مي خواست برگرده جبهه
بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ي سنّت خدمت كردي
بذار اونايي برن جبهه كه نرفته اند
چيزي نگفت و ساكت يه گوشه نشست...
... وقت نماز كه شد ، جانمازم رو انداختم كه نماز بخونم
ديدم اومد و جانمازم رو جمع كرد
خواستم بهش اعتراض كنم كه گفت:
اين همه بي نماز هست!
اجازه بديد كمي هم بي نمازا ، نماز بخونند
ديگه حرفي برا گفتن نداشتم
خيلي زيبا ، بجا و سنجيده جواب حرف بي منطقي من رو داد
.........................
كوچه هايمان را به نامشان كرديم كه هرگاه آدرس منزلمان را ميدهيم بدانيم از گذرگاه كدام شهيد با آرامش به خانه مى رسيم!
نكند عكس آنان را ببينيم و عكس آنها عمل كنيم...