روزي گذشت پادشهي از گذرگهي
فرياد شوق بر سر هر كوي و بام خاست
پرسيد زان ميانه يكي كودك يتيم:
كاين تابناك چيست كه بر تاج پادشاست؟
آن يك جواب داد: چه دانيم ما كه چيست؟
پيداست آنقدر كه متاعي گرانبهاست
نزديك رفت پيرزني گوژپشت و گفت:
اين اشك ديده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شباني فريفته است
اين گرگ سالهاست كه با گله آشناست
پروين اعتصامي