در روزگاران قديم پادشاهي بر سرزميني وسيع و ثروتمند، حكومت ميكرد. روزي وي تصميم گرفت به نقاط دوري از سرزمين خود مسافر كند. از آنجايي كه سفر طولاني و مسير ناهموار بود؛ موقع بازگشت به حدي از درد پا و خستگي شاكي بود كه دستور داد تمام جادههاي سرزمينش را با چرم بپوشانند تا سفرهاي بعدي براي وي آسانتر شود. مسلم است كه براي مفروش كردن اين همه جاده به هزاران پوست گاو نياز بود كه اين امر هم هزينه زيادي دربرداشت و هم خسارت فراواني به آنها ميزد.
بالاخره يكي از درباريان دانا جرأت به خرج داد و به پادشاه گفت:« قربان چرا ميخواهيد اين همه پول را صرف انجام دادن چنين كار غيرضروري كنيد؟ فكر نميكنيد بهتر است به جاي پوشاندن جادهها با اين همه چرم پاي شما را بايك تكه چرم بپوشانيم؟!» پادشاه از شنيدن اين پيشنهاد بسيار حيرت كرد ولي بعد دستور داد كفش چرمي راحتي براي وي تهيه كنند كه با آن تمام راههاي دشوار و ناهموار دنيا هموار گرديد!
پشت اين حكايت ساده درس بسيار ارزشمندي نهفته است: براي تبديل اين جهان به يك مكان بهتر و شادتر براي زيستن، بهتر است خودمان و قلبمان را تغيير دهيم، نه جهان را.
ـ راستي زندگي را ميتوان تغيير داد ؟
ـ آري ميتوان تغيير داد:
با تغيير انديشهها، ميتوان باورها را تغيير داد.
با تغيير باورها، ميتوان انتظارات را تغيير داد.
با تغيير انتظارات، ميِتوان نگرشها را تغيير داد.
با تغيير نگرشها، ميتوان رفتار را تغيير داد.
با تغيير رفتار، ميتوان عملكردها را تغيير داد.
با تغيير عملكردها، ميتوان زندگي را تغيير داد.