صفوان بن مهران حكايت كند:
روزى امام جعفر صادق عليه السلام دستور داد، شترى را كه هميشه بر آن سوار مى شد، آماده كنم .
همين كه شتر را آماده كردم و جلوى منزل آوردم ، حضرت ابوالحسن موسى بن جعفرعليه السلام كه در سنين شش سالگى بود، با عجله و شتاب از منزل خارج شد و
در حالى كه يك روپوش ايمنى روى شانه هاى خود انداخته بود، كنار شتر آمد و
بر آن سوار شد و با سرعت حركت كرد.
خواستم مانع حرکت او شوم ؛ ولى نتوانستم و از نظرم ناپدید
گشت ، با خود گفتم : اگر مولایم ، حضرت صادق سؤال نماید که فرزندش موسى و
نیز شتر چه شد؟ چه بگویم .
مدّت کوتاهى در این افکار غوطه ور بودم ، که ناگهان متوجّه شدم شتر جلوى
منزل حضرت ، روى زمین قرار گرفت و از تمام بدنش عرق سرازیر بود، آن گاه
حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام از آن فرود آمد و سریع وارد منزل شد.
در همین حال ، خادم امام صادق علیه السلام از منزل بیرون آمد و اظهار داشت :
اى صفوان ! مولایت فرمود: جُل و پلاس شتر را بردار و آن را در جایگاه خودش
بِبَر.
با خود گفتم : الحمدللّه ، امیدوارم امام صادق علیه السلام از سوار شدن بر
شتر منصرف شده باشد، همین طور که با خود مى اندیشیدم ناگهان مولایم از منزل
بیرون آمد و فرمود: اى صفوان ! ناراحت نباش ، مقصود این بود که شتر براى
فرزندم موسى آماده شود؛ و سپس افزود: آیا مى دانى او در این مدّت کوتاه کجا
رفت ؟
در جواب اظهار داشتم : سوگند به خداى یکتا، هیچ نمى دانم و خبر ندارم .
فرمود: همانا مسیرى را که ذوالقرنین در مدّت زمانى طولانى پیمود، فرزندم
موسى آن را در زمانى کوتاه طى کرد؛ و بلکه چندین برابر آن را در همین مدّت
کوتاه پیمود و سلام مرا به تمام دوستان و شیعیانمان رسانید و سپس مراجعت
نمود؛ و هم اکنون چنانچه مایل هستى ، نزد او برو تا تمام جریان را برایت
تعریف نماید.
بعد از آن داخل منزل رفتم و چون خدمت حضرت موسى کاظم علیه السلام وارد شدم ،
دیدم حضرت نشسته و مقدارى میوه تازه که میوه آن فصل نبود و مشابه آن هم
یافت نمى شد، جلویش قرار داشت ، وقتى متوجّه من شد فرمود:
اى صفوان ! هنگامى که سوار شتر شدم ، با خود گفتى : اگر مولایم امام صادق علیه السلام از فرزندش جویا شود، چه پاسخ دهم ؟
و خواستى مانع حرکت من شوى ؛ لیکن نتوانستى و در همان افکار سرگردان بودى ،
که بازگشتم و از شتر پائین آمدم ؛ و آن هنگام تو با خود گفتى : الحمدللّه ،
و سپس پدرم از منزل بیرون شد و فرمود:
اى صفوان ! ناراحت مباش ، آیا فهمیدى فرزندم موسى در این زمان کوتاه کجا رفت و برگشت ؛ و تو گفتى نمى دانم .
بعد از آن ، پدرم فرمود: فرزندم موسى در این زمان کوتاه چند برابر آنچه را
که ذوالقرنین در آن زمان طولانى پیموده بود، پیمود، و اگر مایل هستى وارد
شو تا فرزندم تو را در جریان امر قرار دهد.
صفوان گوید: با شنیدن این سخنان حیرت انگیز به سجده افتادم و سپس گفتم :
اى مولاى من ! این میوه هائى که در حضور شما است ، از کجا آمده ، چون الا ن
فصل آن ها نیست ، آیا این میوه ها فقط مخصوص شما مى باشد، یا من هم مى
توانم از آن ها استفاده کنم ؟
فرمود: به منزل مراجعت کن ، سهم تو نیز فرستاده خواهد شد.
صفوان افزود: چون به منزل آمدم و نماز ظهر و عصر را خواندم حضرت طبقى از آن
میوه ها را برایم فرستاد و آورنده گفت : مولایت سلام مى رساند و مى
فرماید: تو دوست و شیعه ما هستى و در خوراکى هاى ما سهیم خواهى بود.(1)
1- هدایة الکبرى حضینى : ص 270، مدینة المعاجز: ج 6، ص 276، ح 2004.