معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا..... یاریم کن نگاهم... در افق این فضای مجازی... جز برای تو....نبیند و انگشتانم ... جز برای تو ... کلیدی را فشار ندهند... *********************** وقتی به علاوه خدا باشی منهای هر چیزی زندگی می کنی. *********************** میلیون ها زن ایرانی در انقلاب سال 1357 با قدرت هر چه تمام تر پا در صحنه نهادند. حضور زنان در به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی چندین شکل داشت. برخی اخبار را گردآوری یا جزوه هایی را توزیع می کردند، بقیه به فعالان سیاسی مورد حمله یا زخمی ها پناه می دادند، بسیاری فعالانه در خیابان ها به راهپیمایی و تظاهرات می پرداختند، برخی تا آن جا پیش رفتند که در سنگر سازی در برابر نیروهای رژیم طاغوت کمک می کردند و حتی تعدادی از آنان اسلحه به دست گرفتند و به مبارزه پرداختند.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1990601
تعداد نوشته ها : 4398
تعداد نظرات : 99


 ...
... ...
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
مرتب مي گفت: من نمي دونم٬ بايد هر طور شده كله پاچه پيدا كني!
گفتم: آخه آقا شاهرخ تو اين آبادان محاصره شده غذا هم درست پيدا نمي شه چه برسه به كله پاچه!؟
بالاخره با كمك يكي از آشپز ها كله پاچه فراهم شد.
گذاشتم داخل يك قابلمه٬ بعد هم بردم مقر شاهرخ و نيروهاش.
فكر كردم قصد خوشگذراني و خوردن كله پاچه دارند.

اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد.
بعد شروع به صحبت کرد:
خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شده. اسرای عراقی باعلامت سر تائید کردند.
بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید.ما هر اسیری را بگیریم می کشیم و می خوریم!!
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را در آورد. جلوی اسرا آمد و گفت: فکر می کنید شوخی می کنم ؟! این چیه !؟
جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود.مرتب ناله می کردند.
شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان٬ می فهمید٬ زبان!!
زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!
من و بچه های دیگه مرده بودیم از خنده٬ برای همین رفتیم پشت سنگر.
شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آنها را ترسانده بود. ساعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد! البته یکی از آنها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد. بعد هم بقیه کله پاچه را داغ
کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.
آخر شب دیدم تنها در گوشه ای نشسته. رفتم و کنارش نشستم. بعد پرسیدم: آقا شاهرخ یک سوال دارم٬ این کله پاچه٬ ترسوندن عراقی ها٬ آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟!
شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت:ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته٬ دشمن هم از ما نمی ترسه٬ می دونه ما قدرت نظامی نداریم.نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب٬ جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو از ما تحویل گرفتند.
بعد هم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه!
نقل از آقای کاظمی(برگرفته از کتاب حر انقلاب اسلامی)
يکشنبه 1393/5/12
X