دردارالسلام نقل کردهاند: جمعیتی برای زیارت آقا ابی عبدالله علیهالسلام مشرف شدند. شب در راه، دزدی بین آنها آمد تا چیزی از آنها بدزدد، او وقتیمسافتی از راه را پیاده رفت، خسته شد و خوابش برد و در خواب دید که قیامت بر پا شده و میخواهند او را به جهنم ببرند؛ اما شخصی آمد و گفت: از او دستبکشید که گرد زوار حسین علیهالسلام بر او نشسته. سپس بیدار شد و به راه ادامه داد. وقتی به حرم امام حسین علیهالسلام رسید، شعری را که در مدح آن حضرت سروده بود خواند و در این میان پردهای از در به دوشش افتاد و از آن پس او را خلیعی خواندند و به شاعری که در آن جا بود به نام ابن حماد گفت توهر روز شعر میسرایی و خلعتی به تو ندادند؛ اما من یک شعر خواندم و به من خلعت دادند.
ین دو با هم به مشاجره پرداختند و دو شعر سرودند و در صندوق علی علیهالسلام انداختند تا ایشان درباره آنها قضاوت کند و حضرت علی علیهالسلام در مدح خلیعی چیزی نگاشت و دیگری غم زده شد و آن حضرت را در خواب دید که فرمود: غم مخور که او تازه مسلمان شده و منبانوشته خود او را تشویق کردم، تو نیز شعری بسرا و فردا بخوان تا پاسخ شمارا بدهم. فردا صبح او نیز شعرش را خواند و به این مضموم رسید که: چه کسی عمرو بن عبدود را کشت؟ آن گاه آواز بلندی از داخل صندوق بیرون آمد و گفت: من او را کشتم. (دارالسلام، ج 2 ص 94. )