مى گويند: وقتى كه حجاج بن يوسف ثقفى در مسافرت به يمن براى حكومت با جلال و تشريفات حكومتى مى رفتند، هرجا كه منزل مى كردند، خيمه حكومتى مى زده اند، آشپزها مشغول پختن مى شدند. در يكى از منزلها هوا خيلى گرم بود.خيمه اى زده بودند. براى اينكه هوا خنك شود، دو طرف خيمه را بالا زدند. وقت غذا خوردن شد، سفره پهن كردند، انواع حلويات، شيرينى ها، خوراكى ها، پختنى ها در سفره چيدند. تا خواست بخورد ديد از دور چند گوسفند را چوپانى جوانى مى چراند و در اثر گرما و سوزش آفتاب اين چوپان بيچاره سرش را زير شكم گوسفندى كرده تا از سايه آن بهره گيرد.
غیر از سرش بقیه بدنش را آفتاب مى سوزاند.حجاج کذائى از داخل خیمه تا این منظره را دید متاثر شد و به غلامان گفت: بروید این چوپان را بیاورید. رفتند که چوپان را بیاورند. چوپان هرچه گفت من با امیر کارى ندارم، امیر کى هست؟ گوش ندادند و گفتند حکم و دستور است و بالاخره به زور بیچاره چوپان را نزد حجاج بردند. حجاج به او گفت: از دور دیدم که تو گرما زده اى، ناراحتى، متاثر شدم. گفتم: بیا زیر سایه خیمه استراحت کن. گفت: نمى توانم بنشینم. پرسید: چرا؟ گفت: من اجیرم، مامور حفظ گوسفندانم. چطور بیایم زیر سایه خیمه؟ من باید بروم گوسفندانم را بچرانم. گفت: نمى خورم. پرسید: چرا نمى خورى؟ گفت: جاى دیگر وعده دارم. حجاج پرسید: جاى دیگر؟مگر بهتر از اینجا هم جائى هست؟ چوپان گفت: بلى. گفت: بهتر از طعام سلطنتى هم مگر هست؟ گفت: بله بهتر، بالاتر. پرسید: مهمان چه کسى هستى؟ به چه کسى وعده دادى؟ گفت: مهمان رب العالمین، من روزه هستم. روزه دار مهمان خدا است. چوپان بیابانى است. اما خداوند معرفت و ایمان به او داده. در این بیابان گرم و سوزان روزه مى گیرد و مى گوید: مهمان خدایم.افطارم نزد خداست، بهتر و بالاتر. اینجا حجاج نتوانست نفس بکشد، با خدا دیگر نمى توانست در بیفتد. جورى جواب داد که حجاج را ساکت کرد و نتوانست حرف بزند. حجاج گفت: خیلى خوب. روزها فراوان است، تو بخور فردا عوضش را بگیر. چوپان گفت: خیلى خوب به شرطى که سندى به من بدهى که من فردا زنده باشم، روزه بگیرم. از کجا معلوم من فردا زنده باشم؟ حجاج دید باز نمى شود با این دانشمند حقیقى، مؤمن بالله و راستى دانا چه بگوید. مجسمه جهل در برابر مجسمه علم و ایمان است. حجاج جاهل مطلق، بالاخره دید نمى تواند جوابش را بدهد، گفت: این حرف ها را کنار بگذار چنین خوراک لذیذ و طیبى دیگر کجا نصیب تو مى شود؟ تو چرا این قدر پا به روزى خودت مى زنى؟ چرا اینقدر نادانى؟ چوپان گفت: حجاج آیا تو آن را طیب خوش طعم کرده اى؟ (اى حجاج بدبخت اگر خداوند یک دندان دردى به تو بدهد، همه این حلواها و مرغ ها هیچ است. اگر عافیت باشد نان جو شیرین است و لذت دارد، اگر عافیت نباشد مرغ و پلو، زهر است.)