد بيا» و فرمودند: ناراحتم، از اول عمرم تا حالا نمازمرا اول وقت خواندهام، چرا الان كه پايم لب گور است، ده دقيقه تأخير افتد.
منبع: حيات عارفانه فرزانگان/13
نقل است جواني نزد عالم رباني، حضرت آيةالله شيخ حسنعلي اصفهاني «نخودكي» آمد و گفت: سه قفل در زندگي ام وجود دارد و سه كليد از شما ميخواهم!
قفل اول: دوست دارم يك ازدواج سالم داشته باشم؛
قفل دوم: دوست دارم كارم بركت داشته باشد؛
قفل سوم: دوست دارم عاقبت به خير شوم.
آيةالله اصفهاني فرمود: براي قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. براي قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و براي قفل سوم هم نمازت را اول وقت بخوان!
جوان عرض كرد: سه قفل با يك كليد؟!
آيةالله اصفهاني(ره)فرمود: نماز اول وقت شاه كليد است.
نشريه افق حوزه يكشنبه 9 تير 1392 به نقل از شيعه نيوز