دو تا برادره آخره شر بودن و پدر محل رو درآورده بودنديگه هروقت هرجا يك خراب كاريي ميشده، ملت ميدونستن زير سر اين دوتاست.خلاصه آخر بابا ننشون شاكي ميشن، ميرن پيش كشيشِ محل، ميگن:تورو خدا يكم اين بچههاي مارو نصيحت كنيد، پدر مارو درآوردن.كشيشه ميگه: باشه، ولي من زورم به جفتِ اينا نميده، بايد يكي يكي بياريدشون.خلاصه اول داداش كوچيكه رو ميارن، كشيشه ازش ميپرسه:پسرم، ميدوني خدا كجاست؟
... پسره جوابشو نمیده، همین جور در و دیوار ر و نگاه میکنه.باز یارو میپرسه: پسرجان، میدونی خدا کجاست؟دوباره پسره به روش نمیاره.خلاصه دو سه بار کشیشه همینو میپرسه و پسره هم بروش نمیارهآخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!پسره میزنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش میبنده.داداش بزرگه ازش میپرسه: چی شده؟پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر میکنن ما برش داشتیم